عینک ته اسکانی : نخ وسوزن
0
1
0
1
کفشهای پلاستیکی ایم خیلی دوست داشتم سیاه براق بود فکر میکردم همه به چشم یک کفش چرمی گران قیمت می دیدند
چهارشنبه ها دوست نداشتم چون چهارشنبه ما ورزش داشتم معلم می گفت حتما باید کفش ورزشی پوشیده اما کفش هایم پاره شده بود
مثل اژدها من درون خودش می کشید دو و سه باره با کفش پلاستیکی در زنگ ورزش رفتم هر بار معلم دعوا می کرد اما هفته قبل من گفته بود اگر کفش ورزش نداشته باشد به مدیر می گویدم
پس باید برای فردا کفش جور میکردم مادرم روی قالی نشسته انگار هیچ به جز قالی برایش مهم نبود ظرف ها نشو ست اتاق به هم ریخت ولی مادر همچنان می بافت من در پایین هی نق می زدم دیدم هیچ توجه به من نمی کند پس به زور خودم را به بالای تخت رساندم هی دستش را میگرفتم اما او بدون هیچ توجهی می بافت انگار این آدم برای قالیباف درست کرده بودند من به ناچار دستش را گاز گرفتم او هم بانوک تیغ به پایم زد من هم گریه گرفت اما درد از پایم بلکه از بی توجهی مادرم
مادر که نمیخواست گریه من را بشود گفت اگر گریه نکند به بابا می گویم به گرداند پس دیگه گریه نکردم صبر کردم بابا آمد مادر به بابا گفت بین میتواند این کفش ها را درست کنید این قدر بچه نگوید بابا می خواست به کفاش برود مادر گفت من این بچه قول دادم شما بیرون ببرید پس من جلو ی دوچرخه نشستم پایم درد کرد اما چاره نبود پس به کفاشی رسیدم پیرمردی با عینک ته استکان و جلو بند سیاه چرمی داشت کار میکرد تا بابام کفاشها را او داد کفش رویش کار می کرد زمین گذاشت کفاشیم را شروع به وارسی کرد پس به دوخت کرد نصف کفاشم را دوخته بود که نخ سوزنش تمام شد هر چه سعی می کرد سوزن را نخ کن نتوانست
بابام آهسته به طوریکه نشینید گفت می مردی اگر نخ را دراز تر می گرفتید و بعد هم سوزن و نخ گرفت و نخ کرد