the is not the end

داستان ژانر شونن (This is not the end)این پایان نیست : the is not the end

نویسنده: soroushsalimi16390

فصل اول:
در یک جزیره یک شهاب سنگ برخورد میکند، جاسوسانی که در آن جزیره مثل جاهای دیگر کشور برای نظارت نامحسوس بودند، احساس میکنند که سنگین شده اند، ولی می‌بینند که مردم جزیره تقریباً هیچ واکنشی نشان نمیدادند، ولی برایشان عجیب نبود چون که مردم، لقب ساکنان این جزیره را انسان های کامل گذاشته بودند چون که کلمه انسان از انس است و انس یکی از معنا هایش خو گرفتن و عادت کردن است و مردم این جزیره در طول زمان با سختی های بسیار زیاد و متفاوتی دست و پنجه نرم کرده بودند و بدنشان این قابلیت را پیدا کرده بود که بتواند در کمترین زمان ممکن با هر شرایطی وقف بپذیرد. یکی از آن جاسوس ها با لباس مبدل به پیش یکی از دانایان ساکنان جزیره رفت و سوال کرد که چرا این اتفاق افتاده است و او گفت که جاذبه جزیره به خاطر شهاب سنگ در حال افزایش است و هر ده روز یک بار جاذبه به اندازه یک بیشتر میشود(اگر جاذبه را یک در نظر بگیریم) و دلیل آنرا که در ادامه داستان متوجه میشویم به او میگوید. آن جاسوسان به سرعت به سمت پایتخت برای گزارش این اتفاق میروند و برای پادشاه این اتفاقات را میگویند و پادشاه احضار نامه ای برای جلسه ای فوری به رئسای خاندان ها میفرستد و پادشاه و رئسای خاندان ها جلسه را تشکیل میدهد و وقتی که جلسه تمام میشود آنها به این نتیجه میرسند که فعلا جزیره را قرنطینه اعلام کنند برای اینکه کسی از مردم این حقیقت را نفهمد و به خاطر ترس مردم، کشور به آشوب کشیده نشود و این جزیره را از تمام نقشه ها پاک میکنند.و این ساکنان بسیار قدرتمند میشوند و نسل به نسل این قدرت به بچه ها انتقال پیدا میکند(قدرت تحمل جاذبه جزیره) و پنجاه و دو سال بعد از برخورد شهاب سنگ پسری به دنیا می‌آید.
پادشاه و رئسای خاندان ها به خاطر ترس از ساکنان جزیره به علت بسیار بسیار قدرتمند شدن انها، یک جلسه دیگر تشکیل میدهند و به آن نتیجه میرسند که آن جزیره را آتش باران کنند. یک ساعت بعد از بدنیا امدن ان پسر، جزیره را اتش باران میکنند همه‌ی مردم جزیره قتل عام میشوند ولی دو نفر زنده میمانند اولی همان نوزاد پسر است و دومین نفر یک استاد رزمی کار و شمشیر زن که بهترین در جزیره و حتی در جهان است ولی کسی او را نمیشناسد و او در دقایق اخر به پدر و مادرِ پسر قول میدهد که تا هفده سالگی هر چه را که میداند به او اموزش دهد
استاد او همه‌ی اتفاقاتی که افتاده بود را برای او توضیح میدهد و میگوید که در صورتی اجازه میدهد که او به بیرون از جزیره برود که بتووند او را شکست دهد. و به او دو دستبند به ظاهر پارچه ای و یک پیراهن و دو کفش میدهد و میگوید در کنار دیگر لباس هایش باید همیشه این ها را هم بپوشد و جزوی از تمرینش حساب میشود. او میفهمد که این دستبند و کفش وپیراهن ها عادی نیستند و میفهمد که هر کدامشان نیم کیلو است(در جاذبه جزیره) و میگوید تمرینش شکست دادن هیولا های جهش یافته‌ی جزیره به خاطر جاذبه‌ی ان است.(این تمرینات سخت او از ده سالگی شروع میشود) استادش چهار ماه بعد به پیش او میرود که او را بسنجد و با او مبارزه میکند که بفهمد چه مقدار قویتر شده است ولی میفهمد او به طرز فوق‌العاده ای قویتر شده و شاید کمتر از سه روز دیگر میتواند او را شکست دهد پس او زمان ها را به دوره های چهار ماهه تقسیم میکند که ببیند چه مقدار قویتر شده است و استادش برای او دو دستبندش و دو کفش و پیراهنش را سنگینتر میکند و میگوید که تمریناتش را ادامه دهد.
بالاخره به سیزده سالگی رسیده بود. او از استادش میپرسد که بدن انسان چگونه قویتر میشود و استادش به او میگوید که بدن انسان تحت تمرینات سخت و تحت فشار بودن مجبور میشود که خود را در طی زمان قویتر کند. او چهار سال به این موضوع فکر کرد و اواسط دوره ۲۱ چهار ماهه که دو ماه به هفده سالگی اش مانده بود تکنیکی درست کرد، او طی تمریناتش که ان چیز های سنگین هم را پوشیده بود و در حال مبارزه با هیولا ها بو ان تکنیک را انجام میدهد و به این صورت بود که کل انرژی خود را به نقاط قدرتی خود میفرستاد(دو دست و دو پا) و بدنش در ان حال مجبور میشد که انرژی باورنکردنی درست کند تا زنده بماند و نگه داشتن این تکنیک بسار سخت بود و این تکنیک باعث میشد که خیلی سریعتر از زمان عادی خودش از محدودیت های قدرت و سرعت و ... خود عبور کند و در حین تکنیک قدرت و سرعت دو برابر میشد.
غروب شده بود ولی او هنوز داشت تمرین میکرد و از ان تکنیک هم استفاده میکرد او بسیار خسته شده بود و داشت بیهوش میشد و چند دقیقه بعد هم بخاطر شدت استفاده از انرژی خود، بیهوش میشود و استادش او را به کلبه خود میبرد. روز بعد به هوش امد ولی تا سه روز سوخت و ساز بدنش یک صدم درصد حالت عادی شده بود و نمیتوانست تکان بخورد.(در دوره بیست و یکم وزنه های پوشیدنی روی بدنش که در اوایل داستان گفته شده بود الان هر کدام ۹۰ کیلوگرم بودند یعنی روی هم ۴۵۰ کیلوگرم) او طی یک ماه انقدر از ان تکینیک استفاده کرد که در ان استاد شده بود و دیگر اتفاقی برایش نمیافتاد و به بیشترین بازدهی تکنیک خود رسیده بود و یک ماه بعد هم با همین تکنیک تمرین میکرد.
