داستان کوتاه خونخواه
حسین یحیائی
بر اساس واقعهای واقعی
برخی اسامی و صحنه ها به داستان اضافه شده است
تقدیم به روح آنا و مادرش
6 نوامبر 1981 – شهر لوبک – آلمان غربی
ساعت از 8:30 دقیقه صبح هم گذشته است، مقابل ساختمان دادگاه لوبک (در آلمان غربی) مملو از جمعیتی از مردم عادی و نیروهای پلیس و خبرنگاران و گزارشگران تلویزیونی است که برای رسیدن به ورودی ساختمان از روی همدیگر هم عبور می کنند و خبرنگاران حاضرند صدها مارک هزینه کنند تا فرصت این را داشته باشند همچون مار به درون ساختمان بخزند و خبر جلسه دادگاه امروز را بدست بیاورند
جلسه دادگاه راس ساعت 8 صبح شروع شده است، بجز قاضی دادگاه و هیئت منصفه ، دادستان و تایپیست ها و وکیل متهم پرونده آقای کلاوس گراپوفسکی هیچ شخص دیگری در سالن برگذاری دادگاه نیست. تنها دو نفر در سمت راست کنار درب ورودی سالن دادگاه نشسته اند، هر دو کت و شلوار طوسی و پیراهن سفید و کفش های مشکی به تن دارند، یک از این دو نفر یک عینک ته استکانی گرد با دسته سیاه رنگی به چشم دارد، هیچ نشان پلیسی یا برجستگی سلاح کمری هم به چشم نمیخورد.
دو پلیس تنومند با دستهای بسیار پهن و قدرتمند در سالن هستند، یکی در کنار میز تایپیست جلسه دادگاه و دیگری در کنار جایگاه مخصوص متهمین، وکیل کلاوس گراپوفسکی (متهم پرونده) در حال توضیح و دفاع از موکلش نسبت به اتهام های وارده هست که زمزمه های داخل سالن از حد معمولی و انتظار بالاتر می رود، قاضی دادگاه برای دعوت به سکوت حضار با چکش طلایی رنگی که روی میز دادگاه قرار دارد دوبار روی پایه زیرین چکش میکوبد و از حضار میخواهد که سکوت کنند ولی زمزمه ها همچنان پابرجاست. قاضی از پلیسی که کنار تایپیست ایستاده است علت زمزمه ها را جویا می شود
قاضی میپرسد: سرکار اینهمه سر و صدا برای چیه؟
پلیس میگوید: جناب قاضی شاکی هنوز در جلسه دادگاه حضور پیدا نکرده
قاضی میپرسد: چرا نیومده؟ اونم در جلسه به این مهمی ؟
پلیس میگوید: اطلاعی ندارم جناب قاضی، با منزلشون هم تماس گرفتن ولی کسی پاسخ نداد
قاضی برای دومین بار اما با صدایی بلندتر حضار را مخاطب قرار میدهد و میخواهد که ساکت شوند، بعضی افراد حاضر در جلسه سکوت می کنند ولی زمزمه ها همچنان پابرجاست،در سالن دادگاه همه به نوعی مشغول کاری هستند و قاضی خودش را آماده برای چکش کاری سخت تری نموده است.
شخصی با یک پالتوی بلند خاکی رنگ و یک کلاه شاپوی کوچک که لبه آن را تا حد ممکن پائین کشیده وارد سالن میشود، ابتدا به دو نفری که در سمت راست درب وردی بودند نگاه میکند و خیلی آرام در جلوی این دو نفر قرار میگیرد،بطوری که پشتش به آنها باشد ، جایی که این شخص ایستاده دقیقا روبروی جایگاه قاضی و پشت جایگاه متهمین و صندلی های حاضرین در جلسه دادگاه است متهم کلاوس گراپوفسکی این شخص را نمیتواند ببیند چون رو به سمت قاضی دادگاه ایستاده است،کف دست راستش را روی سکوی جلویی جایگاه قرار داده و کمی به سمت راست خم شده است. شخص تازه وارد بعد از اینکه در جای مناسب قرار میگیرد تنها چند ثانیه صبر کرده و موقعیت را میسنجد و وقتی مطمئن میشود که توانایی انجام خواسته اش را دارد با دست چپ کلاه را از روی سرش برمیدارد و همزمان کلت کمری برتایی که همراه خودش آورده را با دست راست از جیب پالتو بیرون میاورد و دو گلوله از پشت به کلاوس شلیک میکند، چند قدم نزدیکتر میشود به متهم و پنج گلوله دیگر هم در سر و کتف و بدن اون خالی میکند، بدن کلاوس پس از اصابت اولین گلوله بخاطر دست تکیه گاهش روی سکوی جایگاه متهمین کمی به جلو خم شد و گلوله های بعدی که بر بدنش اصابت کرد او را به جلو هول داد، سنگینی نعشش باعث شد دوباره به عقب برگردد، زانوهاش خم شود و به سمت زمین سقوط کند، چانه کلاوس به شدت به جای تکیه گاه جلوی جایگاه برخورد کرد که صدای بهم خوردن دندان هاش تا رودخانه تراوه رفت، برخورد چانه کلاوس باعث شد سرش به سمت عقب بیاد و در حالی که زانوهاش به زمین خورده بود به پشت به روی زمین بیافتد خون کلاوس دورتادور جنازه اون را گرفته بود.
