شهر جادو 

شهر جادو(فصل یک) : شهر جادو 

نویسنده: imdaekshear

این شروع یک داستان بی پایان است
همسایه:سلام شما رو تا حالا این اطراف ندیدم اهل اینجا هستید.
 کوین: سلام اسمم کوین هست امروز تازه به این خونه اومدیم راستش اون از پدر بزرگم به خانواده ما رسیده.
همسایه:آها خوشبختم اسم من(مارک) هست و اینطور که معلومه قراره از این به بعد همسایه باشیم.
کوین :منم از آشنایی تون خوشبختم.
بعد از گفتن این دیگه کنجکاوی کوین اجازه نداد تا صحبت کنه مارک رو رها کرد به طرف خونه حرکت کرد یک خونه قدیمی، بزرگ و ویلایی طور بود با اتاق زیر شیروانی و دیوار های چوبی….مثل خونه های جن زده تو فیلم ها ولی کوین نمی‌دونست این خونه یک راز فرا تر از جن رو در خودش مخفی کرده با کلیدی که از پدر مادرش گرفته بود در رو باز کرد اول نگاهی به داخل خونه انداخت و بعد با قدم های آهسته وارد خونه شد با هر قدم که برمی داشت گرد و خواک از کف خونه بلند میشد
 کوین:حالا کی میخاد اینجا رو تمیز کنه . 
تو همین لحظه پدرش با یه کارتون وسیله توی دستش وارد خونه شد 
 پدر کوین:من و مادرت میخاییم اسباب و اساس ها رو بیاریم و آماده کنیم حالا فک کنم اونی که باید اینجا رو تمیز کنه خودش فهمیده 
. بعدم خنده ای کرد و رفت بیرون کوین نفس عمیقی داد داخل ریه هاش و با حالت هوووووو طوری بیرون داد اولین کابوسش به واقعیت پیوست حالا مجبور بود کل خونه رو گرد گیری بکنه از جعبه ای که پدرش آورده بود چن تا دستمال و جارو برداشت و شروع به کار کرد طبقه هم کف رو اول تمیز کرد و خواست بره طبقه بالا و اونجا رو تمیز کنه که توجهش به در نیمه باز زیر زمین جلب شد با قدم های آروم وارد شد و کلید برق زد تا لامپ روشن بشه وقتی روشن نشد فکر کرد لامپ سوخته اما بعد از چند ثانیه لامپی کم نور چشمک زن روشن شد و با نور زرد و کم فروغش زیر زمین رو روشن کرد وقتی چشمش به زیر زمین افتاد وحشت کرد تمام وسایل زیر زمین جوری به هم ریخته بودن که انگارجنگ جهانی اونجا اتفاق افتاده 
کوین باصدایی خسته :عهههه یه کار دیگه هم اضافه شد
کم کم شروع کرد به جمع کردن وسایل وسایلی که از کتاب تا پیپ و فلوت بود بعد از جمع کردن وسایل زیر زمین از پله ها بالا رفت و دید که پدر و مادرش وسایل رو آوردن داخل خونه بعد باهم به سراغ طبقه دوم رفتن و اونجا روهم تمیز کردن ساعت ۱۱شب شده بود و کوین هم بعد از این همه کار رفت توی اتاقی که موقع تمیز کاری انتخاب کرده بود
 صبح ساعت ۸ 
پدر کوین: کوین پاشو باید بریم برای مدرسه ثبت نام کنیم
کوین در حالی که چشم هاش زو به زور چند میلی متر باز کرده بود
کوین:بابا تورو خدا بگو که شوخی میکنی.
پدر کوین:نه پسرم هیچ شوخی ای در کار نیست.
کوین:اصلا این خونه رو دوس ندارم.
پدر کوین با لبخند موزیانه ای از اتاق بیرون رفت و کوین در حالی که چشمانش را از شدت خواب آلودگی بازنمیشد بلند شد و روی تختش نشست بعد هم مثل یک مومیایی که از قبر بیدار شده بلند شد و به سمت دستشویی رفت وقتی کارش تموم شد از پله ها پایین رفت و دید پدر و مادرش سر میز صبحانه منتظرش هستن
 بعد از یه صبحانه با پدرش رفت تا داخل یه مدرسه جدید یا بهتره بگم تنها مدرسه ای که اون اطراف بود ثبت نام کنه برای همه خانواده عجیب بود اینجا شهرکوچیک و کم امکاناتی نبود تنها چیز شهر که با شهرای دیگه فرق می‌کرد این بود که دورش جنگل بود .
کوین تو راه مدرسه در حالی که روی صندلی عقب نشسته بود و به در ماشین تکیه داده بود و شهر رو نگاه می‌کرد توی ذهنش داشت به دوست هاش فکر می‌کرد و حسابی دلش براشون تنگ شده بود خب فک کنم یه پسر بچه ۱۵ ساله حق داره بعد از رفتن از جایی که توش زندگی میکردن یکم بهم بریزه کوین تا رسیدن به مدرسه با این افکار درگیر بود ولی صدای رسیدیم پدر رشته افکارش رو پاره کرد از ماشین پیاده شد و با چند نگاه که داخلش استرس،کنجکاوی موج میزد به مدرسه نگاه انداخت بعد وارد مدرسه شدن و به دفتر آقای پیتر مدیر مدرسه رفتند آقای پیتر مردی چاق بود که کت شلوار مشکی براق پوشیده بود و در حالی که عینکش رو نک دماغ خودش گذاشته بود و داشت سوابق تحصیلی کوین رو میخوند از خودش هم سوالاتی می‌پرسید بعد از چند دقیقه پوشه ای از داخل کمدی بیرون آورد و اطلاعاتی از کوین رو لای پوشه انداخت و دوباره داخل کمد گذاشت و در کمد رو بست 
 مدیر مدرسه: میتونید از آغاز سال تحصیلی در اینجا شروع به درس خوندن کنید.