او یک تکنیک دیگر هم ایجاد میکند که تکنیک راه رفتن روی هوا بود و در هنگام انجام آن انرژی را از هر نقطه از بدنش که میخواهد به سمت مرکز بدنش میبرد و شدت جریان این انرژی روی اطراف آن نقطه هم تاثیر میگذارد و باعث یخ بستن ذرات آب هوا در اطراف آن میشود و میتواند در صورتی که در هوا باشد از هر حمله ای جاخالی دهد. این تکنیک برای او بسیار راحت بود بخاطر همین در طی سه روز در آن استاد میشود. او یک تکنیک دیگر هم ساخته بود که در آن وقتی جایی زخمی میشد، انرژی را در آن نقطه متمرکز میکرد و حداقل شش برابر و حداکثر صد و بیست برابر زودتر ترمیم میشد.
او در طی این مدت بر روی سرعت فکرش هم کار کرده بود و خود را اینطور تمرین داده بود که مغزش بتواند حتی سریعتر از بدنش عمل کند و همه چیز را در سرعت بالا به خوبی ببیند. و مبهم نباشد.(به نوعی حتی می‌توانست جهان را اسلوموشن ببیند)
بالاخره دوره ۲۱ام چهار ماهه هم تمام میشود و او هفده ساله میشود و در طی هفت سال تمرینش استادش تمام شمشیرزنی و هنر های رزمی و دانشش را به او یاد میدهد و بالاخره استادش با او برای سنجش قدرتش مبارزه میکند و به طرز باورنکردنی‌ ای با ان وزنه هایی که پوشیده بود و بدون استفاده از تکنیک خودش، بعد از ۱۰ دقیقه مبازره استادش را شکست میدهد از جزیره میرود و به استاد خود قول میدهد که انتقام مردم جزیره را بگیرد. هیولا های جادویی ای که به دلیل جاذبه جزیره جهش یافته اند به خاطر ترس از آن پسر و اینکه فکر میکردند مثل همیشه پسر بعد از مبارزه با استادش می‌آید و آنها را میکشد به واسطه چند تونل که حفر کرده بودند از جزیره فرار میکنند ولی در هفت دانجن به ترتیب سطح، گیر میکنند.
بالاخره پسر میخواهد از جزیره برود ولی قبل از رفتنش استادش به او یک هدیه میدهد، یک شمشیر بزرگ که در وسط دسته‌ی ان یک تکه از هسته‌ی ان شهاب سنگ به صورت یک جواهر لوزی شکل به رنگ بنفش بود. و اگر انرا در زمین فرو میکرد و اشکالی دورش میکشید میتوانست بر روی یک دایره به وسعت دلخواه جاذبه ای اعمال میشود(برای تمرین بیرون از جزیره) و استادش کاری انجام میدهد که همراه با قویتر شدن او، جاذبه هم بیشتر شود.
او در حال دور شدن بود که یک ساعت بعد از دور شدن از جزیره و سوار بر قایق متوجه میشود که استادش تمام حقیقت را درباره شهاب سنگ به او نگفته بود. شهاب سنگ به این دلیل جاذبه را در جزیره زیاد میکرد که چون ان در حال منفجر شدن بود. آن دانا به آن جاسوس این دلیل را گفته بود و در جلسه اول محرمانه بین پادشاه و رئسای خاندان، چون فکر میکردند که حداکثر پنجاه سال دیگر جزیره منفجر میشود آن کار را انجام دادند، ولی در جلسه دوم چون خیلی از آن زمان گذشته بود جزیره را آتش باران کردند.
او یک روز بعد به یک شهر ساحلی میرسد، استادش همه چیز را درباره دنیای بیرون به او توضیح داده بود و به او توضیح داده بود که در دنیای بیرون قدرت و سرعت او هزاران بار بیشتر میشود. پسر از یک فرد مکان پایتخت را پرسید و وقتی فهمید که پایتخت در کجا قرار دارد با سرعتی باورنکردنی به سمت پایتخت دوید.
او پنج کیلومتر قبل از رسیدن به پایتخت به یک گروه ماجراجو در جنگل برخورد کرد. او داشت از پشت چند بوته از فاصله پنج متری آنها را نگاه میکرد و به حرف هایشان گوش میداد. آنها چهار نفر بودند یک شمشیرزن، یک جادوگر، یک هیلر و یک تانک(دفاع کننده در برابر حملات سهمگین دشمن) که از حرف هایشان فهمیده بود و فهمید که آنها می‌خواهند یک گروه از شکارچیان هیولا در سازمانی به اسم سازمان شکارچیان هیولا ایجاد کنند ولی حداقل عضو برای گروه در آن پنج نفر بود. او با خودش فکر میکند که اگر عضو آنها شود میتواند اطلاعات خوبی درباره این جهان کسب کند. او از بوته ها بیرون می‌آید و به آنها میگوید که حرف هایشان را به صورت تصادفی شنیده است و میخواهد که عضو آن گروه شود، ولی او چون از یک منطقه دور افتاده است چیز زیادی درباره قوانین این دنیا و چگونگی این جهان نمیداند، پس از آنها درخواست کرد که در ازای عضو شدن او به او این ها را بیاموزند. و آنها قبول میکنند.
غروب شد و آن پسر خوابید، او یک کابوس دید که هیچ وقت در عمرش تا به حال آن صحنه را ندیده بود، ناگهان صدایی که انگار صدای استادِ پسر بود به او میگوید این زمانی است که جزیره آتش باران شد و مردم جزیره زنده زنده سوختند. او این کابوس را تا به حال هزاران بار دیده بود ولی این اولین بار بود که داشت صدای استادش را می‌شنید. انگار که استادش با تله پاتی خاطراتش را داشت به او انتقال میداد. او از خواب می‌پرد، صبح شده بود، او با انگیزه ای بیشتر برای انتقام به ماجراجویی خود ادامه میدهد.