از میان حضار یک نفر از روی صندلی برخاسته فریاد میزند:
اون انجامش داد ... اووووون انجامش داد.... خداااااااای من انجامش داد
ماریان ماریاااااااااااااااااان ....
ضارب برای هشتمین بار ماشه را میچکاند ولی تیرهای کلت به اتمام رسیده است.
این واقعه چنان به سرعت و غافلگیرانه صورت گرفته بود که دو پلیس حاضر در جلسه فقط توانستند پس از تمام شدن گلوله ها به ماریان برسند و دستانش را بگیرند ولی دیگر کار از کار گذشته بود.
چند ماه قبل .. 5 می 1980
آنا دختر 7 ساله، شیطان و بازیگوش محصول مشترک ماریان و کریستین تنها فرزند ماریان پس از دو فرزندی بود که به علت مشکلات مالی مجبور شد آنها را به فرزند خواندگی خانواده های دیگری دربیاورد.
صبح امروز از آن روزهایی بود که هم ماریان هم آنا از دنده چپ بلند شده بودند، ماریان اصرار میکرد که آنا باید به مدرسه برود
ماریان میگوید: آنا حاضر شو تا برسونمت مدرسه
آنا میگوید: نمیییییییرم امروز اصلا حوصله ندارم
ماریان میگوید: آنا من هم حوصله ندارم باید برم سر کار بابا تو بار منتظر منه دست تنها هستش زود باش حاضر شو
آنا میگوید: گفتم که نمیرم
ماریان با حالتی مستاصل از جنگ با آنا به سمت او میرود و دستش را میگیرد و به سمت اتاقش میکشد تا لباس تنش کند، آنا میخواهد دستش را از دست ماریان با شدت بیرون بکشد ولی توانش را ندارد با پاهای کوچکش یک لگد به قوزک پای ماریان میزند و دوباره سعی میکند، اینبار ماریان از شدت درد دست آنا را رها کرده و آنا به سرعت به سمت درب منزل میرود درب را باز میکند و برمیگردد به سمت ماریان، نگاهی از سر خوشحالی با یک لبخند شیطنت آمیز به مادرش میکند و لی لی کنان از خانه خارج میشود.
وسط پیاده رو کمی صبر میکند هنوز تصمیم نگرفته که چیکار کند با خودش میگوید:میرم پیش کالیا دوستم.
کلارا دوست دختر کلاوس گراپوفسکی از تخت پائین میاد و هول هولکی دست ورویش را میشوید و به سرعت به داخل اتاق خواب برمیگردد، پیراهنش را تنش میکند، جوراب شلواری را از روی زمین برمیدارد و بالا میاورد و جلوی صورتش نگه میدارد سوراخ بزرگی که دیشب به دست کلاوس روی اون درست شده بود را نگاه میکند
کلارا میگوید: نمیتونی مثل آدم و آروم رفتار کنی؟ هر بار من اینجام یکی از لباسهای منو پاره میکنی وحشی نفهم !!!