 بعد از خدا حافظی از دفتر مدیر بیرون اومدن که چشم کوین به مارک یعنی همون همسایه شون افتاد که با چند تا از بچه های هم سن سالش یه گوشه نشسته بودند یکم امید وار شد لبخندی زد به سمتش رفت مارک از جاش بلند شد 
مارک:سلام بچه ها این کوین هست تازه به این شهر اومدن و همسایه ماست.
و به کوین هم در حالی که به دختری که یه طرف نشسته بود اشاره کرد و 
مارک: این آیسن هست.
آیسن دختری بود با مو های مشکی و بلند و دماغ کوچک وابروهای نازک بود.
 و به پسری که یکم اون طرف تر نشسته بود اشاره کرد
مارک: اینم (ویلیام)هست 
ویلیام پسری با موهای بور و کوتاه و صورت شرقی بود.
چند دقیقه باهم حرف زدن بعدشم کوین خداحافظی کرد و با پدرش سوار ماشین شدن وقتی بر میگشتن بازم کوین عقب نشسته بود و تو فکر بود اما اینبار به گذشته فکر نمی کرد به کسایی که تازه باهاشون آشنا شده بود فکر می‌کرد وقتی به خونه رسید روز ها کسل کننده گذشت تا روز اول مدرسه روز اول مدرسه که پدر کوین داشت اون رو میرسوند تو راه بچه ها
ویلیام آیسن ومارک رو دیدن پدر کوین کنارشون ترمز زد به با لحن شوخی گفت 
پدر کوین:تاکسی نمیخاین
 بچه ها که تا حدودی دیگه هم رو می‌شناختند سوار شدند و تا مدرسه باهم صحبت کردند همین باعث شد که یخ شون باز بشه و تو مدرسه هم باهم بودند و بعد از چند روز تبدیل به دوست های صمیمی شدند و این شروعی بود که دوستی شون به بیرون از مدرسه هم کشیده بشه یه مدت همینجوری گذشت روز به روز بچه ها به هم وابسته تر میشدن تا اینکه یه روز ویلیام ناراحت پیش بچه ها اومد و یه خبر خیلی بد داد.
ویلیام: پدرم ازیه کارخونه معروف تو یه شهر دیگه دعوت شده و اونا مجبورن از اینجا برن.
حال همه گرفته شد ولی خب شاید تقدیر این بود که اتفاقات اسرار آمیز این ماجرا فقط برای سه دوست باقی مانده بیفته رفتن ویلیام سخت بود ولی چند هفته بعد از رفتنش کم کم بچه ها تونستند به روال سابق برگردند حالا انقدر رابطه بین شون قوی شده بود که باهم به پارک سینما مهمونی و.... می‌رفتند و حتی گاهی تو حاشیه شهر هم چرخ می‌زدند که همین شروع این داستان های اسرار آمیز شد 
جمعه بود آیسن و مارک اومدن دنبال کوین تا برن و داخل جنگل یه چرخی بزنن میشه گفت یه اُردوی سه نفره کوین کوله پشتیش که داخلش یکم خوراکی و وسایلی مثل کبریت و اینجور چیز ها بود برداشت و با بچه شروع به رفتن به سمت جنگل کرد ولی بچه ها سر اینکه به کدوم قسمت جنگل برن اتفاق نظر نداشتن و هرکدوم حرف خودش رو میزد که یهو آیسن گفت
آیسن:فهمیدم بیاید قرعه کشی کنیم ولی با این تفاوت که فقط نظرات خودمون رو داخل قرعه کشی حساب نکنیم بجاش تمام ورودی های جنگل که نزدیک به ما هستن رو حساب کنیم.
 کوین و مارک هر دو لبخندی زدند و همزمان گفتند
کوین و مارک:قبوله
 بعد تمام ورودی های جنگل که نزدیک بهشون هست رو روی یه کاغذ نوشتن و روی زمین ریختند وبعدشم سر این دعوا شد که کی برگه رو انتخاب کنه این بار مارک قبل از اینکه بحث بالا بگیره گفت 
مارک:سنگ،کاغذ،قیچی میکنیم.
بچه ها نگاهی به هم کردند و سری به نشانه پذیرش تکون دادن بعد هر سه نفر دست ها شون رو پشت شون بردند و هم زمان گفتند سنگ کاغذ قیچی مارک و آیسن هردو قیچی آورده بودن ولی کوین سنگ کوین با نگاه و لبخندی پیروز مندانه گفت
کوین:باید از اولشم اجازه میدادین من انتخاب کنم که آیسن با لحنی که طعنه داخلش معلوم بود گفت چشم قربان دیگه چی میخاید کوین یه لحظه اخم هاش تو هم رفت و مارک هم خنده ای کرد وسری تکان داد بعد از این کوین خم شد و از روی زمین برگه ای برداشت و طوری گرفت که هر سه نفر ببینند و بازش کرد یه لحظه همه به هم نگاه کردن پیشنهاد کوین و مارک داخل کاغذ نبود پیشنهاد آیسن هم نبود یکی از ورودی های جنگل که بخاطر نزدیک بودن به خودشون نوشته بودند داخل برگه بود مارک چند قدم دور تر رفت و گفت
مارک:سر هیچ وپوچ این همه بحث کردیم .
 تو همین لحظه آیسن گفت
آیسن:شاید اینجوری بهتره دیگه هیچ جای بحثی باقی نمیمونه .
کوین هم اینبار به نشانه تایید سری تکون داد وبعد به سمت اون ورودی جنگل به راه افتادن راه دور نبود و خیلی زود رسیدن هنوز وارد جنگل نشده بودند هر سه چند قدم دور تر از جنگل وایستاده بودند و به درخت های سر به فلک کشیده جنگل نگاه می‌کردند که ناگهان صدای زوزه مانندی سکوت رو شکست و همه رو متحیر کرد .
مارک:خب قراره تا ابد همینجا بمونیم یا قراره راه بیفتیم 
کوین:بچه ها این صدای چی بود میخاید برگردیم.
آیسن:کوین اگه ترسیدی میتونی برگردی تاحالا پسری به‌این ترسویی ندیده بودم کوین:معلومه که نه.
