بعد از مدت ها به سفری دلنشین رفته بودیم.خوشحال بودم و از ته دلم لبخند میزدم.
کنار ساحل با دوستانم موج های دریا را تماشا کردیم و کلی لذت بردیم.
سوار ماشین شدیم و راه افتادیم که برگردیم.من توی ماشین خوابیدم بعد مدتی صدای جیغی را شنیدم و آن صدا،صدای جیغ بهترین دوستم بود که آغشته با ترس و نگرانی بود.
پرتوی نوری عظیم توی چشمانم خورد و بیهوش شدم.
وقتی بیدار شدم خودم را روی تخت بیمارستان در حالی که زخمی بودم و کلی دستگاه بهم متصل بود،دیدم.
پدرم،مادرم،برادرم بهم نگاه میکردند و اشک میریختند روبه آنها قدم برداشتم گفتم :من اینجام! گریه نکنید.
سعی کردم اشک هایشان را پاک کنم و آنها را در آغوش بگیرم؛اما نتوانستم آنها را لمس کنم آنها نه من را میدیدند و نه صدایم را میشنیدند.
مردی رو به من آمد و گفت:آنها تو را نمیبینند! الان تو یک روح هستی و به زودی به دنیای مردگان پا خواهی گذاشت.
من با ترسی توی چشمانم و هزاران سوال به خودم که روی تخت بیمارستان خوابیده بودم،نگاه کردم و پرسیدم:تو کی هستی؟ چه اتفاقی برای من افتاده؟
پاسخ داد:من فرشتهی مرگ هستم وظیفه من این است که ارواح را به دنیای مردگان راهی کنم.تو توی یک تصادف جان خود را از دست دادی و اکنون دیگر انسان نیستی و روح هستی و حالا هم باید به دنیای مردگان راهی شوی.
با قلبی شکسته و چشمانی غمگین از فرشته مرگ فرصتی دوباره خواستم تا با کسانی که دوستشان دارم خداحافظی کنم.اما گویا این کار از عهده او خارج بود پس شروع به التماس کردم ولی باید به کی التماس میکردم، پس فقط بدون هیچ فکری التماس کردم.
ناگهان آن مرد که خودش را فرشتهی مرگ خطاب میکرد،ناپدید شد.
من دگر روح نبودم و به جسمم باز گشتم.تمام اطرافیانم با خوشحالی و لبخند دکتر را صدا میزدند.من هم خوشحال بودم،اما چه اتفاقی افتاده بود؟یعنی جواب التماس کردن هایم و درخواستم بوده؟شاید هم همه ی اینها فقط یک خواب بوده.
بعد از دو ماه من به زندگی عادی و معمولی خودم بازگشتم.توی مترو بودم تا به سرکار بروم.ناگهان مترو ایستاد،چراغ های مترو خاموش شد و وقتی روشن تمام کسانی که توی مترو بودند ناپدید شدند و هیچ کسی نبود و فقط من بودم.
ناگهان همان مردی که خودش را فرشتهی مرگ خطاب میکرد،ظاهر شد.
گفتم: باز هم تو؟باز دارم خواب میبینم؟
جواب داد:از اولش هم خواب نمیدیدی...