کلاوس سرش را که زیر متکا کرده به سمت کلارا میچرخواند و با خنده میگوید: یکی نوشو برات میخرم
کلارا میگوید: احمق میخوام برم سرکار لباس زیرم ندارم حداقل اینو که میتونی بفهمی ؟
کلاوس با طعنه و خنده میگوید: همچین چیزه بدردبخوری هم نداری که بخوای مخفیش کنی ،
کلارا میگوید: گمشو احمق بیشعور
کلارا دامنش را تنش میکند و در حالی که زیر لب به خودش ناسزا میگوید خطاب به کلاوس میگوید: نره خر من دیرم شده یادت نره یه جوراب شلواری سر راهت بگیری برام عصری بیاری خونه
کلاوس به زور از زیر پتو بیرون میاد، همینطور که به سمت دستشوئی میره با پنجه دست راستش ریشهای وز وزیش را میخاراند و با دست راستش شورتش را از لای باسنش درمیاورد، مسیر کوتاه تا دستشوئی انگار چند بلوک فاصله دارد
کلاوس زیر لب میگوید: گندش بزنن حسش و ندارم برم برینم چه برسه به اینکه برم سر کار
قبل از وارد شدن به دستشوئی از لای دندان های زرد شده اش آب دهانش را با فشار هوای داخل دهانش به سمت سینک پرتاب میکند و وقتی داخل روشوئی میافتد همراه با حرکات موزون دستهاشو بالا گرفته و با صدای خش دار و زمختش میگوید: گگگگگگگگگگگگگگگگگگلللللللللل !!!
کلاوس از دستشوئی بیرون میاد و نگاهش به سمت پنجره میچرخد، چند تا گربه که همیشه از دستش غذا میخورند پشت پنجره منتظر غذا هستند و با صدای نازک میو میو میکنند و خودشون را به پنجره میمالند تا کلاوس اون را باز کند و سهمیه امروزشون را بدهد، کلاوس بی توجه به ناز و عشوه گربه ها لباس هایش را میپوشد ، پایش را که از خانه بیرون میگذارد باد خنکی که به صورتش برخورد میکند حالش را جا میآورد، دستاش را کاملا باز میکنه سرش را به عقب میبرد و یک نفس عمیق میکشد، آرام دستانش را و همزمان سرش را پائین میاورد که چشمش به آنا افتاد
آنا از دور برای کلاوس دست تکان میدهد کلاوس هم در جواب آنا برایش دست تکان میدهد، کلاوس چند بار که دستش را حرکت میدهد همینطور بی اختیار ساکن و صامت میشود، دست کلاوس هنوز بالاست، لبخند میزند و با اشاره دست میخواهد آنا به اینطرف خیابان بیاید، آنا با عجله خودش را به مقابل منزل کلاوس میرساند و میگوید: سلام آقای کلاوس
کلاوس میگوید: سلام آنا چطوری؟
آنا میگوید: خوبم
کلاوس میگوید: مدرسه نرفتی آنا؟
آنا میگوید: نه حوصله نداشتم رفتم خونه کالیا دوستم
گربه هایی که پشت پنجره خودشان را به شیشه ها میمالیدند الان دیگر زیر پای کلاوس داشتن ول میخوردن دو تا از گربه ها همینطور که میو میو میکردند جلوی پای آنا نشستن و با چشمهای گرد و زیبایشان آنا را برانداز میکردن
آنا میگوید: عمو میتونم گربه هاتون را نازشون کنم؟
کلاوس میگوید: آره چرا نمیتونی
آنا خم میشه و با احتیاط یکی از گربه ها را نوازش مبکنه گربه سرش را نزدیک میکند تا آنا همچنان نازش کند
آنا میگوید: عمو چرا اینا اینقدر سر و صدا میکنن امروز ؟
کلاوس میگوید: غذاشون را ندادم، میخوای بهشون غذا بدی؟
آنا میگوید: واقعا میتونم بهشون غذا بدم ؟
کلاوس میگوید: آره چرا نمیتونی؟ بریم داخل پنجره و باز میکنم بیان تو همونجا بهشون غذا بده
آنا معصومانه و خوشحال از این موقعیت دست کلاوس را میگیرد و با اون به داخل خانه میرود
کلاوس درب خانه را میبندد و دست آنا را جلوی راه پله طبقه بالا رها میکند و به سمت یخچال میره و چند تکه گوشت برمیدارد و به آنا میگوید به طبقه بالا برود، آنا آواز میخواند و شادی کنان به سمت طبقه بالا میرود، پاهای لخت و پوست شاداب آنا کلاوس را از خود بیخود کرده، کلاوس دندانهای کثیفش را روی هم فشار میدهد و مشتش را جمع میکند، تکه های گوشت توی دستانش چنان بهم دیگر فشار میاورند که خون از هر سوراخشان بیرون میزند، کلاوس دست چپش که تمیز هستش را روی باسن آنا میگذارد و با خنده میگوید: تندتر برو گربه ها میرن ها !!!