کوین این رو گفت بعد جلوتر از همه به جنگل زد و مارکو آیسن هم دنبالش به راه افتادن کوین به حالتی بی توجه نصبت به بقیه با عصبانیت جلو حرکت می‌کرد شاید به همین خاطر بچه ها دیگه باهم صحبت نکردن و فقط گاهی صدای جیر جیرک و صداهای زوزه مانند سکوت جنگل رو می شکست ،،تقریبا بعد از ده دقیقه به منطقه ای رسیدند که تراکم درخت ها کمتر بود مارک مکثی کرد آیسن هم پشت‌سرش وایستا وباصدای بلند کوین رو که داشت به راه رفتن ادامه می‌داد صدا زد.
 مارک:کوین بیا همینجا چادر بزنیم بعد از چند ساعت برگردیم
 کوین:بهتر نیست به راه مون ادامه بدیم هنوز اول جنگلیم
 مارک:نه کوین کافیه بعلاوه ما دفعه اوله که میایم اینجا و هنوز شناخت کافی نصبت به اینجا نداریم
 کوین:باشه
 مارک:کوین میشه بری هیزم جمع کنی آیسن توهم وسایل رو آماده بکن منم چادر رو برپا میکنم.
 آیسن بدون حرف زدن نشست با
لا سر کوله پشتیا و شروع به باز کردنشون کرد کوین هم باشه ای گفت و راه افتاد چند قدمی که رفت مارک هم برگشت ومشغول کارای برپا کردن چادر شد از اون طرف کوین داشت از بقیه دور تر و دورتر میشد و هرجا هم تکه چوب خشک میدید جمع می‌کرد زیاد دور نشده بود ولی درخت های جنگل دیگه کامل بین اون و بچه ها رو پوشونده بودن ناگهان همون صدای زوزه ای که وقت ورود به جنگل شنیده بودند رو شنید ولی با این فرق که صدا نزدیکتر بود کوین بی توجه به صدا چوب جمع می‌کرد
و به مسیرش ادامه می‌داد دوباره صدای زوزه اومد اما اینبار کوین خشکش زد صدا از چند قدم اون طرف تر پشت درختا میموند اما چیزی که داستان ترسناک تر می‌کرد این بود که صدا از چند جا میومد و این یعنی چند موجود بودند نه یکی دوباره صدای زوزه اومد این بار کوین مطمئن بود که صدای چند تا گرگه بدون اینکه کوچیک ترین صدایی درست بکنه برگشت و بعد از اینکه چند قدم از اونجا دور شد با تمام سرعت به سمت بچه ها دوید وقتی به نزدیک شون رسید گفت
کوین:گرگا چند تا گرگ اونجا بودن.
مارک با عجله از خیمه بیرون اومد و گفت
مارک:تو دیدی شون
 کوین:نه ولی صداشون شنیدم خیلی بهم نزدیک بودن 
آیسن پرید وسط حرف کوین و گفت
آیسن:بازاین دوتا صدا شنید خیالاتی شد منکه همون اول بهت گفتم اگه می‌ترسی برگرد.
کوین با صدای بلند و عصبانی گفت
کوین:من خیالاتی نشدم حالا هم اگه باور نداری خودت برو ببین 
آیسن:معلومه که میرم ولی بعدش
حرف آیسن به اینجا که رسید صدای خرناس از پشت بوته ها بلند شد وبعد تعداد صدا بیشتر و صدا بلند تر شد ثانیه ها به کندی رد می‌شدند که چند گرگ خرناس کشان از پشت بوته ها و درختا بیرون آمدن بچه ها بدون در نظر گرفتن جهت و کاملا بداهه به سمتی شروع به دویدن کردن و گرگا هم دنبال اونا طبیعتا گرگ از انسان سرعت بیشتری داره ولی انسان هم هوشی داره که حیوانات ندارن مارک وقتی دید گرگ ها خیلی بهشون نزدیک شدن در حالی که داشت میدوید فندک خودش رو از جیبش بیرون آورد و محکم به سمت سنگ بزرگی که کنار راه بود پرت کرد یک لحظه گرگا از صدای منفجر شدن فندک جا خوردن و عقب افتادن ولی دوباره شروع به تعقیب بچه ها کردن بقیه گرگا یکم عقب افتاده بودند اما یکی از اونها به شدت به آیسن نزدیک شده بود وقتی فقط چند قدم با اون فاصله داشت کوین تنها چوب خشکی از هیزم ها که شاید از سر ترس برای دفاع از خودش تو دستش نگه داشته بود را به سمت گرگ پرتاب کرد اون چوب هر چند کوچیک بود ولی حواس گرگ رو برای چند ثانیه پرت کرد و همین برای فرار آیسن کافی بود ولی گرگ ها هنوز دنبالشون بودن که ناگهان چشم کوین به کلبه ای کوچیک که چند متر اون طرف تر بود افتاد و داد زد 
کوین:بچه ها بریم اونجا.
 بچه ها با عجله به سمت کلبه رفتند و در کمال تعجب در کلبه باز بود سری رفتن داخل کلبه و درش رو بستن چند دقیقه ای هنوز داخل دل بچه ها ترس بود اما بعد از اینکه دیدن کسی داخل کلبه نیست و میتونن داخلش بمونن خیالشون راحت شد همون طور که گفتم کسی داخل کلبه نبود ولی داخل کلبه یک میز بزرگ بود و چهار صندلی هم دورش چیده شده بود،روی میز هم فقط یک مقوای تا خورده بود بچه ها به سمت میز رفتن کوین آروم و با احتیاط مقوا رو برداشت و باز کرد با دیدن عکسی که داخل بود چشماش گرد شد و قلبش دوباره به تپش افتاد داخل مقوا عکسی از نمای بیرون خانه کوین بود که با خودکاری قرمز دور پنجره اتاق زیر شیروانی خط کشی شده بود باور نکردنی بود تنها جایی که هیچکس نه تمیزش کرد و نه بهش سر زد انگار اونجا طلسم شده بود تا کسی حواسش بهش نباشه و حالا با دیدن این کاغذ طلسم شکسته بود.
