سوفیا با وحشت و ترس به عقب رفت.
فلوریا دست خواهرش را گرفت و جیغزنان گفت:
«باید فرار کنیم!»
اما درست در همان لحظه، گیلبرت به سمت یکی از زامبیهایی که وارد خانه شده بود پرید. با قدرتی وحشیانه، دندانهایش را در گردن موجود فرو برد. خون به اطراف پاشید.
دو زامبی دیگر به سمت سوفیا آمدند و سوفیا با وحشت فریاد زد.
جک سریع با تبر خود دو زامبی را به قتل رساند و گفت:
– فکر کنم دیگر همهی زامبیها را از بین بردیم.
گیلبرت بعد از کشتن زامبی، آرام به سمت گروه برگشت. چشمهایش کاملاً قرمز و رگهای گردنش پررنگتر شده بودند. او با صدایی لرزان و گرفته گفت:
– من... هنوز کنترل دارم، ولی نمیدونم تا کی...
سوفیا که قلبش تند میزد، پرسید:
– یعنی واقعاً دیگه جامون امنه؟!
گیلبرت گفت:
– احتمالاً بازم از این زامبیها در این جزیره وجود داشته باشه.
در همین لحظه، صدای فریادهای خفه و ضربههای محکم به در بلند شد. تعداد بیشتری زامبی در حال ورود به خانه بودند.
جک تبرش را محکم گرفت و گفت:
– وقت تصمیمه! یا با هم میجنگیم... یا فرار میکنیم.
سوفیا با ترس به گیلبرت نگاه کرد.
آیا میشد به او اعتماد کرد... یا اینکه باید او را همان لحظه رها میکردند؟
سوفیا حسابی ترسیده بود. نگاهش به گیلبرت افتاد؛ چشمهای سرخ و دندانهای خونآلودش حالا وحشتناکتر از قبل به نظر میرسید.
صدای خشخش زامبیها از پلهها میآمد و در هر لحظه نزدیکتر میشد. سوفیا با شجاعت تمام، دست فلوریا را محکم گرفت.
جک فریاد زد:
– «سوفیا! باید حرکت کنیم، وگرنه اینجا میمیریم!»
گیلبرت یک لحظه مکث کرد. پلکهایش تندتند بالا و پایین رفتند؛ انگار با خودش در جنگ بود. سپس با صدایی خفه گفت:
– «من… من میتونم جلوی خودمو نگه دارم.»
سوفیا ذهنش درگیر یک سؤال شد: آیا میتواند به کسی که ممکن است خودش تبدیل به هیولا شود، اعتماد کند؟
ناگهان زامبیها به ورودی راهرو رسیدند. همهی زامبیها با دستهای خونی به سمت گروه میآمدند. صدای خرد شدن چوب و فلز در طبقهی پایین خانه بلند شد.
سوفیا گفت:
– «تعدادشون بیشتر از چیزیه که فکر میکردیم!»
گیلبرت سریع به سمت یک میز کوچک رفت، چیزی شبیه چوبِ آهنی برداشت و با صدایی غرنده فریاد زد:
– «فرار نمیکنیم! باید بجنگیم!»
فلوریا دست سوفیا را کشید و گفت:
– «ولی… ما نمیتونیم…»
گیلبرت گفت:
– «باید سعی خودتونو بکنید!»
سوفیا و فلوریا پشت سر هم ایستاده بودند؛ قلبهایشان تندتند میزد.
گیلبرت با چشمانی سرخ و دندانهای خونآلود آماده شد. جک با تبرش جلو ایستاد، چشمانش به اطراف میچرخید و آمادهی دفاع بود.
ناگهان، اولین زامبی از درِ ورودی به داخل جهید. گیلبرت با جهشی او را از بین برد. همزمان، جک سریع به سمت چپ دوید و با تبرش زامبی دیگری را از پا درآورد.
سوفیا و فلوریا، با وحشت اما مصمم، به عقب میرفتند. در همین لحظه، یکی از زامبیها به فلوریا حمله کرد.
خیلی لحظهی حساسی بود!
سوفیا سریع به دنبال چیزی برای نجات فلوریا بود که چشمش به چاقویی در گوشهی خانه افتاد.
سریع چاقو را برداشت و با آن به زامبیای که فلوریا را در معرض خطر قرار داده بود، ضربه زد.
فلوریا دست خواهرش را گرفت و کنار جک و گیلبرت رفت.
صدای قدمها و خشخش بیشتر شد. گیلبرت نفسهایش را جمع کرد و گفت:
– «اگر کنترلمو از دست بدم… همهچیز تمومه!»
جک سریع پاسخ داد:
– «پس اجازه نمیدیم این اتفاق بیفته!»
او چند صندلی را روی زمین هل داد و راه زامبیها را مسدود کرد، در حالی که گیلبرت همچنان با وحشیگری به سمت زامبیهای جلو حمله میکرد.
سوفیا از پشت سر نگاه کرد؛ قلبش میخواست از شدت ترس منفجر شود. اما دیدن شجاعت گیلبرت کمی امید در دلش روشن کرد. انگار احساسی نسبت به گیلبرت پیدا کرده بود!
او به فلوریا گفت:
– «ما باید کمک کنیم… نمیتونیم فقط نگاه کنیم!»
فلوریا سرش را تکان داد و هر دو با هر چیزی که دستشان میآمد، زامبیها را عقب راندند.
در همین لحظه، صدای فریاد بلند گیلبرت بلند شد:
– «این دیگه آخرِ خطه! همه آماده باشن!»
زامبیهای باقیمانده به سمت گروه هجوم آوردند. گیلبرت و جک هماهنگ عمل کردند؛ یکی حمله میکرد، دیگری محافظت. سوفیا و فلوریا نیز از کنار، به بهترین شکل ممکن کمک میکردند.
خانه پر از خون، فریاد و وحشت بود. اما برای اولین بار، همه فهمیدند که اگر با هم همکاری کنند، شاید بتوانند از این شب وحشتناک زنده بیرون بیایند...
هوا پر از بوی خون و ترس بود و همهچیز به یک لحظهی سرنوشتساز ختم میشد...