دو هفته بعد، او با یک کماندار دوست میشود و آنرا عضو آن گروه میکند و «خودش از آن گروه میرود»
او برای جمع آوری اطلاعات به سمت قصر پادشاه میرود(پادشاهی که آن جزیره را آتش باران کرد همان سال فوت کرد، این نسل بعد از آن است)، چون احتمال خیلی زیاد کسی که آن جزیره را آتش باران کرده بود فرد قدرتمندی بود. او به قصر پادشاه رسید و درخواست کرد که پادشاه را ببیند ولی به او میگویند که افرادی که از جایگاه بالایی برخوردار نیستند نمی‌توانند به راحتی پادشاه را ببینند و باید پنج جنگجوی سطح c را به صورت همزمان شکست دهد، او به راحتی آنها را شکست میدهد و برای دیدار پادشاه میرود و وقتی که به پیش پادشاه می‌رسد، از او میپرسد که چه کسی آن جزیره را آتش باران کرد(اسم جزیره را میگوید) و میگوید که خودش از ساکنان آن جزیره است. پادشاه تعجب میکند ولی به او میگوید که پادشاه قبلی تحت تأثیر یک فرد دیگر، آن جزیره را آتش باران کرد. و از او میپرسد که چطور ممکن است که او یکی از ساکنان آن جزیره باشد و آن پسر تمام ماجرا را برای پادشاه تعریف میکند، پادشاه به او میگوید که چون از قدرت او اطمینانی حاصل نشده است و احتمال زیاد آن فرد ناشناس شهاب سنگ را به سمت جزیره منحرف کرده است، او حداقل باید با چهار نفر دیگر یک گروه پنج نفره تشکیل دهد و بعد جلوی آن مقاومت کند.
او به جمع جنگجویان قلعه میرود و فقط یک نفر برای همراهی او داوطلب میشود، در واقع او عضو نسل قبلی شکارچیان هیولا بوده است که در ادامه با آن بیشتر آشنا می‌شویم و تاثیر گذار ترین فرد در جنگ های کشور بوده و در طی زمان جنگجو بودنش در تمام آنها شرکت کرد و تاثیر زیادی گذاشت. آنها در داخل پایتخت فرد داوطلب دیگری را پیدا نمی‌کنند پس به داخل جنگل های اطراف پایتخت میروند. یک فرد که قدرت بسیار زیادی داشت، ناگهان به آنها حمله میکند ولی او جلویش را میگیرد و به او میگوید که یک پیشنهاد برای او دارند. آنها میفهمند که او زندگی بسیار سختی را در جنگل پشت سر گذاشته بود و زخم های کهنه زیادی داشت، در واقع او به هر هیولایی که برخورد میکرد، آنها را سلاخی میکرد، و به تعداد هیولا های سطح اس که کشته است روی بدنش زخم است. ولی تعداد زخم هایش ۳۵ تا است.، او قبول میکند که با انها همراه شود. آنها برای استراحت به قصر پادشاه برمیگردند. از سالن تمرینات صدای زد و خورد بسیار زیادی می‌آمد آنها وقتی داخل میشوند میفهمند که این صدای تمرینات سخت دختر پادشاه بوده است. دختر پادشاه به آنها میگوید که به دنبالش بیایند، آنها به پیش پادشاه میرسند و دختر پادشاه از پادشاه درخواست میکند که وارد این گروه شود ولی پادشاه میگوید که فقط در صورتی میگذارد که وارد آن گروه شود که بتواند او را شکست دهد و معلوم میشود که پادشاه هم از اعضای نسل قبلی شکارچیان هیولا بوده است(نسلی که تعداد بسیار کمی داشتند و هر کدامشان بسیار قدرتمند بودند) دختر پادشاه او را به سختی شکست میدهد و پادشاه اجازه میدهد که وارد گروه شود. صبح روز بعد آنها میروند برای پیدا کردن عضو پنجم، و بالاخره آنرا پیدا میکنند، یک هیلر که به تعداد کسانی که نتوانسته بود آنها را نجات دهد، زخم روی بدنش بود ولی فقط یک زخم روی چشم چپش بود(چون زخم روی چشمش بود کور نشده بود) او در حالتی نتوانسته بود آن فرد را هیل کند که همزمان در حال هیل کردن یک ارتش صد و بیست نفره بود. آنها می‌خواستند آن فرد ناشناس را پیدا کنند و از او انتقام بگیرند ولی یک ماموریت فوری برای آنها پیش می‌آید. هفت دانجن سطح ناشناخته.(که قطعا همان هیولا های جهش یافته بودند) همچنین دانجن ها اگر تا یک ماه پاکسازی نمی‌شدند، هیولا ها می‌توانستند که به دنیای بیرون راه یابند. اما مشکل اصلی این بود که شش دانجن از آن هفت دانجن، قفل بود و طبق بررسی جادوگران، باید دانجن اول را پاکسازی کنند و سپس در دانجن اول دری به دانجن دوم باز میشود و این روند تا دانجن هفتم ادامه دارد و وقتی که دانجن هفتم پاکسازی کامل شد، هم خطر رفع میشود و هم ان گروه می‌توانند از دانجن ها بیرون بیایند. آنها یکی یکی و دانجن ها را پاکسازی میکردند ولی باس های آنها برایشان کمی دردسر درست میکرد و رسیدند به دانجن هفتم
تمام اعضای دانجن هفتم حتی صد و پنجاه سرباز آن دانجن هر کدام یک باس بودند(هر کدام از سرباز ها در سطح یک باس سطح اس قدرت داشتند) و آنها هفت فرمانده داشتند که هر کدام قویترین باس از هر نوع موجود شیطانی بودند. آن هفت فرمانده حتی از زمانی که شهاب سنگ برخورد کرد بسیار قدرتمند و باهوش بودند. انها برای خودشان یک الهه درست کرده بودند و یک مجسمه به ارتفاع دو متر و بیست سانت از آن درست کرده بودند ولی آن شصت و نه سال قدرت زیادی ذخیره کردند و در آخر تمام انرژی خود را به آن مجسمه منتقل کردند و مجسمه هم دارای حیات شد و هم قدرت بسیار بسیار زیادی را به دست آورد و باس آن دانجن هم همان بود.