مارک : کوین چیزی شده کوین هم برگه رو جلوی مارک گرفت و گفت خودت ببین مارک به نشانه اینکه داره درست میبینه یا نه چشماش رو کمی تنگ کرد و سرش رو جلو تر آورد و به صورتش یک حالت تعجب داد و گفت 
مارک:خب مگه تو اتاق زیر شیروانی خونتون چیه.
کوین: نمیدونم 
مارک: مگه میشه 
کوین:خودم هم گیج شدم
مارک:اشکالی نداره وقتی بر گشتیم باهم میریم و می‌بینیم اونجا چیه .
کوین:اگه برگشتیم
 مارک لبخندی زد و رفت از پشت پنجره کوچیک و گرد کلبه به گرگ هایی که همچنان دور کلبه پرسه میزدن و گاها خرناس می‌کشیدن خیره شد آیسن هم ناراحت یکی از صندلی ها رو عقب کشید و روش نشست بعدم با بی حوصلگی صورت روی میز گذاشت کوین هم صندلی رو به روش رو جلو کشید روش نشست و به آیسن گفت چیزی شده؟
 آیسَن سر خودش رو بالا آورد و با چشم هایی که دیگه داشت اشک توش حلقه میزد گفت
آیسن:من یه تشکر و یه معذرت خواهی به تو بدهکارم اگه به حرفت گوش میکردیم و وارد جنگل نمی‌شدیم این اتفاقا نمی افتاد یا حتی اگه حرفت رو باور میکردم زودتر فرار میکردیم شاید میتونستیم از جنگل خارج بشیم حتی وقت فرار میکردیم اگه اون کار رو نمی کردی ممکنه من الان اینجا نبودم
کوین : حالا دیگه گذشته توهم خودتو ناراحت نکن.
 بعد پا شد رفت پیش مایک و بهش
گفت
کوین:هنوز نرفتن 
مایک: نه ولی کم کم دارن پراکنده میشن آماده باشید تو اولین فرصت باید فرار کنیم.
 بعد آز این حرف آیسن هم بلند شد و آومد کنار بچه ها و به پنجره خیره شد چند ساعتی گذشت و دیگه گرگ ها که اطراف کلبه دیده نمیشدن بچه ها با احتیاط آروم اول لای در رو کمی باز کردن و اوضاع رو چک کردن وقتی دیدن خبری نیست با نهایت سرعت و با حداقل سروصدا شروع به فرار کردند اما چیزی که به آن فکر نمی کردند این بودکه آن ها نمیدانستند از کدام طرف امدن و از کجا باید
برگردن همین طور داخل جنگل ول بودند روز داشت جای خودش رو به شب می‌داد و کم‌کم پدر و مادر بچه ها هم نگران شدند و با پلیس و گروه های جست و جو برای پیدا کردن بچه ها به جنگل اومدند داخل راه جنگل یکی از کاغذ هایی که بچه ها اسم یک ورودی جنگل را روی آن نوشته بودند پیدا کردند و فکر کردن حتما بچه ها از اینجا داخل جنگل رفتند غافل از اینکه ان برگه داره از بچه ها دور شون میکنه و برگه اصلی داخل جیب کوین هست تمام شب بچه ها داشتند دور خودشون میچرخیدن و پلیس و گروه های جست و جو هم یک بخش دیگه از جنگل را میگشتند 
کوین:بچه ها کسی نظری نداره اینجوری به جایی نمیرسیم
آیسن:درسته ولی میگی چکار کنیم
کوین :راستش خودمم نمیدونم شاید باید از درخت بالا بریم و اونجا بمونیم تا صبح بشه
آیسن:بچه نشو تو این تاریکی چطوری باید از درخت های به این بزرگی بالا بریم این درختا اونقدر بلند هست که روز هم نمیتونیم از شون بالا بریم اینم کنار بزاریم یک درصد وقتی درحال بالا رفتنیم اگه از اونجا پرت بشیم پایین میدونی ممکنه چه اتفاقی بیفته 
مارک :حرف آیسن درسته باید بگردیم دنبال یه چیزی مثل غار یا اون کلبه
بعد از مدتی چرخ زدن درخت بزرگی پیدا کردند که خشک شده بود و داخل تنه ش به دلیلی که نمیدونستن مثل یک غار کوچیک خالی شده بود بچه ها اول به درخت چند تا ضربه زدن که مطمعن بشن داخل درخت موجودی نباشه بعدم با احتیاط وارد شدن و چون جا کم بود بدن خودشون رو جمع کردن و نشستند.
آیسن:یعنی از این جنگل زنده بیرون میریم صبح که با اون همه انرژی داشتیم به خیال خودمون میومدیم اردو واقعا کدوم مون فکر می‌کردیم این اتفاقا برامون بیفته کاش اصلا صبح خواب مونده بودیم کاش بجای اون کاغذ یه کاغذ دیگه در میومد الان خانواده ها مون با خودشون هزار فکر و خیال کردن اصلا شاید فکر کنن ما مردیم 
اینجا مارک حرفش رو قطع کرد.
مارک:تورو نمیدونم ولی منکه به این زودی قصد مردن ندارم نگران نباش بعد از تموم شدن این ماجرا فقط یه خاطره میشه.
ولی کوین ساکت سرش رو به دیواره که بخشی از درخت بود تکیه داده بود و درحالی که دستش رو روی جیبی گذاشته بود که عکس توی کلبه داخلش بود داشت به اون عکس فکر می‌کرد و اینکه ممکنه داخل اون اتاق چی باشه.
از اون طرف گروه های جست و جو پلیس هر لحظه داشتند نا امید تر میشدن وخانواده های بچه ها غمگین ترآنها چندین بار از نقطه ای که داخل برگه نوشته شده بود تا کیلومتر ها اطراف اون رو گشته بودند ولی هیچی پیدا نکردند وقتی آفتاب زد همه نا امید برگشتند حتی افسر های پلیس هم عملیات جست و جو رو رها کردند و خانواده بچه ها هم به جای گشتن شروع به گریه کردن کرده بودند بعد هم با خواهش و اسرار های مردم به خونه هاشون برگشتن.
