صبح

صبح : صبح

نویسنده: Rivas

شب سردی بود. بابا از اول شب فقط یک جمله گفته بود: «فردا زود بیدار شو و برو مغازه. میخوان از کمپ بیان ببرنش»
دیگه چیزی نگفتیم. هردومون می‌دونستیم چه خبره، اما به روی هم نیاوردیم. مامان هم خودش رو به خونه‌ی دایی رسونده بود انگار میخواست شاهد ماجرا نباشه.
آه ازاون جای لعنتی که همه می‌گفتن تنها راه نجاته، 
اسمش درمان بود، ولی چیزی شبیه به تبعید
 
چشم‌هام دیر بسته شد. انگار خواب هم از من فرار می‌کرد. با اولین روشنیِ کم‌رنگ آسمون از تخت پریدم، لباس پوشیدم و بی‌صدا از خونه زدم بیرون.
نمی‌دونم چرا درست تو اون روز سخت، هوس کله‌پاچه افتاده بود به جونم؛ بهونه‌ای برای اینکه به روی خودم نیارم قراره چه اتفاقی بیفته.
راه افتادم سمت رودخونه. سرم پایین بود و قدم‌هام روی سنگ‌فرش خیس صدا می‌داد. بوی یاس‌های پیچیده روی دیوار کله‌پزی، تو سرمای اول صبح، حال عجیبی بهم داد؛ یه آرامش کوتاه، درست وسط دلشوره‌ای که برای خونه داشتم.
رفتم تو مغازه‌ی کله پزی نشستم و خیره شدم به ردیف کله‌هایی که مثل سربازهای خاموش، گوش تا گوش روی سینی استیل قدیمی چیده شده بودن. حس می‌کردم هر کدومشون چشم دوخته‌ ان به من؛ انگار خبر داشتن که امروز قراره اتفاقی بیفته
هیچ‌چیز از گلوم پایین نمی‌رفت. دهنم خشک بود، دلم می‌خواست بخورم اما نمی‌تونستم. انگار هر لقمه‌ گره ای می‌شد تو گلوم.
ذهنم اونجا نبود. مدام فکر می‌کردم الان چیکار میکنن؟ بردنش یا هنوز نه؟ اون لحظه بغض کرده یا سردش شده؟ به من فکر کرده یا نه؟ از من کمک خواسته یا فقط با چشم‌هاش سکوت کرده؟
کاش اونجا بودم… کاش دستش رو می‌گرفتم و نمی‌گذاشتم ببرنش. کاش این صبح لعنتی فقط یک خواب بد بود
وقتی برگشتم، هوا هنوز سرد بود اما خونه گرم‌تر نشده بود
انگار سرمای صبح راهشو پیدا کرده بود تا بیاد بشینه وسط هال. پرده‌ها کشیده بودن، صداها خفه بود. حتی تیک‌تاک ساعت هم کندتر به گوش می‌رسید.
مامان گوشه‌ی اتاق نشسته بود، چشماش سرخ بود. بابا چیزی نمی‌گفت.
همه‌چیز سر جاش بود، مبل، فرش، سماور، اما انگار یه چیزی از خونه کنده بودن و برده بودن با خودشون. سکوت مثل یک پتوی سنگین روی سرمون افتاده بود.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.