آن گروه وقتی به باس دانجن هفتم می‌رسند چهار نفر از آنها که شخصیت اصلی جزو آنها نبود بلافاصله به آن حمله ور میشوند ولی باس دانجن با قدرت تکان دادن دست خود باد هولناکی را به وجود می‌آورد و آنها را به راحتی شکست میدهد ولی فرصت نمیکند که آنها را بکشد چون او از طرف آن پسر نیروی حاله بسیار هولناکی را احساس کرد و به این دلیل مهر و موم های قدرت خود را یکی، یکی باز میکرد و هر چه این مهر و موم ها را بیشتر باز میکرد، حاله شیطانی عظیمش قدرتمند تر و هولناک تر میشد و چشم های سرخ و اتشینش بیشتر می‌درخشیدند. وقتی به مهر و موم آخر رسید سینه مجسمه ای که در آن بود را شکافت و تکه ای بزرگ از هسته‌ی آن شهاب سنگ از سینه خود در آورد و خورد کرد، آن پسر از دیدن آن تکه از هسته شهاب سنگ تعجب کرد، در واقع الهه شیاطین وجود داشته است و در سالیان بسیار قبل در یک قدمی نابودی سیاره بوده است که استادِ پسر جلوی او می‌ایستد و با او مبارزه میکند ولی او بسیار قویتر بود، پس تصمیم میگیرد که دو چشمش را به انرژی خالص تبدیل کند و سپس با آن انرژی توانست بعد از نبردی بسیار سخت بر او غلبه کند. و زمانی که آن هفت فرمانده داشتند تمام قدرت خود را وارد آن مجسمه میکردند، روح او به آن مجسمه وارد شد و او میلیون ها برابر قویتر و سریعتر از نسخه قبلی خود شده بود و به خاطر اینکه در یک مجسمه بود بسیار بسیار بیشتر از نسخه قبلی خود مقاومت داشت. وقتی او درباره ویژگی هسته‌ی شهاب سنگ میفهمد، یک بخش بزرگی از آن را در وسط سینه خود قرار میدهد تا که در حد مرگ فشار به خودش بیاورد تا که از آنچه که هست هم هزاران برابر قویتر شود. وقتی باس دانجن مهر و موم آخر را خورد کرد که هسته‌ی شهاب سنگ بود، بدنش که تحمل این مقدار قدرت را نداشت، ذوب شد و او تماماً تبدیل به یک حاله هولناک شیطانی شد یک حاله جامد با همان فرم بدنش و یک حاله بسیار قدرتمند و بسیار مخرب کروی به قطر دو متر و چهل سانت. او آنقدری انرژی داشت که جاذبه برای او صفر شده بود و به پرواز درآمد. نبرد آغاز میشود و باس دانجن از او خیلی قویتر بود، و انگار آن پسر نبرد بسیار سختی داشت نه برای شکست دادن او بلکه حتی برای زنده ماندن. پسر، شمشیر به دست و تکیه داده بر شمشیر، به یاد قولش به استادش می‌افتد به یاد مردم جزیره و به یاد آن کابوس، آن باس در حال دیدن حداکثر حد پیشرفت او بود، چیزی که از زمان تولد انسان برای او معَیَن میشود. باس دانجن به او میگوید که «تو به سر حد پیشرفت خود رسیده ای، چیزی که برای انسان از زمان تولدش معَیَن میشود ویرایش هر فرد متفاوت است و هیچ انسانی نمی‌تواند از این دیوار پیشرفت خود عبور کند، این چیزی است که ما هیولا ها را از شما انسان ها متمایز می‌سازد، پیشرفت ما سخت میشود ولی متوقف نمیشد، ولی شما انسان ها نمی‌توانید از این محدودیت عبور کنید» که ناگهان ترس همه وجودش را دربر میگیرد، او از محدودیت خود عبور کرده بود، نیز دوباره شروع میشود و ام پسر شمشیر خود را غلاف میکند و یک مشت بسیار قدرتمند بدون هیچ تکنیکی میزند و آن مشت یک باد مهیب ایجاد میکند، باس دانجن یک مشت قدرتمند میزند تا بتواند آن باد را دفع کند ولی دستش متلاشی میشود، ولی دستش دوباره ایجاد میشود چونکه او به یک حاله تبدیل شده بود و باید قدرت او دفع میشد تا که بمیرد. او با خودش پشت سرهم تکرار میکرد که:«این غیر ممکن است،این غیر ممکن است که فردی از من قویتر باشد، این حس را قبلاً احساس کرده ام ولی الان خیلی مهیب تر است» و انرژی حیات خود را با قدرت خود ترکیب میکند و طوری از آن استفاده میکند که اگر بیشتر از یک دقیقه از آن استفاده کند، بمیرد(حداکثر استفاده قدرت). آن پسر با سرعتی باورنکردنی به سمت باس میرود و یک مشت به شکم او میزند، کمی از حاله شکم باس متلاشی میشود و باس به او میگوید که او باید صد ها مشت مانند این را بزند تا که قدرتش را دفع کند و او را بکشد و او میگوید:«باشه!» و قدرتش را در مشت خود متمرکز میکند و بعد آن انرژی را آزاد می‌کند و باس دانجن از درون متلاشی میشود. آن پسر بالاخره باس را کشته بود، او یک خطر در سطح سیارات را نابود کرده بود
آن گروه به پایتخت برمیگردند و از آنها استقبال خوبی میشود و آن پسر به خاطر رشد ناگهانی قدرت، بدنش تا سه هفته حتی در آرامترین حالت، حاله ای ساطع میکرد که باعث شکست نور میشد(مثل آنچه در اطراف آتش است).
فلش بک به جایی دیگر:
فردی ناشناس که انگار به جهانی بی ارزش از بالا نگاه میکرد را میبینیم، کمی ترس در وجودش بود، او صحنه نبرد آن پسر و باس دانجن را نگاه میکرد، او با خودش گفت که آن پسر با اراده بی‌نظیر خود، نیروی نهفته است که در هفت سال تمرینات طاقت فرسا به دست آورده بود را آزاد کرده بود و هزاران برابر یا میلیون ها برابر از قبل مبارزه اش قویتر شده است
____
قلمرو های داستان: هر کشور یک شاه داشت و هر قلمرو در کشور توسط یک خاندان اداره میشد
نوع دنیا: فانتزی
دارای: مهارت های شمشیر زنی و جادوگری و کیمیاگری در ان دنیای فانتزی وجود داشت
دارای: دانجن ها و هیولا ها حتی در خود دنیا
مشخصات ظاهری پسر داستان: هنوز نوشته نشده
وضعیت داستان: در حد ایده و در حال توسعه
مقدار بیشتر بودن جاذبه‌ی جزیره از جاذبه زمین:۲۵۱۸.۵ برابر و به همین خاطر در جزیره اشیاء را ۲۵۱۸.۵ برابر سبک تر در نظر میگیرند