روز بعد
ساعت تقریبا هشت صبح بود که بچه ها چشم باز کردند چند دقیقه اول در بت و حیرت گذشت،کوین اول بیدار شد با صدای گرفته صدا زد 
کوین:بچه ها دیشب چه اتفاقی افتاد.
مارک و آیسن هم بیدار شدن و چشم های خودشون رو از شدت تعجب باز میکردن و بعد دوباره میبستن و می‌مالید و دوباره با کمال تعجب باز میکردن
آیسن: بچه ها شمام همون چیزی رو میبینید که من.
مارک :فک کنم آره
 بچه ها نمیدونستن خوشحال باشن یا بترسن اونا دقیقا تو نقطه ای بودند که دیروز وارد جنگل شده بودند وسایل شون هم با کوله پشتی ها شون خیلی شیک کنار اونها بود وقتی از جاشون بلند شدن دیدن یک تکه کاغذ کنار وسایلشون هست و بخاطر اینکه باد اون رو نبره یه سنگ کوچیک روش گذاشته بودند آیسن سنگ رو از روی برگه کنار انداخت،برگه رو برداشت و تکون داد بعدم تایی که از وسط خورده بود رو باز کرد و در حالی که کوین سمت راست و مارک سمت چپش بود برگه رو رو به روی صورتش گرفت و بلند خوند
آیسن :شما برگزیدگان و منجیان شهر جادو هستید تا از آن در مقابل
این تکه از برگه هم بخاطر کثیف بودن و هم بخاطر اینکه لبه سنگ اون رو سوراخ کرده بود خونده نمیشد و بعد از این کلمه نوشته شده بود (محافظت کنید)هر سه نگاهی که داخلش ترس موج میزد به هم انداختن
مارک:داره ترسناک میشه حس میکنم یه ارتباطی بین اتفاق هایی که داره برامون میفته هست 
کوین:وایسا ببینم اصلا دیشب کی و چطور ما رو آورده اینجا که هیچ کدوم مون بیدار نشدیم
آیسن:منظور این برگه چیه اصلا شهر جادو دیگه کجاست.
بچه ها هرچی بیشتر فکر میکردن به جای حل شدن مشکل علامت سوال های مغز شان بیشتر می‌شد.
در نهایت وسایل و کوله پشتی های خود را برداشتن و راه افتادن به سمت خانه هاشون همون طور که قبلا گفتم کوین و مارک باهم همسایه بودند،ولی آیسن چند خونه از اونها دور تر بود بچه ها به سختی قدم برمی داشتن و تو سرشون پر از فکر های مختلف بود مثلا آیسن با خوش میگفت
فکر آیسن:شاید دیروز قبل از ورود به جنگل اتفاقی برامون افتاده و همه اون اتفاقات خواب بوده یا شاید دیشب انقدر خسته بودیم و هوا تاریک بوده که نفهمیدیم کی برگشتیم به ورودی جنگل .
اما وقتی فکر می‌کرد میدید نه میشه سه نفر همزمان یه خواب رو ببینن و نه میشه همه اونها اونقدر خسته باشن که نفهمن کی به اونجا رسیدن 
مارک با خودش میگفت
فکر مارک: شاید کسی از اونجا رد می‌شده و ما رو با خودش به ورودی جنگل آورده اما یه نفر که نمیتونه سه نفر رو همزمان حمل کنه به فرض که بتونه چطوری وسایل ما رو پیدا کرده و از کجا میدونسته مال ما هست .
کوین ولی انقدر مغزش درگیر اون عکس داخل کلبه و اون کاغذ شده بود که قدرت فکر کردن هم نداشت فقط میخاست زود تر بره و ببینه داخل اتاق زیر شیرونی چیه دوباره عکس رو بیرون آورد بهش نگاه کرد جاخورد سر جاش وایستاد و گفت 
کوین:آیسن میشه اون برگه ای که پیدا کردی رو ببینم؟حدس کوین درست بود هر دو با یه خودکار کشیده و نوشته شده بودند با خودکار قرمز از پهنا و نوع نوشتن و کشیدن هم معلوم بود 
کوین :ببینید .
مارک : چی رو ببینیم
کوین :هر با یه خودکارنوشته شده 
آیسن:شاید فقط اتفاقی بوده دو نفر بودن که هر دوتا خودکار قرمز داشتن .
مارک:نه آیسن نمیشه این همه چیز اتفاقی باشه یه نفر پشت این ماجراست
کوین:آره اما چه ماجرایی؟ دلیلش چیه؟؟؟شاید با کنار هم گذاستن اینا یه چیزایی معلوم بشه بیاید راه بیفتیم باید زود تر برسیم 
آیسن:آره اگه پدر و مادر مون زنده گذاشتن مون میشه به اون هم فکر کرد
کوین: راستش به این فکر نکرده بودم.
مارک: درسته نمیدونم زود تر حرکت کنم تا خانوادم از نگرانی دربیاد یا یا آروم حرکت کنم تا دیر تر تنبیه بشم .
صدای آژیر از پشت بچه ها بلند شد
 مردی با قد بلند و هیکلی که به ورزشکار ها می‌خورد و لباسی با رنگ زرد کم رنگ که یک ستاره روی سینه چپش چسبیده بود در حالی که کلاه خود را از پشت شیشه ماشین برداشت به سر گزاشت از ماشین بنزی که از رنگ نوشته هایش معلوم بود مال پلیس هست پیاده شد و نگاهی به بچه ها انداخت دوباره سرش رو به سمت صندلی شاگرد برگردوند و گفت به اداره بی سیم بزن بگو اون بچه هایی که دیشب دنبالشون بودیم رو در حین گشت زنی پیدا کردیم بعد آروم در رو بست اما درست وقتی که در داشت کاملا بسته میشد اون رو نگه داشت و دوباره بازش کرد و اینبار گفت این رو هم بگو که خانواده هاشون برای شناسایی بیان اداره و اینبار در رو بست بعد به بچه ها نزدیک شد و تو چند قدمی شون وایستاد و گفت
گروه بان :خب بچه ها بازی تموم شدحالا هم مثل بچه آدم بر می گردین خونتون دیگه هم فکر و خیال فرار به سرتون نزنه .
