قسمت اول:

برتری روبات ها،قیام انسان ها : قسمت اول:

نویسنده: moohi_artist88

یک روبات پرنده بدن نیمه جانم را از اتاق ش.ل.ا.ق تا سلول تنگ و تارم برد.بدنم را روی زمین سیمانی نم دار پرت کرد و با صدای روباتی رو مخش گفت:a80 تو امروز بیشتر از دیروز نا فرمانی کردی برای همین بیشتر ش.ل.ا.ق خوردی. امیدوارم این ش.ل.ا.ق ها فرمانبرداری از روبات هارو بهت یاد بده.»جان نداشتم جوابش را بدهم که این احتمالا خیلی برایم بد نشد.روبات از سلولم بیرون رفت و در را پشت سرش قفل کرد.به سختی نیم خیز شدم.به میله های سلول تکیه دادم و نفس نفس زدم.پشتم پر از زخم بود و می سوخت ولی تمام دردم این نبود.به سختی لباسم را بالا زدم تا نگاهی به قطعه ای که روی شکمم بود بیاندازم.قطعه فلزی و مثلثی شکل است و تقریبا وسط شکم همه ی انسان ها نصب شده.یکی از چیز هایی ست که روبات ها به وسیله ی آن مارا کنترل می کنند.این قطعه به اعصاب جاهای مختلف بدن متصل است و باعث ایجاد درد شدید در سر،دوبینی،استفراغ،قلب درد،تنگی نفس و... می شود.دلم درد می کند.خم می شوم و بالا می آورم.
سرم را که بلند می کنم.دختر سیاهپوشی را دم در سلولم می بینم.ماسک زده برای همین صورتش را نمی بینم.دخترک دستبندی دیجیتالی دارد که با آن در را باز می کند.صورت در هم می کشم.در حال حاضر هر انسانی که از تکنولوژی استفاده می کند هم دست روبات هاست.این دختر هم احتمالا هم دست روبات هاست.او فرز و چابک از کنار تل استفراغم رد می شود و رو بروی من روی پنجه ی پا می نشیند.با نگرانی نگاهم می کند.چانه ام را توی دستش می گیرد و به برسی اوضاع و احوالم مشغول می شود.می خواهم از خودم دورش کنم اما توانش را ندارم.به زور دستم را بالا می آورم و به شانه اش می زنم که یعنی برو ولی اون توجهی نمی کند.موقع برسی چشمان سرخم زیر لب می گوید:«بیچاره!»عصبانی می شوم من نیازی به دلسوزی ندارم.سرم به زور از دستش بیرون می کشم و با صدایی که از ته چاه در می آید به اون می گویم:«بزن به چاک!»تکان نمی خورد.همانطور که نشسه لباسش را کمی بالا می زند تا قطعه ی شکمی اش را ببینم.دور قطعه اش کمی کبود است.چشمکی می زند و می گوید:«نترس بابا منم برده م!»مکث می کند و بلند می شود:«خیلی وقته دنبالتم» *«دنبال من؟»
با اشاره ی سر حرفم را تایید می کند. با صدای خش داری می پرسم:«برای چی؟»شانه بالا می اندازد:«برای اینکه تورو از اینجا ببرم» مشکوک می پرسم:«کجا؟» فوری جواب می دهد:«شاید جایی که خودم زندگی می کنم.یه جای بهتر از اینجا»
*«اونوقت چرا؟»
«برای اینکه نمیری»
*«چرا برات مهمه من نمیرم؟»
دخترک پوف می کشد.انتظار قدردانی بیشتری داشت.به نظر کفری اش کرده ام. بالحنی کفری می گوید:«ببین آدمای زیادی مردن...یک نفر دیگه؟نمی ذارم این اتفاق بیوفته!» منظور حرف هایش را نمی فهمم ولی صداقت و عصبانیت در حرف هایش موج می زند...و البته غم!به نظر می آید نباید اورا عصبانی کنم با این حال می پرسم:«و تو منو از کجا میشناسی؟»دخترک که حالا ماسکش را پایین داده پوز خندی می زند.دو قدم به طرفم می آید.خم می شود تا چشم در چشمم باشد.زل می زند توی چشمهایم و با لحن مرموزی می گوید:«همه تورو می شناسن...سعیدوالکور» 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.