سطح از بالا به پایین: S,A,B,C,D,E و به خاطر اینکه سطحی بالاتر از سطح اس پیدا نشده بود آن هفت دانجن را سطح ناشناخته نام گذاری کردند
رفع ابهامات:
آتش باران جزیره:
دو دلیل داشت، یک ترس از قدرت مردم جزیره که با این روند تا چند سال دیگر هر رزمی کار از آنان می‌توانست یک شهر را نابود کند و دومین دلیل این بود که هیولا ها هم به احتمال زیاد جهش یافته میشدند و می‌توانستند خطر بزرگی برای کشور باشند اگر از جزیره بیرون بیایند
شخص مرموز که پادشاه تحت تاثیر آن، جزیره را آتش باران کرد:
این شخص مرموز همان شخص در اواخر فصل اول داستان بود که از بالا به جهان نگاه میکرد، او شهاب سنگ را به خاطر اینکه فکر میکرد انسان ها موجوداتی، پست و حقیر هستند به طرف آن جزیره منحرف کرده بود
دلیل قانون پنج نفره بودن گروه ها در سازمان شکارچیان هیولا:
چون یک گروه پنج نفره میتواند ضعف های هم را بپوشانند به خاطر همین قانون سازمان این بود که گروه حداقل باید پنج نفره باشد
دختر پادشاه:
او یک رزمی کار و شمشیر زن ماهر بود که به خاطر دلایلی که به خاطر دختر پادشاه بودن به وجود آمده بود نمی‌توانست در اکثر ماجراجویی ها شرکت کند، و وقتی که آن پسر با پادشاه حرف میزد، او اتفاقی حرف هایشان را شنید و تصمیم گرفت که هر طور که شده وارد گروه شود
توضیح بیشتر در مورد آیتم های مرتبط با شهاب سنگ:
افزایش جاذبه یک برابری در ده روز است، تا ابد ادامه ندارد و تا وقتی ادامه دارد که منفجر شود
قدرت ساکنان جزیره:
به این دلیل که بدن آنها و نسل آنها در شرایط بسیار سختی بودند و در هر شرایطی زنده ماندند
هر موجودی در آن جهان که در شرایط سختی زندگی کند قویتر میشود و سرعت و مقدار این قویتر شدن به عامل های مختلفی بستگی دارد و این قویتر شدن در هیولا ها یا همان موجودات شیطانی به صورت جهش یافتن است. به خاطر این از پسر می‌ترسند که او هر بار پس از شکست خوردن از استادش که برای تمرین می‌رفت، که تمرینش کشتن آن هیولا ها با دست خالی بود، و هر بار تعدادی زیاد از آنها میمردند ولی منقرض نمی‌شدند چون جهش یافتن باعث این هم شده بود که بیشتر و سریعتر تکثیر شوند و زاد و ولد کنند
دانجن ها و توضیح بیشتر درمورد قفل شدن شش تا از هفت دانجن:
مکان هایی جادویی که تعدادی از هیولا ها در آن هستند و تعدادی در جنگل ها، اگر دانجن ها تا یک ماه پاکسازی نشوند، هیولا ها می‌توانند به بیرون، راه یابند، جادوگران آن هیولا ها با قدرت جادویی خود، شش تا از دانجن ها را قفل کردند
توضیح تکنیک ها:
او در این تکنیک نیروی خود را به نقاط قدرتی بدن که دو دست و دو پا هستند میفرستد و آنگونه سرعت و قدرتش دو برابر میشود ولی انرژی را هم دو برابر تخلیه میکند ولی او در این تکنیک استاد شده است و بیشترین بازدهی را میتواند در این تکنیک داشته باشد و در مراحل بعدی این تکنیک به عنوان مثال او در وقتی که میخواست از جزیره بیرون برود به سطح چهارم راه یافته بود و می‌توانست قدرت تمام بدنش را در مشت خود جمع کند و با انرژی ای حداقل ۴۸ برابر یک مشت خود ضربه وارد کند، بدن به خاطر اینکه انرژی حتی از نقاط حیاتی هم دور شدن است، مجبور میشود برای زنده ماندن و مقاومت در برابر جاذبه و هزاران چیز دیگر، انرژی ای باورنکردنی درست کند
وقتی به عنوان مثال انرژی را از کف پای خود به وسط بدنش منتقل میکند، به خاطر شدت جریان انرژی، زیر کف پایش سرد میشود و باعث یخ بستن یک لایه نازک از ذرات آب در هوا میشود. در تکنیک ترمیم سرعت زخم درصد احتمال ماندن جای زخم از حالت عادی هفتاد درصد بیشتر است
توضیح در مورد تمرین: او در تمریناتش باید با بار اضافه ای که استادش به او داده است، با دست خالی با هیولا های جهش یافته جزیره بجنگد و آنها را شکست دهد
آن فرد مرموز دشمن اصلی داستان است، موجودی سادیسمی و خطرناک برای کهکشان را ایفا خواهد کرد و میفهمیم که فرد در آخر داستان و کسی که به پادشاه گفت که جزیره را آتش باران کند و کسی که شهاب سنگ را منحرف کرد در واقع یک نفر بود.
زمان اتفاق:قرون وسطی
فصل دوم:
فلش بک: آن فرد مرموز در طی شصت و نه سال از زمان برخورد شهاب سنگ رفتن شخصیت اصلی از جزیره، تلاش کرد تا کنترل شهاب سنگ را به دست آورد(صاحب شهاب سنگ شود). تلاش های ناموفق بسیار بسیار زیادی داشت ولی در یک ساعت قبل از رفتن شخصیت اصلی از جزیره موفق میشود. و سرعت افزایش جاذبه را زیاد میکند تا آن دو نفر بمیرند و منفجر شوند ولی شخصیت اصلی از جزیره برای گرفتن انتقام خارج می‌شود. و یک ساعت بعد از رفتن او، جزیره منفجر میشود.
زمان حال: فرد مرموز به این فکر میکرد که چطور میتواند خود را قویتر کند تا در مبارزه با شخصیت اصلی به مشکل برنخورد. و به این نتیجه می‌رسد که صاحب شهاب سنگ است. پس قدرت هسته‌ی شهاب سنگ را که در جهان پراکنده شده بود، به خود جذب میکند ولی به خاطر قدرت بسیار بسیار زیاد و بیش از حد هسته‌ی شهاب سنگ، وقتی قدرت آنرا جذب میکند، یکی از اعضای بدنش می‌ترکد/به شدت آسیب میبیند و به خاطر دلایلی که به‌خاطر قدرت زیاد هسته‌ی شهاب سنگ ایجاد شده بود نمی‌توانست آن بخش را ترمیم کند ولی برایش هم زیاد مهم نبود چون آن بخش در مبارزه استفاده نمیشد.