 آیسن:فرار!!ولی ماکه فرار نکردیم 
گروهبان:ولی از نظر من برای غیب شدن و بر نگشتن به خونه اونم بدون هماهنگی با خانواده ها یا هرکس دیگه ای نمیشه اسمی به جز این گذاشت 
کوین:ما فقط رفته بودیم به یه اردوی سه نفره بعد هم گرگ ها دنبالمون کردن ماها هم به لطف کلبه ای که داخل جنگل بود تونستیم جون سالم به در ببریم بعدشم داخل جنگل گم شدیم و نتونستیم برگردیم.
گروهبان:چی میگید اصلا این منطقه نه گرگی داره و نه داخل جنگل هاش خونه ای هست انگار شما نسل جدید زیاد داستان تخیلی میخونید.
کوین:من توهم نزدم همه حرفام کاملا راسته .
گروهبان:اصلا من حرف های تورو قبول میکنم میشه بگی چطوری راه خروج از جنگل رو پیدا کردی .
کوین:میدونم خنده داره اما صبح که بیدار شدیم بیرون از جنگل بودیم بعدم دستش را داخل جیبش برد و برگه که صبح پیدا کرده بودند و عکسی که داخل کلبه پیدا کردند از جیبش بیرون آورد اول نوشته رو جلوی گروهبان گرفت و گفت ببین صبح که بیدار شدیم اینم کنارمون بود و این عکس هم 
قبل ار تموم شدن حرف کوین
گروهبان:انگار باید به جای اداره پلیس ببرمتون بیمارستان دارم نگران تون میشم.
آیسن:اصلا تو کی هستی،یادم نمیاد ما از کسی کمک خاسته باشیم.
 مارک یکم صورت خودش رو نزدیک کرد و از روی نوشته کوتا که سمت راست لباس چسبانده شده بود خواند.
مازک:گروهبان (جان) 
گروهبان:درسته من یکی از همون آدمایی ام که کل دیشب سر کارش گذاشته بودین.
کوین:منظورت چیه سرکارت گذاشتیم .
گروهبان:بهتره بدونید کل دیشب تمام اداره پلیس و چندین گروه جست و جو از مردم داشتن جنگل رو برای پیدا کردن شما زیر و رو میکردن حالا هم بودن حرف برید سوار ماشین بشید تا تو اداره شما رو به خانواده تون تحویل بدم 
مارک نگاهی به آیسن و کوین انداخت بچه ها بیاید بریم سوار بشیم 
گروهبان:نه انگار این یکی هنوز مغزش سالمه.
بعد هم رفت و در عقب ماشین رو برای بچه ها باز کرد بچه ها هم با ناراحتی و نا
امیدی رفتن و سوار ماشین شدن گروهبان هم در عقب رو بست و پشت فرمون نشست،کلاهش رو از سر برداشت پشت شیشه گذاشت ،ماشین رو روشن کرد و راه افتاد.
گروهبان:از گروه بان جان به اداره
 مسعول اداره پلیس:به گوشم گروهبان 
گروهبان:ما تا پنج دقیقه دیگه می‌رسیم.
مسئول اداره پلیس:اطلاع رسانی میکنم گروهبان 
گروهبان:متشکرم تمام بعد از این بی سیم رو کنار گذاشت
گروهبان روبه سمت مردی که کنارش نشسته بود کرد و گفت 
گروهبان:نگاه کن چن تا بچه چقدر ما رو بازی دادان 
آیسن:(اینبار با لحنی عصبی)مگه من بهت گفتم بیای دنبال مون بگرد.
 کوین که سمت راست آیسن نشسته بود سرش رو آورد کنار گوش آیسن و گفت
کوین:هیس اون پلیس هست آیسن،آروم باش وگرنه ممکنه دردسر درست بشه.
 ناگهان گروهبان به سمت چپ پیچید بچه ها به هم تنه خوردند بعد سری خودشون رو جمع کردن ماشین وارد حیاطی بزرگ شد که داخلش پر از خودرو های مختلفی که روی هر کدوم نوشته بود پلیس و حتی یک آمبولانس بود. گروهبان ماشین رو کنار ماشین های دیگه که مثل همون بنز بودن پارک کرد ،ماشین رو خاموش کرد و سوئیچ رو برداشت.
گروهبان:خب رسیدیم پیاده بشید.
کوین که سمت راست نشسته بود در سمت راست رو باز کرد همزمان مارک که سمت چپ بود هم در سمت چپ رو باز کرد و پیاده شدن آیسن هم که وسط نشسته بود از سمت راست پیاده شد و در ها رو بستن
 گروهبان:دنبالم بیاید.
کوین:(با صدای خیلی آروم)داره ما رو کجا میبره 
مارک:(همون قدر آروم)داخل اداره پلیس.
ساختمان اداره پلیس چهار طبقه بود طبقه اول سالن انتظار بود چند باجه کوچک هم برای راهنمایی مردم داخلش بود و بقیه پر از صندلی های سیاه رنگ بود که ده تا ده تا و منظم به هم جوش خورده بود و روش هم یه روکش چرمی داشت،طبقه های دیگر هم اتاق اعضای اداره پلیس بود.
 گروهبان جان جلوتر ازهمه وارد اداره شد و بعد به ترتیب همراهش وبچه ها وارد شدن. صدای تک تک کفش ها روی کفپوش های چوبی و سفید رنگ اداره بلند شد به صورت پراکنده کسایی که روی صندلی ها نشسته بودن سر خودشون رو به سمت در ورودی بر گردوندن و بعد از یه نگاه دوباره مشغول خودشون میشدن همین ادامه داشت تا یکی از اعضای گروه شیش نفره ای که کنار هم نشسته بودن سرش رو برگردوند و نگاهش روی بچه ها و گروهبان قفل شد لبش تکون خرد و بعد یکی یکی به سمت بچه ها برگشتند،چند ثانیه انگار مسخ شده بودند،با فاصله کمی از هم بلند شدن و با سرعت به سمت بچه ها اومدن
 کوین:وای حالا به نظرتون چی میشه 
آیسن:نمیدونم ولی فک نکنم اتفاق خوبی بیفته
 پدر مارک:(از فاصله ده قدمی)بچه ها ما که سکته کردیم معلومه کجایید.
