بوی چوبِ خیس و لنتِ سوخته.با موهای سپید کنار درب شیشهایِ بانک نشسته چُرت میزد.رگهٔ آفتاب از لای برگهای درختِ چنار گرمش کرده بود،خوابش کرده بود.دستش روی ویولن کنارش لیز می خورد.مردم میدویدند و هرکدام دنبال چیزی می گشت!یکی پول،یکی اتوبوس،یکی زندگی و یکی توپ!ترمز تاکسی چُرتش را دَرید،چوبِ سرخ ویولنِ کهنه گرم شده بود،صاف بود و صیقلی،بهصافی پوست معشوقهاش که در جوانی نصیبِ پسر قصاب محل شد.او با ویولن ساز میزد و پسر قصاب با ساتور قلم میشکست.اکنون پیر بود و فقط همان ویولن در کنارش مانده بود.کلاهش چَپکی روی موزائیک پیادهرو خالی می گذراند.دست به ساز بُرد و با نگاهی به گلِ زنبق داخل باغچهٔ روبرو ملودیِ ویولن را در ذهن گذراند.انگشتش را روی سیم سوم گذاشت و آرشه را با سیمِ ساز وصلت داد،آوایی سنگین و گرم تمام پیادهرو را تسخیر کرد.ساز میزد،زمان می گذشت و نمی گذشت،همه چیز ایستاد،پیرمرد نشسته بود.نوای ساز مخملی بود و سنگفرش زیرش سفت و ناکوک.مَسخشدگان اطرافش کمین کرده بودند،در آن جهانِ زیبایی که خدایش پیرمرد بود و پیامبرش نوای ویولن،پسری اسکناس سبزی درون کلاهِ خالی پرواز داد،باد خنکی وزید و موی سپید پیرمرد را با دُم اسب آرشه در هم گره زد،تمامِ آسمان نور باران شده بود و سیزده رنگینکمان گره خورده در هم به زمین نزدیک می شدند.مردم چون مردگان متحرک صدای ساز را بو میکشیدند و با چشمانی وزغی نزدیک می شدند.سکهها میبارید از دست مردم،سکههای طلا!پیرمرد سیم به سیم به سیمِ آخر زده بود و ثروتی آبشاری در کلاهش سرازیر بود،پول و سکه!مردی دستمال گردن به گردن چکِ سفید امضایی را روی امواج ویولن رها کرد تا در کلاهِ پُر از پول بیفتد.صدقه سرِ ساز،زنی دَرباریپوش شمش طلایی از کیفش بیرون کشید و روی کلاه انداخت.گلهای روبرویش در هم تَنیده میشدند و رشد میکردند،طاق و چَتر از گل زرد و زنبق بنفش خلق میشد و وحشیانه در هم می پیچید.بوی چوبِ خیس میآمد و بهشت با صدای ویولن،اطرافِ پیرمرد رشد میکرد.چقدر پول چقدر ثروت،سیم دو،سیم یک،سیم چهار...برقِ طلا چشمها را میزد.مردم دورش جمع بودند و صدای ویولن را با تمام وجود تغذیه میکردند.ده دقیقه نواخت،باد خنک در بهشت اطرافش میوزید و اسکناس ها را بازی میداد.سیم سوم را گرفت و آرشه را از ساز برداشت،تمام...چشمان نیمه بازش را کامل گشود،هر کس دنبال چیزی میدوید!پول،زندگی.زنبقِ درون باغچه همانجا بود،کلاهش را نگاه کرد،یک اسکناس پاره و پنج سکهٔ ارزان درونش بود...برداشت و بوسید و کلاه بر سر گذاشت.قطره بارانی روی سنگ فرش جلویش چکید،رگبار بهاری بود.ویولن پیر را در کاور چرمی پوسیده ای گذاشت و با کمک پلهٔ جلوی بانک ایستاد.باران شروع شد،پیرمردِ مو سپید و سازَش لَنگان به سمت ورودی ایستگاه مترو می رفتند.رگبار شَدید شد و پیرمرد در تاریِ باران بهاری از پلههای مترو پایین رفت و ناپدید شد.باز باران میبارید،جوانهٔ کوچکی کنار ساقهٔ زنبقِ بنفش رشد کرده بود.همه چیز از سیمِ سوم شروع شد ، زندگیِ زنبق از سیم آخر...
تمام
امیرعباسیفر
@amir.abasifar