ماه و خورشید : عنوان
1
1
0
1
روزی که ماه چشم به دنیا گشود، تاریکی شب همهجا را فرا گرفت. اما پشت زمین، نوری طلایی و گرم میدرخشید؛ نوری که ماه نمیدانست از کجاست. هر بار که چرخید تا آن را ببیند، نور به سمتی دیگر پنهان شد. این بازیِ دنبالهدار سالها ادامه داشت و در دل ماه عشقی عجیب شکل گرفت؛ عشقی به نوری که به او قدرت میداد شبهای زمین را روشن کند.
روزی ماه از زمین پرسید:
ـ این نور طلایی که پشتت پنهان است، از چیست؟
زمین لبخند زد و گفت:
ـ از ستارهای بزرگ... نامش خورشید است.
ماه شگفتزده شد:
ـ مگر ستاره میتواند چنین نوری زیبا ببخشد؟
زمین آهی کشید:
ـ خورشید تنها یکیست؛ هر روز مرا روشن میکند، تاریکیهایم را دور میکند و با گرمایش زندهام میسازد.
دل ماه بیشتر از پیش اسیر شد. گفت:
ـ میخواهم او را ببینم.
زمین آرام پاسخ داد:
ـ نمیتوانی... تو در شب زندگی میکنی و خورشید در روز.
ماه غمگین شد، اما هر شب، با نوری که خورشید بر زمین میتاباند و بازتابش به ماه میرسید، عشقش را زنده نگه داشت.
سالها گذشت... تا روزی شگفت. ماه به عادت همیشگی به نور خیره بود که ناگهان نور بیشتر و بیشتر شد؛ خورشید از پشت زمین بیرون آمد. برای نخستین بار، ماه چشم در چشم خورشید دوخت. جهان در تاریکی فرو رفت، و پدیدهای روی داد که آدمیان نامش را «خورشیدگرفتگی» گذاشتند.
خورشید با صدایی دلنشین گفت:
ـ سلام ماه... خوش آمدی.
ماه، مبهوت زیباییاش، آهسته زمزمه کرد:
ـ پس تو بودی... تو بودی که همهی این سالها به من نور میبخشیدی.
خورشید با مهربانی پاسخ داد:
ـ آری، نورت را از من گرفتی تا شبهای زمین را روشن کنی. این وظیفهی توست.
ماه با قلبی لبریز از عشق، قول داد:
ـ سوگند میخورم تا ابد، شب را روشن کنم... برای زمین، و برای عشقی که از تو آموختم.