 بچه ها:(آروم خجالت زده)ببخشید،نمی‌خواستیم ناراحت تون کنیم 
برخلاف تصور بچه ها در حالی که مادر آیسن و مارک و پدر و مادر کوین گریه میکردن و بدون هیچ عصبانیتی جلو اومدن و بچه ها رو بغل کردند احساسات سنگینی حاکم شده بود و همه مردم به بچه ها نگاه میکردن 
پدر کوین:(با صدایی که خوشحالی با گریه ترکیب شده بود)پسرم معلومه کجایی،میدونی چن بار با خودم گفتم ممکنه دیگه نبینمت 
در همین لحظه
 مادر مارک:کاش یکم به فکر من و پدرت بودی که از دیشب چقدر فکر و خیال کردیم 
مادر آیسن: دخترم کجا بودی این همه مدت
 گروهبان:خب بعد از گذارش اینکه بچه ها پیدا شدن و، بسته شدن پرونده بچه های فراری میتونید برگردید به خونه هاتون 
آیسن:(اینبار عصبی تر)مثل اینکه شما پلیس ها دوس دارید همه چیز رو گنده کنید،،ما فرار نکردیم.
 پدر مادر بچه ها هم کم کم خودشون رو جمع و جور کردن
 پدر آیسن:باشه گروهبان باید کجا بریم،ببخشید بابات حرف زدن دخترم بچه های الان اینجورین خب.
 بچه ها هم بعد از اینکه رفتار پدر مادرشون رو دیدند و فهمیدن تنبیه در کار نیست تازه داشتن بر میگشتن به حالت عادی 
آیسن:(در حالی که کمی صورتش رو به بچه نزدیک کرد،با صدای آروم)بچه ها میدونستید ما از دیروز صبح هیچی نخوردیم
 کوین:تا حالا هیچی حس نکردم ولی الان که گفتی چقدر گشنم شد حس میکنم دارم از شدت فشار هم منفجر میشم
مارک:منم هم گرسنه هستم هم تشنه .
بعدم سرش رو به سمت کوین برگردوند دید کوین نیست اون طرف تر رو نگاه کرد و دید کوین داره میره سمت یکی از باجه های راهنمایی 
مارک:اون کجا رفت.
 آیسن:فک کنم رفت بپرسه دسشویی کجاست.
 مارک:تا وقتی به خونه نرسیم خبری از غذا نیست ولی فک کنم اینجا یه قطره آب پیدا بشه
 آیسن:(سرش رو تکون داد)بیا بریم از باجه راهنمایی بپرسیم 
مارک:موافقم بعد هم راه افتادن به سمت باجه .
کوین که حالا رسیده دم باجه ی راهنمایی
کوین: ببخشد میشه بگید دسشویی کجاست 
راهنما:(درحالی که به در سفید رنگی که روش با رنگ قرمز نوشته بود (دبلیو،سی اشاره کرد)اونجاست
 کوین:ممنون 
راهنمالبخندی زد کوین به سمت در حرکت کرد و پشت سرش آیسن و مارک رسیدن به باجه راهنمایی 
مارک:سلام میشه بگید از کجا میشه آب بخوریم 
راهنما نگاهی به لب های خشک بچه ها کرد و گفت
راهنما: یه لحظه صبر کنید
.
 بعد هم برگشت و از فریزر کوچیکی که پشت سرش بود چند شیشه آب معدنی کوچک بر داشت و به بچه ها داد 
مارک:خیلی ممنون 
بعد هم برگشتند و روی صندلی ای که چند ردیف با اونجا فاصله داشت نشستند آیسن:(درحالی که در یکی از آب معدنی ها رو باز میکرد)انگار اینجا همه به جز اون گروهبان کند ذهن با آدم خوب رفتار میکنن
 مارک کمی از آب معدنی ای که در حین صحبت آیسن باز کرده بود خورد لبخندی زد بعد هم دوباره مشغول آب خوردن شد 
کوین درحالی که دست هاش رو خشک می‌کرد به سمت بچه ها اومد،وقتی آب معدنی ها رو دید بدون زدن حرفی یکی رو برداشت و کنار بچه ها روی صندلی نشست در شیشه رو باز کرد و یکم خورد 
کوین:دمتون گرم بچه ها داشتم از تشنگی تلف میشدم.
 دوباره یکم آب خورد و گفت
کوین: اینجا خوردنی ندارن 
مارک:نه دیگه اونو باید صبر کنی بری خونتون
 آیسن:(با خنده حرفش رو قطع کرد )اومدی اداره پلیس نکنه فکر کردی اینجا رستورانه بعدم هر سه تا خندیدن.
 پدر کوین:بچه ها بیاید بریم بچه ها سرشون رو بر گردوندن و دیدن که پدر و مادر هاشون کنار در خروجی وایستادن،بلند شدن و رفتند پیش شون.
 کوین:چی شد؟
 پدر کوین:هیچی اتفاق خاصی نیفتاد فقط پرونده گم شدن شما بسته شد بعد هم کنار هم راه افتادن به سمت ماشین وقتی به ماشین ها رسیدند بچه ها باهم خداحافظی کردن 
کوین:بالاخره بعد از این همه اتفاق خوب و بد باید از هم جدا بشیم.
مارک:یه جوری میگی انگار قرار نیست دیگه هم رو ببینیم خوبه فردا قراره تو مدرسه باهم باشیم.
آیسن:وای مدرسه یادم رفته بود کی تکلیف هاش رو نوشته.
کوین:اینجور که خبر ما پیچیده تو شهر نیازی به نوشتن تکلیف نیست حد اقل برای فردا.
مارک:فکر خوبیه.
آیسن:بابا شما چه آدمایی هستید دیگه.
کوین:(با خنده ای موزیانه)باید از هر فرصتی تو زندگیت استفاده کنی اینو آویزه گوشت کن.