چهار ماه از زمان شکست باس دانجن سطح ناشناخته و اتمام فصل اول گذشته بود. صبح زود بود، شخصیت اصلی خوابیده بود، ناگهان چهار عضو دیگر گروه به او حمله ور میشوند و او بلافاصله بیدار میشود و چند ثانیه بعد آنها را شکست میدهد، این تمرین صبحگاهی اش بود. تمرین صبحگاهی اش این بود که هر روز چهار عضو دیگر گروه در یک زمان رندوم، در صبح به او حمله ور میشوند و او باید بیدار شود و آنها را شکست دهد(برای افزایش آمادگی این تمرین انجام میشود). او برای تمرین اصلی خود به بیرون قصر میرود ولی وقتی که میخواست، تمرینش را شروع کند، یک انرژی عظیم از طرف هسته‌ی شهاب سنگ که در وسط دسته‌ی شمشیرش بود، به یک سمت میرود. او حدس میزند که فردی که شهاب سنگ را منحرف کرده و پادشاه را تحت تاثیر خود برای آتش باران جزیره قرار داده است، انرژی هسته‌ی شهاب را در حال جذب کردن است و قرار است که هزاران برابر قویتر خواهد شد. و او با خودش فکر کرد که وقتی از جزیره رفت، جاذبه، به اندازه منفجر شدن شهاب سنگ نرسیده بود، پس آن فرد کنترل شهاب سنگ را به دست آورده بود و میلیون ها برابر، سرعت افزایش جاذبه را بیشتر کرده بود.
او تصمیم میگیرد که تمرینات سختی انجام دهد تا برای مبارزه با او آماده شود. ناگهان صدای استادش را در سرش شنید که می‌گفت:«تو به دنبال قویتر شدن هستی پس خوب به حرف های من گوش بده، در ده هزار سال پیش، یک شکارچی سطح اس، یک سیاره کشف کرد و اسم آن را سیاره قدرت گذاشت، به خاطر اینکه تمام زمینه ها برای رشد قدرت در آنجا فراهم بود. به یک سیاره به قطر ۱۲۷۴۲۰۰۰۰ کیلومتر با چگالی دو برابر زمین، که یک چاله عمیق پر از اب دارد. آن فرد سطح اس با خودش فکر کرد که اگر حتی در آن سیاره، زنده بماند به قدرت بسیار زیادی دست خواهد یافت، او با یک تکنیک ناشناخته به سمت آن سیاره میرود، او بعد از یک سال و بعد از به دست آوردن قدرت بسیار زیاد، یک قلب هیولا و یک بافت مرده بسیار ریز هیولا پیدا میکند، برای اینکه از قدرت خود در راه سوء استفاده نکند، پلیدی و شرارت وجود خود را داخل آن قلب میکند ولی آن قلب به سرحد ظرفیت خود رسید. پس یک میلیاردم باقی مانده را به بافت مرده وارد میکند و آن بافت به خاطر این، زنده میشود و به سختی بسیار زیاد زنده میماند، آن فرد، تصمیم گرفت که آن دو را به داخل چاله آب داخل سیاره بیاندازد تا آن دو به سختی زنده بمانند و یا بمیرند، و خودش از سیاره بیرون میرود و این اتفاق را برای شاگردش که استادِ استادِ استادِ استادِ استادِ استادِ استادِ استادِ استادِ استادِ استادِ استادِ استادِ استادِ استادِ استادِ استادِ استادِ استادِ استادِ استادِ استادِ استادِ استادِ استادِ شخصیت اصلی است تعریف میکند و سعی میکند انرژی خود را مصرف کند تا بدنش منفجر نشود ولی یک سال بعد به خاطر ازدیاد انرژی فوت میکند. در آن سیاره آن قلب و آن بافت هر کدام به هیولا ای تبدیل میشوند و آن هیولایی که از آن بافت ایجاد شده بود تصمیم میگیرد که به جهان بیرون برود تا بر جهان بیرون سلطه یابد و به کره زمین می‌رسد، امروزه آنرا به عنوان الهه شیاطین می‌شناسیم (همان که توسط شخصیت اصلی شکست داده شد در فصل اول و این یعنی که آن هیولایی که از قلب ایجاد شده است میلیارد ها برابر و شاید بیشتر از الهه شیاطین قویتر باشد). تو باید به آن سیاره بروی تا هم قویتر شوی و هم آن هیولا را که تحدیدی برای سیارات جهان است، بکشی»
آن پسر با خودش میگوید که چگونه باید به آن سیاره برود و آن صدا در سرش میگوید که« آن سیاره در دهمین روز از ششمین روز هر سال در بالای پایتخت قرار میگیرد و به مدت یک ماه ثابت میماند و سیاره ۱۵۸۰۰۰۰۰۰ کیلومتر فاصله دارد»
آن پسر از یکی از تکنیک های خود دو تکنیک مجزا می‌سازد که در یکی از آنها انرژی بسیار کمی را از اطراف بدن خود به سمت مرکز بدنش هدایت میکرد و شدت جریان این باعث میشد که یک دیواره هوا در دور او ایجاد شود و او بتواند در فضا نفس بکشد تا به آن سیاره برسد، و یک تکنیک دیگر هم ایجاد میکند که در آن، انرژی کنی را مجزا از آن انرژی از کف پای خود به سمت وسط بدنش میبرد تا با غبار های کیهانی یک سطح جامد زیر پای خود ایجاد کند و بتواند به سمت آن سیاره برود، او میفهمد که همان روز دهمین روز از ششمین ماه سال است پس با تکنیک های خود به سمت آن سیاره میرود، او با کمی استراحت در راه در طی یک و نیم هفته، به سیاره می‌رسد. برای اینکه، او در جنگ با الهه شیاطین، یک میلیون برابر قویتر شده بود، جاذبه سیاره بر او تأثیری که قابل مشاهده باشد نداشت و فقط قدرت و سرعت او ۲۰۰۰۰ برابر کمتر شده بود. سیاره محیطی مه آلود و پر از پستی و بلندی داشت و بوته های خشکی داشت مانند بیابان(این که زیاد غلیظ نبود و در آن میتوان تا شعاع ۱۴ متری دید) او کمی در محیط گشت و گذار کرد و ده دقیقه بعد، یک هیولا ناگهان به او حمله ور شد، آن هیولا با ضربات قدرتمند و سریع، شخصیت اصلی را به عقب میراند. شخصیت اصلی موفق میشود در برابر آن حملات مقاومت کند و آنها را دفع کند و به عقب رانده شدن خود را متوقف کند و مبارزه در یک نقطه متمرکز میشود، ان پسر از هیولا میپرسد که «آیا تو هیولای به وجود آمده از قلب هستی» و هیولا به او میگوید این افسانه درباره رئیس ما است» آن پسر کمی تعجب کرد و با خودش میگوید «اگر این هیولا یکی از زیر دستان آن هیولا باشد پس باید مسیر خیلی طولانی را طی کند تا آن هیولا را بکشد تا قدرت مواجهه با فرد مرموز را داشته باشد. پس از پنج دقیقه مبارزه بالاخره او موفق میشود آن هیولا را شکست دهد و قبل از کشتن او درباره هیولا های سیاره از او سوال میپرسد و آن هیولا میگوید «وقتی که رئیس، همان هیولایی که تو به او هیولای به وجود آمده از قلب میگویی، تکاملش کامل شد، تخم های هیولای خود را در سراسر سیاره پخش کرد(در هیولا ها به جز انسان نما ها، جنس ماده وجود ندارد). و در سطح سیاره یک میلیون هیولا و در هر پله از چاله پر از آب، هزار هیولا وجود دارد. ولی به خاطر فشار به شدت زیاد اب، هیولا ها فقط تا پله صدم هستند و در انتهای چاله، آن هیولا که از قلب، رشد کرده است زندگی میکند و تو باید تمام هیولا های سطح را بکشی، تا بتوانی به چاله برسی، و بعد پله به پله چاله را هم پاکسازی کنی، و در پله های بعدی خودت تمرین کنی تا شاید شانس شکست رئیس را داشته باشی و آن هیولا مرد.
