چشمانش را باز کرد،دستانش را مُشت،مغزش را خالی کرد و هرچه داشت دور ریخت.نیاز بود،سکوت نیاز بود،هیاهو و غِفلت جز درد در ساعاتِ آینده برایش ارمغانی نداشت.کمدِ آبی رنگ با دری نیمه باز روبرویش بی صدا نشسته بود.پلک زد،بدنش مانند خورشید دَم داشت.اگر میبُرد جایزه داشت،دلار،پول،آینده!اگر میباخت جیبش خالی میماند و تجربهای تلخ و کبود روی گونه هایش.صدای هیاهو میشنید،گُنگ و نامفهوم، کسی را صدا میزدند.به دستکشهای سُرخش خیره شد،باند سفیدی که دورِ مُچَش پیچیده بود به او دلگرمی میداد.حریف نامدار بود و او جویای نام،حریف برای افتخار میجنگید و او برای پول،حریف طرفدار داشت و او نه،داشت ولی سه تا:مربیاش،نامزدش و پسر بچهٔ کفاش محله که صبح به او گفت:تو میزنیش میدونم...خودش طرفدارِ حریفش بود ولی شیطانِ درونش فریاد میزد:لِهَش کن!ساعتِ رختکن را نگاه کرد،پنج دقیقه به سقوط یا صعود مانده بود،اگر میبُرد با پولش اتاقی اجاره میکرد و با نامزدش زندگی را شروع میکردند...افتخار به دردش نمیخورد چون برایش نان و سقف نمیشد.کمربندِ چرمیاش بهتر از کمربند قهرمانی شلوارش را نگه میداشت.صداها واضحتر شد،کلِ سالن اسم حریفش را با شهوتِ دیدنِ خونِ او روی دستکشهایش فریاد میزدند.پیرمردِ مربی از تاریکیِ راهرو گفت:وقتشه،فقط ازش دور بمون،خستش کن،گیر بیفتی داغونت میکنه،خستش کن.با خودش گفت:خسته؟او را خسته کنم خودم خسته نمی شوم؟بُرد یعنی خوشبختی و لبخند سه طرفدارش،باخت یعنی درد.عشقش هم بود،ولی باز هم جُدا و غمگین.بلندگوی سالن:جوان جویای نام وارد میشود،بلند شد و با مُشت به کمد روبرو کوبید،دلش از درون میلرزید.به راهروی تاریک قدم گذاشت و دستان پیرِ مربی را پشت گردنش احساس کرد که با زمزمهای عضلاتش را گرم میکرد،نصیحت نبود،دعا بود...نور شدیدی به صورتش خورد و گوشهایش پُر از اسم حریف شد!محکم باش،محکم،ولی ترس در قلبش رخنه کرده بود،حریف بزرگ بود و بینقص و او جوان بود و قدرتمند.اگر کسی پول اجارهٔ یک اتاق را به او میداد همین حالا به رختکن رفته و با ساکَش به سراغ نامزدش میرفت.کشِ رینگ را باز کردند و خم شده وارد شد،کوهی از عضله با چهرهای مُصمم و له شده از هزاران ضربه روبرویش کُنجِ رینگ رقصِ پا میرفت...بُرد یعنی همه چیز،نباید میباخت،باید خستهاش میکرد و ضربهٔ نهایی.فرار کن،دور بمون،مشت نخور،صدای زنگ،شروع،گفته بودند چپِ صورت حریفش باز میماند و بی دفاع،مشت اول را رها کرد،حریف جا خالی داد،شکمش درد گرفت،حریف دندهاش را زده بود،چپ صورتش،چپ صورتش،انداخت،خالی کرد،انداخت با دست رد کرد،پول،اتاق،نامزدم و کفاش...سَبک و چالاک رقص پا میرفت که مشتِ سنگینی با چپ صورتش برخورد کرد،فَکش صدا داد،گیج شد،پسرکِ کفاش،مشتِ بعدی راست صورتش،تلو تلو خورد و محکم به کف رینگ کوبید،مُرد!بدنش تکان نمیخورد،صدای داور آمد،یک،دو...ده.چه زود ده شد،دییینگ،باخت. هیاهوی گُنگ مردم بیهوشش کرد.تاریکیِ محض،بیدار شد،چشم راستش بسته شده بود و مُشتهایش باز.روی تخت درمانگاه دراز کشیده بود و نامزدش روی صندلیِ کناری آرام گریه می کرد.دستش را دراز کرد،دخترک دستهای زخمیاش را گرفت و بوسید.دخترک هنوز هم کنارش بود.با خود گفت:کاش فردا که بیرون میروم پسرک کفاش هم برایم لبخند بزند.