دختری بعد از مدت ها به سفری دلنشین رفته بود.خوشحال بود و از ته دلش لبخند میزد.
کنار ساحل با دوستانش موج های دریا را تماشا کرد و کلی لذت برد.
سوار ماشین شد و راه افتاد که همراه دوستانش برگردند .او توی ماشین خوابید بعد مدتی صدای جیغی را شنید و آن صدا،صدای جیغ بهترین دوستش بود که آغشته با ترس و نگرانی بود.
پرتوی نوری عظیم توی چشمانش خورد و بیهوش شد.
وقتی بیدار شد خودش را روی تخت بیمارستان در حالی که زخمی بود و کلی دستگاه بهش متصل بود،دید.
پدرش،مادرش،برادرش بهش نگاه میکردند و اشک میریختند. روبه آنها قدم برداشت و گفت :من اینجام! گریه نکنید.
سعی کرد اشک هایشان را پاک کند و آنها را در آغوش بگیرد؛اما نتوانست آنها را لمس کند. آنها نه او را میدیدند و نه صدایش را میشنیدند.
مردی رو به او آمد و گفت:آنها تو را نمیبینند! الان تو یک روح هستی و به زودی به دنیای مردگان پا خواهی گذاشت.
دختر با ترسی توی چشمانش و هزاران سوال به خودش که روی تخت بیمارستان خوابیده بود،نگاه کرد و پرسید:تو کی هستی؟ چه اتفاقی برای من افتاده؟
مرد پاسخ داد:من فرشتهی مرگ هستم وظیفه من این است که ارواح را به دنیای مردگان راهی کنم.تو توی یک تصادف جان خود را از دست دادی و اکنون دیگر انسان نیستی و روح هستی و حالا هم باید به دنیای مردگان راهی شوی.
با قلبی شکسته و چشمانی غمگین از فرشته مرگ فرصتی دوباره خواست تا با کسانی که دوستشان داشت خداحافظی کند.اما گویا این کار از عهده مرد خارج بود پس دختر شروع به التماس کرد ولی باید به کی التماس میکرد، پس فقط بدون هیچ فکری فقط التماس کرد.
ناگهان آن مرد که خودش را فرشتهی مرگ خطاب میکرد،ناپدید شد.
دختر دگر روح نبود و به جسمش باز گشت.تمام اطرافیانش با خوشحالی و لبخند دکتر را صدا میزدند.دختر هم خوشحال بود. اما نمیدانست چه اتفاقی برایش افتاده بود؟یعنی جواب التماس کردن هایش و درخواستش بوده؟شاید هم همه ی اینها فقط یک خواب بوده.
بعد از دو ماه دختر به زندگی عادی و معمولی خودش بازگشت.توی مترو بود تا به سرکار برود.ناگهان مترو ایستاد،چراغ های مترو خاموش شد و وقتی روشن شد تمام کسانی که توی مترو بودند ناپدید شدند و هیچ کسی نبود و فقط دختر بود.
ناگهان همان مردی که خودش را فرشتهی مرگ خطاب میکرد،ظاهر شد.
گفت: باز هم تو؟باز دارم خواب میبینم؟
جواب داد:از اولش هم خواب نمیدیدی...