آیسن:همین مونده بود منو نصیحت کنی صدای بوق زدن ماشین ها گفت و گو شون رو خاتمه داد آیسن با پدر و مادرش سوار ماشین شد.
کوین:بابا من با مارک میام.
پدر کوین:باشه پسرم فقط مراقب باش.
 بعد اول مارک سوار ماشین شد و پشت سرش کوین سوار شد.
 پدر مارک:خب نمیخاید بگین کجا بودید شما.
مارک:خب دیروز اندازه کل زندگیم ترسیدم بعد از رفتن تو جنگل اول گرگ ها دنبالمون کردند و داخل یه کلبه جنگلی پناه گرفتیم بعد هم از اونجا فرار کردیم و تو جنگل گم شدیم داخل یه تنه درخت خوابیدیم و صبح که پا شدیم تو وردی جنگل بودیم.
 مادر مارک:مارک لازم نیست به ما دروغ بگی.
 کوین:ولی اون دروغ نمیگه حرفش درسته.
 پدر مارک:(درحالی که لبخند می‌زند و سرش را تکان میدهد)باشه اصلا نیاز نیست بگید کجا بودید ولی هرجا بودید دیگه اونجا نرید .
مادر مارک:درسته .
بعد از این دیگه حرفی زده نشد تا به در خانه مارک و کوین رسیدن ماشین رو خاموش کردن و کوین از در سمت چپ و مارک از در سمت راست پیاده شد و پدر و مادر مارک هم پیاده شدن و در ماشین رو قفل کردن وقتی کوین مارک داشتن خدافظی میکردن مارک از فشار دست و اشاره چشم کوین فهمید کاری داره 
مارک:بابا،مامان،شما برید منم الان میام 
کوین:میای بریم ببینیم تو اتاق زیر شیرونی چیه .
مارک:امروز نمیتونم فردا بعد از مدرسه میام .
کوین:عیبی نداره خودم میرم.
 مارک:قول بده تنها اونجا نری باید صبر کنی باهم بریم،شاید آیسن هم دلش بخواد ببینه اونجا چیه 
کوین:چرا تنها نرم؟نه بهتره خودمون دوتا باشیم اینجوری اگه چیز خطرناکی بود بهتر میتونیم از خودمون دفاع کنیم .
مارک:خودت میگی ممکنه چیز خطرناکی داخلش باشه بعد میگی میخای تنها بری ،خیالت راهت باشه همون طور که گفتی به آیسن هم چیزی نمیگم ولی توهم باید قول بدی تنها اونجا نری
 کوین:باشه صبر میکنم با هم بریم،،الانم بهتره بریم یه چیزی بخوریم .
مارک:موافقم فردا تو مدرسه میبینمت .
کوین:خدافظ .
بعد باهم دست دادن و به سمت خونه هاشون رفتن.
چند ساعت بعد کوین بعد از دوش گرفت خوردن غذا از پله ها بالا رفت که بره داخل اتاقش و بخوابه به طبقه دوم که رسید چشمش به در کوچیک و قهوای رنگ اتاق زیر شیرونی افتاد که البته دستگیره هم نداشت ولی به ترز عجیب کیپ بسته شده بود انگار سحر شده بود نفهمید چطور تا در اتاق زیر شیرونی رفته دستش رو روی در گذاشت فشار خیلی کمی آورد و رفته رفته بیشترش کرد در خیلی خیلی آروم شروع به باز شدن کرد ولی همین که یکم درز در باز شد به خودش آمد دستش رو از روی در برداشت 
کوین:نه من قول دادم این کار رو نکنم 
در خود به خود بسته شد و کوین هم برگشت و رفت داخل اتاقش روی تختش دراز کشید و در حالی که داشت به اتفاق هایی که افتاده فکر می‌کرد خوابش برد.
 مادر کوین:پاشو باید بری مدرسه .
کوین:چی مگه الان ساعت چنده.
مادر کوین:هفت صبح .
کوین خواب آلود بلند شد و روی تخت نشست چی یعنی من چن ساعت خوابیدم ؟
مادر کوین:دیروز نزدیک پنج بود که اومدی بالا .
کوین ناخودآگاه یاد روز اول اومدنش افتاد بعد از رخت خواب بلند شد و رفت داخل اتاق
کوچک و کاشی کاری شده ای که دوتا درحموم و دسشویی داخلش بود توی خود اتاق هم یه شیرآب برای شستن دست وصورت بود کوین مسواک سبز رنگش و بر داشت و کمی خمیر دندون روش زد بعداز مسواک زدن با چشمایی که هنوز نیمه بازه تو آینه یه نگاه به خودش انداخت و دست و صورتش رو شست و رفت طبقه پایین سر میز صبحانه یکم کره و مربا روی نون تست مالید و خورد صبحانه که تموم شد لباس پوشید،کیفش رو بر داشت و با پدرش رفت و سوار ماشین شد به‌ سمت مدرسه حرکت کردند بین راه هیچکدوم از بچه ها رو ندیدن وقتی به مدرسه رسیدن کوین در ماشین رو باز کرد و پیاده شد.
کوین :خداحافظ .
پدر کوین:خداحافظ،،مراقب خودت باش 
کوین:خیالت راحت بابا.
بعد هم وارد مدرسه شد که دید مارک و آیسن همونجایی که دفعه اول دیدشون دارن باهم حرف میزنن به سمت شون حرکت کرد و اوناهم به سمت کوین حرکت کرند.
 کوین:کی راه افتادید که الان رسیدید.
آیسن:متاسفانه دیگه پدر و مادر هامون نمیزارن تنها بیایم مدرسه و برای اینکه مطمئن بشن گم نمیشیم مارو میرسونن.
کوین:آفرین بچه کوچولو ها حالا بیاید زود تر بریم کلاس 
آیسن:خب آره فک کنم ما هم به جمع تو پیوستیم 
هر سه بچه ها بعد از مکث کوتاهی زدن زیر خنده
این شروع یک داستان بی پایان هست 
به زودی ادامه داستان 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.