میدویدم؛همانند کسی که قاتلی اورا تعقیب میکند میدویدم، تا اینکه محکم با چیزی همچون سنگ برخورد میکنم و به زمین می افتم.
آدم بود...!
از شدت شرمندگی سرم را پایین انداختم و از جایم تکان نخوردم و منتظر بودم که بگوید《کوری؟》.
گیج شده بود،دستش را با ملایمت به سمتم دراز کرد و دستم را گرفت و بلندم کرد. لبخند زد...لبخندی واقعی، لبخندش پاک از هر گونه آلایش بود...!
به گمانم اولین انسانی بود که تا به حال با او برخورد کرده بودم...زیبا بود، به درخشندگی خورشید، پاک و ملایم بود همچون آب...
در برابر زیباییش زبانم بند آماده بود و نتوانستم از او عذرخواهی و تشکر کنم زیرا دگر رفته بود...
من را ترک کرد مثل همه انسان های دگر، و حتی سایه ام!. سایه ام هم من را در شب ترک کرد، چگونه انتظار داشتم غریبه اس همچون او بماند؟