زندگی در مرگ : قسمت چهارم
1
1
0
4
دختر به فرشته مرگ گفت: بیا سعی کنیم قاتل رو بگیریم .
فرشته گفت:باید مطابق گفته های فرمانروایان من منتظر باشیم و نشانه ها را دنبال کنیم.
_ اگه منتظر باشیم ممکنه نتونیم بگیریمش. ما میدونیم که قاتل دنباله منه و نشانه های ظاهریش هم میدونیم.
_ اما این نشانه ها برای اینکه پیداش کنیم، کمه
_ خب ما کاری میکنیم تا قاتل برای کشتن من بیاد، اون موقع تو میگیریش و از قدرت هات استفاده میکنی تا فرار نکنه؛ من هم ماسکش رو برمیدارم، اینطوری میفهمیم کیه.
_ این کار خیلی خطرناکه، ممکنه مثل دفعه پیش بهت چاقو بزنه.
_ اگه نتونیم بگیریمش من ممکنه بمیرم. پس باید زودتر بگیریمش.
_ پس برای هر اتفاقی اماده ای؟
_ الان اماده نیستم اما بیا هرموقع اماده بودم انجامش بدیم.
چند روزی گذشت. دختر و فرشته مرگ با هم زندگی میکردند و برای محافظت از دختر فرشته مجبور بود کنار دختر باشد تا از او مراقبت کند.
فرشته و دختر با هم صمیمی شدند و به یکدیگر عادت کردند، طوری که خودشون هم متوجهش نشدند. دختر برای فرشته دوستی شده بود که بهش حس انسان بودن میداد. سبب شده بود تا فرشته از تنهایی خودش خارج بشود و باغ گل خشکیده ی درونش شکوفه بزند. برای دختر هم فرشته کسی بود که هربار بهش نگاه میکرد قلبش تند تند میزد.
در همان روز قاتل شخص دیگری را نیز کشت...