آنا قدمهایش را تندتر میکند و پله های انتهایی را دیگه چهار دست و پا مثل گربه ها میرود تا زودتر برسد ، بالای پله ها به نفس نفس افتاده که کلاوس دست میندازد و اونو بغل میکند و به سمت اتاق خواب میبرد ، کلاوس وارد اتاق خواب میشود، آنا را روی زمین میگذارد، رو به آنا میکند و با اشاره سرش که به سمت پنجره میچرخونتش گربه های پشت پنجره را نشان میدهد، آنا از خوشحالی روی پاهایش بند نیست، کلاوس پنجره را باز میکند و گربه ها تند و تیز وارد اتاق میشوند و دور و بر کلاوس و آنا میچرخند و سر و صدا میکنند
کلاوس تکه های گوشت را میده به آنا و میگوید: همه را یه دفعه بهشون نده
آنا میگوید: باشه آقای کلاوس
آنا زانوهاش را خم میکند و دولا میشود تا گربه هایی که غذا بهشون داده را ناز کند، دامن کوتاه آنا که بالا میره کلاوس آب دهانش را قورت میدهد گوشه لبش را با دندان گاز میگیرد و با دقت بیشتری به پاهای آنا نگاه میکند
گربه ها که همشون یک سری غذا از دستان آنا هدیه گرفتن کنار هم به صورت نیم دایره جلوی اون چمباتمه میزنن آنا با دیدن این صحنه غرق لذت و خوشحالی شده و اون هم مثل گربه ها روی شکمش میخوابه و پاهاش را از زانوها خم کرده هی اونا را عقب جلو میکند ، کلاوس همچنان داره آنا را در سکوت نظاره میکند، پاهای آنا که روی زمین دراز کشیده در هوا تاب میخورد و باسن کوچیک و گرد اون جلوی چشمان کلاوس با تکان های ریزی که میخورد بدن کلاوس را میلرزاند، یکی از گربه ها به پشت آنا میره و روی کمر آنا میشینه و توری دامن آنا را که هی تکون میخورد چند بار با پنجه هاش لمس میکند، گربه بازیش گرفته، آنا سرش را برمیگرداند و گربه را با خنده نگاه میکنه گربه نگاهی به آنا میندازه و انگار که خوشحالی آنا را از حرکاتش میفهمد اینبار فشاری به پنجه هاش میاره که نوک اونا کمی بیرون میاد و به دامن آنا ضربه میزند نوک یکی از چنگال های پنچه اون به توری دامن آنا گیر میکنه گربه دستش را تکان میده که آزادش کنه، دوباره تکرار میکنه، برای بار سوم که تلاش میکنه پنجه اش را کمی به سمت خودش میکشه تا توری دامن آنا اونو رها کنه، دامن تا کمر آنا بالا میاد و توری پاره میشه و گربه از پشت کمر آنا هراسان به پائین میپره، آنا لباس زیری تنش نیست و باسنش کامل و برهنه جلوی چشمان حریص کلاوس خودنمایی میکنه آنا خیلی سریع و با خجالت و شرم بچه گانه اش میگه ببخشید آقای کلاوس و دامنش را پائین میده
پنجره باز هستش، باد خنکی به داخل میاد ولی کلاوس خیس عرق شده ، سرفه میکنه و به شدت تحریک شده ، دوباره سرفه میکنه به سمت پنجره میره تو مسیر به آنا میگه: خوب دیگه بسه گربه ها باید برن خونشون کوچولو و گربه ها را راهی بیرون میکنه، پنجره را میبنده پلک هاش را روی هم میذاره، دستش روی دستگیره پنجره ثابت مونده کمی تعمل میکنه آب دهنش را قورت میده همینطور که برمیگرده چشمانش را باز میکنه و بدون اینکه به آنا نگاه کنه به سمت درب اتاق میره و با صدایی که لرزش داره میگه: هوای اتاق سرد شده در را ببندم
آنا بلند شده و نگاهش به جوراب شلواری پاره روی تخت میافته اونو برمیداره و را به کلاوس میگه: آقای کلاوس این چرا پاره شده؟
