در شهر نیویورک، دختری به نام سوفیا زندگی میکرد. او یک هفتهای شده بود که در شرکت «جامپ» توسط مدیرعامل آنجا، آقای گیلبرت پلی، استخدام شده بود. سوفیا منشی آقای گیلبرت بود و مثل همیشه آماده شد تا سرکار برود.
سوفیا هیچوقت آقای گیلبرت را ندیده بود، زیرا میگفتند: «او به یک سفر کاری به جزیرهی الیس رفته است.»
آقای گیلبرت در جزیره در حال قدم زدن بود که ناگهان صدای عجیبی شنید؛ صدایی که گویا از آزمایشگاهی در نزدیکی میآمد. قدمهایش را آهستهتر کرد و نزدیک شد، اما درِ آزمایشگاه قفل بود. تصمیم گرفت دور شود، اما چیزی او را از حرکت بازداشت.
صدایی از بین بوتهها شنید. با احتیاط به سمت صدا رفت و دید یک خرگوش در قفس گیر کرده است. آقای گیلبرت درِ قفس را باز کرد و خرگوش را برداشت. موجود کوچک و نرم به نظر کیوت میرسید، اما ناگهان پرید، چنگی به گردن او زد و فرار کرد.
آقای گیلبرت از دیدن زخم خونآلود روی گردنش شوکه شد. قلبش سریعتر میزد و به درمانگاه رفت تا زخم را پانسمان کند. بعد از انجام مأموریت، به شهر نیویورک بازگشت.
فردای آن روز، سوفیا بالاخره فرصتی یافت تا آقای گیلبرت را ببیند. هیجانش قابل کنترل نبود. آقای گیلبرت به محض رسیدن به شرکت یک جلسه فوری برگزار کرد و بعد از پایان جلسه به اتاقش رفت.
سرش گیج میرفت و بدنش خسته بود. بیاختیار رفت سمت آکواریوم شیشهای اتاقش و چند ماهی قرمز را بلعید. طولی نکشید که بالا آورد.
سوفیا با عجله وارد اتاق شد تا گزارشها را تحویل دهد، اما دید آقای گیلبرت پشت به او، کنار میز کاری و سطل زباله، در حال بالا آوردن است.
سوفیا با نگرانی گفت: «آقای گیلبرت، حالتون خوبه؟ میتونم کمکتون کنم؟»
آقای گیلبرت سرش را برگرداند.
سوفیا ترسید؛ رگهای قرمز روی گردن او واضح بود و چشمانش کمی سرخ شده بودند. یک قدم به عقب رفت و گفت: «به نظر میاد خیلی خستهاید… میخواید استراحت کنید؟»
آقای گیلبرت لحظهای مکث کرد، سپس گفت: «چیزی نیست. گزارشها را بگذار روی میز و بیرون برو.»
چند روز گذشت. مدیر گیلبرت، آقای آلبرت، به او گفت که باید دوباره به جزیرهی الیس برود تا گزارشی دربارهی وضعیت جزیره تهیه کند.
قرار بود بعد از دو روز، همراه سوفیا به جزیره برود. سوفیا تصمیم گرفت خواهرش فلوریا را نیز بیاورد، زیرا فلوریا عاشق سفر است و فرصتی برای رفتن به جزیره نداشت. آقای گیلبرت اجازه داد و با خود یک محافظ به نام جک آورد.
چهار نفر راهی جزیره شدند. در راه، طوفانی سهمگین آغاز شد و موجها کشتی را به لرزه درآوردند. فلوریا فهمید که کشتی سوراخ شده و تا چند دقیقه دیگر غرق خواهد شد. آنها مجبور شدند شنا کنند تا به ساحل برسند.
وقتی رسیدند، لباسها خیس و چسبیده بود و هوا سرد و ساکت بود. جزیره، پر از سکوت و رمز و راز، به نظر هیچکس در آن زندگی نمیکرد.
سوفیا گفت: «به نظر میاد همه در خانهها خواب باشند… هیچ لامپی روشن نیست.»
فلوریا گفت: «احتمالاً همینطور است.»
آقای گیلبرت گفت: «بیایید به یکی از خانههای نزدیک برویم و جایی برای شب پیدا کنیم.»
آنها به ویلایی رفتند که دفعه قبل نیز شب را گذرانده بودند. خانه باز بود، اما داخل آن بهم ریخته و خونآلود بود. ترس و دلهره در هوا موج میزد.
آقای گیلبرت، جک و فلوریا به طبقه بالا رفتند. سوفیا در طبقه پایین، به اتاق سمت راست رفت. روی تخت، زیر پتو، چیزی شبیه فردی خوابیده بود. با ترس پتو را کنار زد و دید یک جنازه زن آنجا است. قلبش تند تند میزد و قدمهایش لرزان بود.
ناگهان چیزی پای او را گرفت و صدا داد. قبل از اینکه جیغ بزند، دستانی خونی دو شانهی او را محکم گرفت و صدای خشخش ترسناکی از پشت سر شنیده شد.
سوفیا فریاد زد: «کمک! کمک!»