آن پسر تصمیم گرفت که هدف فعلی خود را کشتن تمام هیولا های روی سطح سیاره قرار دهد تا بتواند به اندازه کافی پیشرفت کند و بتواند وارد چاله شود. او هیولا ها را می‌کشت و در سطح سیاره پیشروی میکرد ولی او فقط توانسته بود تا غروب، سه هیولا را بکشد. به ترتیب مبارزه هایش، ۶ ، ۸ و ۱۲ دقیقه طول کشید، او در مبارزه آخر، پنج بار زخمی شد و فهمید این سیاره هم از نظر قدرت هیولا های موجود در آن، عمق هایی دارد، و شانس آورده بود و در نقطه ای از سیاره آمده بود که در آن ضعیفترین هیولا های سیاره وجود داشتند و اگر بیشتر از این پیشروی میکرد، ممکن بود بمیرد، پس فعلا همین مکان را برای تمرین انتخاب کرد. حدود نیم ساعت بعد،او متوجه میشود که اصلا آذوغه ای نیاورده و باید آن هیولا ها را بخورد. به خاطر اینکه خسته شده بود، مبارزه بعدی، ۱۵ دقیقه طول کشید و بالاخره آن هیولا را کشت، او چند عدد بوته خشک جمع کرد و با متمرکز کردن نیرو در دست خود، آن نقطه را داغ کرد و بوته ها آتش گرفتند، او هیولا را خورد و خوابید. او هر روز سعی میکرد تا جایی که وقت دارد هیولا ها را بکشد و قویتر شود. او دو ماه بعد از ورودش به سیاره پیشرفت چشمگیری کرد و توانست پانصد هزار هیولا را در مجموع بکشد. و همچنین سه ماه و چهارده روز بعد از ورودش به سیاره کاملا سطح آن را پاکسازی کرد و یعنی یک میلیون هیولا را در مجموع کشته بود. او وارد چاله شد، فشار بسیاری به او وارد میشد، او وقتی به سطح پله‌ ی اول رسید، یک دریچه مانند «در» پیدا کرد و وقتی وارد آن شد فهمید که به طرز عجیبی اتاقکی برای نفس کشیدن وجود دارد. او شش ماه بعد از ورود به سیاره،بلاخره پله صدم را هم پاکسازی کرد و تصمیم گرفت که پله ها را چند تایی، چند تایی، برود چون در آن پله ها هیولایی وجود نداشت و او باید از طریق فشاری که آب ایجاد میکرد تمرین میکرد، ۹ ماه بعد از ورود به سیاره او در پله ۲۰۰۰۰ تمرین می‌کرد(تعداد تمامی پله ها،۶۳۷۱۰). چهارده ماه بعد از ورود به سیاره، او در پله چهل هزارم و بلاخره هفده ماه بعد از ورود به سیاره او به انتهای گودال رسید، و پنج ماه در آنجا تمرین می‌کرد تا آماده شود، بلاخره بعد از بیست و دو ما بعد از ورود شخصیت اصلی به سیاره، او به رئیس هیولا های سیاره، همان هیولایی که از قلب رشد کرده بود، و تهدیدی برای جهان بود، رسید. او ظاهر تقریباً انسانی ای داشت. مبارزه سهمگینی دربر می‌گیرد ولی مبارزه تقریباً به سوی شخصیت اصلی بود ولی یکدفعه میفهمیم که این، قدرت اصلی رئیس هیولا ها نیست و او تغییر حالت میدهد، و دارای، بال های سیاه و بُرَنده و چشمان مار، شاخ های دیو، پنجه های گرگینه، دندان های خون اشام و پوستی از فلس اژدها میشود. طرف مبارزه کاملا تغییر میکند، شخصیت اصلی فقط سعی میکرد که ضربات او را دفع کند ولی با هر ضربه ای که دفع میکرد هم نیم متر به عقب رانده میشد و هر ضربه ای که میخورد، او را به ده ها متر آن طرف تر پرتاب میکرد، ولی شخصیت اصلی فرصتی را گیر می‌آورد و شمشیر خود را در می‌آورد و بعد از آن، آنها دو ساعت پیاپی می‌جنگیدند و بعد از ده هزار بار دفع و حمله با شمشیر، شمشیر شخصیت اصلی، تکه تکه میشود. شخصیت اصلی ده بار و آن هیولا شانزده بار زخمی شده بود، شخصیت اصلی تصمیم گرفت که دوباره هم با مشت مبارزه کند و بعد از پانزده دقیقه با پانزده زخم، پیروز از مبارزه خارج میشود.
شخصیت اصلی پس از شکست دادن رئیس هیولا های سیاره قدرت، یک انرژی باورنکردنی را حس میکند و بعد از پیدا کردن هسته‌ی سیاره آنرا به صورت یک شمشیر کریستالی مهر و موم میکند تا به دست افراد بد نافتد و در واقع استادش در جزیره به عنوان یکی از مهارت های اهنگری، مهر و موم کردن را به او یاد داده بود. و همچنین، او یک وظیفه را برای خود انتخاب کرد، نگهبان مقدس، که از شمشیر محافظت کند تا فردی آنرا جذب نکند چون اگر فرد بدی آنرا جذب می‌کرد دنیا نابود میشود و اگر فرد خوبی آنرا جذب می‌کرد ممکن بود دیوانه شود(از شدت قدرت شمشیر)(این دیوانه شدن برای فرد بد هم ممکن است اتفاق بیافتد).