کلاوس که تو همین لحظه درب اتاق را بسته ، سوال آنا را میشنوه دور میزنه تا جواب آنا را بده که چشمش به جوراب شلواری کلارا میافته، کلاوس من و من میکنه و میگوید: نمیدونم
بازی دوست داری؟
آنا میگوید: آره خیلی
کلاوس میگوید : بیا پس یه بازی با هم بکنیم
آنا را بغل میکنه و میشینه روی لبه تخت و آنا را روی پاهاش میذاره و با دستاش شکل درست میکنه، آنا سرخوش از بازی کودکانه خودش هستش ولی کلاوس دستان زمختش را روی ران لخت و برهنه آنا میذاره آنا هیچ ذهنیتی از اتفاقی که داره میافته نداره ولی احساس میکنه از زیر بدنش چیزی به باسنش فشار میاره ولی توجه نمیکند و به بازی با انگشتان کلاوس ادامه میدهد دست چپ کلاوس در دستان آنا است و دست راستش از روی ران آنا به میان پاهای اون میلغزه، آنا از این حرکت غافلگیر شده و از خجالت و ترس و از روی ضمیر ناخودآگاه پاهای خودش را میبنده گرمای بین ران های دخترک آخرین میخ بر تابوت مقاومت کلاوس هستش
کلاوس که قبلا هم بخاطر 3 مورد تعرض جنسی به زندان افتاده و بخاطر کنترل نیازهای جنسیش تحت درمان بوده از وقتی با کلارا اشنا شد اجازه نداده بود داروها را بهش تزریق کنن حالا و با حضور یک فرشته پاک و دست نخورده اون هیولای درونش دوباره بیدار شده بود.
در یک حرکت سریع از پشت موهای آنا را گرفت و کشید و اونو روی تخت انداخت دستانش را روی گلوی آنا حلقه کرد و اونقدر فشار داد که آنا از حال رفت آنای بیچاره چنان غافلگیر شده بود که حتی فرصت فریاد کشیدن پیدا نکرد
کلاوس بعد از اینکه عمل شیطانی خودش را انجام داد روی زمین نشست و به تخت تکیه داد، دست و پاش را گم کرد انگار که تازه فهمیده باشه چه غلطی کرده با خودش میگوید:
چیکار کردم ؟ چیکار کردم؟ اگر بره و منو لو بده یا به کسی بگه چیکار کنم؟ نه نه !!! دوباره نمیخوام زندان برم، نمیتونم بذارم بره نمیتونم
از جاش بلند شد و به آنا نگاه کرد قفسه سینه آنا هنوز بالا و پائین میرفت چشم گرداند و روی جوراب شلواری کلارا متوقف شد در یک لحظه تصمیمش را گرفت جوراب شلواری را دور گردن آنا حلقه کرد و فشار داد، دهان بچه معصوم کمی باز شد تا بتونه هوا را برای تنفس بگیره کلاوس فشار را بیشتر کرد و چند ثانیه بعد چشمهای آنا به آرامی باز شد خیره به سقف موند دستان کوچکش را روی گلوی خودش گذاشت و به جوراب شلواری چنگ زد، آخرین نفس آنا همراه با قطره اشکی از گوشه چشمانش خارج شد
17 سپتامبر 1996
کریستین همسر ماریان وارد خانه قدیمی و محقر ماریان میشه کف اتاق تنها با یک فرش کهنه و رنگ و رو رفته پوشیده شده، ماریان روی تخت دراز کشیده ، یک صندقچه کوچک را روی سینه اش محکم با دو دست گرفته، درب صندوق بازه و میشه محتویات داخلش را دید، تنها یک عکس از آنا و گردنبدی که متعلق به اون بود داخل صندوقچه هستش، کریستین به ماریان نزدیک میشه و دستان سرد اونو میگیره سرطان تموم قدرت و سلامتیش را ذره ذره خورده و دیگه توان حرف زدن هم نداره کریستین سعی میکنه دست ماریان را در دستانش بگیره اما اون صندوقچه را رها نمیکنه، سرش را به سمت همسرش برمیگرداند و میگوید: و حالا به دیدار دخترم میرم
پایان