جزیره ی آلوده : بخش دوم: موجودات عجیب

نویسنده: fatemeghanbari397

آقای گیلبرت و جک و فلوریا سریع خود را به سوفیا رساندند و دیدند یک آدم، یا همان زامبی، دارد به سوفیا حمله می‌کند.
آقای گیلبرت یک چوب برداشت و به پشت سر زامبی محکم ضربه زد، اما او اصلاً بی‌هوش نشد. دفعه بعد، جک با یک تبر که از طبقه بالا گرفته بود، به پشت زامبی ضربه زد و زامبی مُرد.
آقای گیلبرت فریاد زد:
– چیکار کردی؟ تو یه نفر رو کشتی!
جک گفت:
– اگر او را نمی‌کشتم، به خانم سوفیا آسیب می‌زد!
در همین حال، فلوریا گفت:
– این مرد چرا چشمانش قرمز و همه جاش خونیه؟
سوفیا که گردن و چشم‌های زامبی را دید، یاد آقای گیلبرت افتاد، ولی چیزی نگفت.
آقای گیلبرت گفت:
– شاید بیماری‌ای داشته که به من و شما ربطی ندارد.
آقای جک گفت:
– بیایید شب را همین‌جا بگذرانیم، فردا از یکی برای این اتفاق پرس‌وجو می‌کنیم.
شب، سکوت سنگینی روی خانه حاکم بود. صدای باد از لای پنجره‌های شکسته می‌پیچید و همه را بی‌قرار می‌کرد. سوفیا کنار فلوریا نشسته بود و مدام به چهره‌ی آقای گیلبرت نگاه می‌کرد. نگاهش به رگ‌های قرمز گردن او می‌افتاد که با هر تپش، پررنگ‌تر به نظر می‌رسید.
نیمه‌های شب، صدای قدم‌هایی آرام در طبقه‌ی پایین به گوش رسید. جک سریع تبرش را برداشت و گفت:
– کسی داره اینجا می‌چرخه...
همه آرام به سمت صدا رفتند. وقتی به راهروی ورودی رسیدند، دیدند درِ خانه نیمه‌باز است و از بیرون نور کم‌رنگی مثل چراغ‌قوه دیده می‌شد. ناگهان صدای نفس‌های تند و خشن آمد. یک گروه سه‌نفره از همان موجودات خون‌آلود (زامبی‌ها) وارد شدند.
جک فریاد زد:
– بدوید بالا!
و همه به سمت پله‌ها دویدند. اما در همین لحظه، گیلبرت ایستاد. چشم‌هایش سرخ‌تر شده بود و دستش می‌لرزید. سوفیا متوجه شد که او دارد نفس‌هایش را مثل زامبی‌ها سنگین و خش‌دار می‌کشد.
فلوریا با ترس گفت:
– آقای گیلبرت... شما... حالتون خوبه؟
گیلبرت سرش را پایین انداخت. موهایش روی صورتش ریخته بود و وقتی سر برداشت، دندان‌هایش خون‌آلود به نظر می‌رسید. او با صدایی خفه گفت:
– من... من نمی‌تونم جلوی خودمو بگیرم...
ادامه دارد...
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.