او بعد از بار ها استفاده از تکنیک ترمیم سریع زخم، فهمید که اگر انرژی را به صورت کنترل شده در آن نقطه متمرکز کند، حتی از حالت عادی ۹۰ درصد امکان بیشتری داشت که جای زخم باقی نماند.
او فهمید که که سیاره زمین به خاطر بسیار بزرگ بودن سیاره قدرت، در سیاره قدرت، در هر موقعی از سال دیده میشد ولی با توجه به زاویه زمین، در زمین در هر موقعی از سال نمیتوان آنرا دید. پس او حدود دوهفته در انتهای گودال تمرین می‌کرد تا با فشاری که آب به او وارد میکند، قویتر شود. او بعد از ان، بالاخره به سطح سیاره برگشت و با تکنیک هایش، به سرعت به سمت زمین رفت، او وقتی که به زمین رسید، و به پایتخت رسید، دید که آن چهار عضو دیگر گروه هم در این مدت بسیار تمرین کرده بودند و هر کدامشان در این دو سال به صورت میانگین، 500 هیولای سطح اس را کشته بودند. آنها هر طور که شده شخصیت اصلی را وادار میکنند که به سفر برود چونکه شخصیت اصلی تا آن موقع، همیشه در حال تمرین بود و همچنین او را از تمرینات سنگین منع میکنند. شخصیت اصلی که میبیند چاره دیگری ندارد، سفر خود را شروع میکند و در طی سفرش تمرینات سبکی را انجام میدهد تا در طی سفرش ضعیفتر نشود. در طی پانزده روز جاهای مختلفی را میگردد و سفر میکند، چونکه میخواست مکان های مختلف را پیدا کند و جاهایی که بلد نبود را پیدا کند، او در روز پانزدهم سفرش، روستایی را میبیند، چونکه زیاد اجتماعی نبود، تصمیم گرفت که از کنار آن رد بشود ولی میبیند که روستا تحت حمله ی هیولا ها قرار گرفته بود، او به طور ناخودآگاه به هیولا ها حمله میکند و یکی یکی آنها را میکشد، او بعد از کشتن آخرین هیولا به خودش میآید و میبیند که مردم روستا دورش جمع شده بودند، مردم روستا مردمی مهمان نواز بودند و به خاطر اینکه شخصیت اصلی آن هیولا ها را کشته بود، تصمیم میگیرند که او را برای مدتی داخل روستای خود نگه دارند، آنها پس از مدتی از او میپرسند که در کجا به دنیا آمده و بزرگ شده، او هم اسم جزیره اش را می‌آورد و آنها بسیار تعجب میکنند و میفهمیم که آنها از معدود کسانی بودند که آتش باران جزیره را دیدند و به خاطر اینکه آنها زیر بار این نرفتند که با گرفتن پول، چیزی نگویند، توسط پادشاه نسل قبل که پدر پادشاه الان کشور بود، تبعید شدند و هر پرونده ای یا نوشته ای مربوط به آنها حذف شد. آنها از شخصیت اصلی میپرسند که چگونه از آتش باران جان سالم بِدر بُرده و شخصیت اصلی هم به آنها درباره استادش میگوید و میفهمیم که چند نفر از آنان از دوستان استاد او بودند و به او می‌گویند که نگران استادش نباشد. آنها تا یک ماه شخصیت اصلی را در روستای خود نگه میدارند و در طی آن، رابطه او با یک دختر تشکیل میشود و قرار بر این میشود که آنها به زودی با هم ازدواج کنند و شخصیت اصلی هم پس از اتمام آن یک ماه، با تشکر فراوان از مردمان روستا و اینکه به آنان میگوید که تلاش میکند تا آنان را از تبعید دربیاورد، روستا را ترک میکند و سفر یک ماه و نیم خود را به اتمام میرساند و به کشور و پیش دوستانش برمیگردد و دوستانش از او درباره سفرش سوال میپرسند و او ماجرا را میگوید و ما میفهمیم که او تا آن موقع حتی نمی‌دانست ازدواج چیست. و دوستانش در حالی که بسیار تعجب کرده بودند مسائل را برای او توضیح میدادند.
(و میفهمیم که استاد شخصیت اصلی، در طول دوازده سالی که او را تمرین میداد، یادش رفته بود که به او مسائل اجتماعی را یاد بدهد?)
شخصیت اصلی طی پانزده روز، تمریناتی را انجام میداد تا برای مبارزه با فرد مرموز آماده شود، بالاخره پانزده روز میگذرد، روز پازدهم به نظر می‌رسید که روز عادی ای نیست، آب و هوا و طبیعت متلاطم بود، انگار انرژی عظیم در محیط پراکنده شده بود، انگار که فرایند جذب هسته‌ی شهاب سنگ توسط فرد مرموز به پایان رسیده بود، انگار که او با پراکنده کردن انرژی خود، میخواست پیامی را برساند، پیام فراخواندن شخصیت اصلی به مبارزه، شخصیت اصلی هم انرژی خود را در محیط پراکنده میکند و کمی بعد، انگار رعد و برقی از شخصیت اصلی و رعد و برقی از مکانی نامشخص در زمین به هم برخورد میکند، قدرت این برخورد، جاده ای به صورت نیم دایره و فرو رفته بر روی زمین وچمثل یک جاده تشکیل شده بود، جاده ای که مسیری بود تا مکان مبارزه، انگار که یک از قدرت شخصیت اصلی و فرد مرموز، به هم برخورد کرده بود و همین طور هم بود، شخصیت اصلی راه را در پیش میگیرد، مدتی بعد، شخصیت اصلی به آنجا میرسد، میبینیم که فرد مرموز بالای سخره ای ایستاده است، کمی بعد مبارزه شروع میشود و فرد مرموز با سرعت بسیار بالایی به شخصیت اصلی حمله ور میشود به طوری که سخره ای که بر روی آن بود، خرد شد. مبارزه سهمگینی در بر گرفته بود. هر ضربه آنها، باعث فرو رفتن و خرد شدن بخشی از زمین میشد. چند دقیقه بعد، فرد مرموز، برتری نسبی ای را به دست میاورد، و شخصیت اصلی با خودش میگوید«دیگر نباید به او آسان بگیرم» و شمشیر خود را درمی‌آورد و میفهمیم که قبل از خارج شدنش از سیاره قدرت، تکه های شمشیرش را به خاطر اینکه تنها چیز باقیمانده از استادش بود، تکه های آن را جمع کرد و پس از بازگشتش به زمین، آنرا دوباره درست کرده بود. مبارزه سهمگین تر شد. پس از چندین دقیقه، بالاخره شخصیت اصلی، فرد مرموز را شکست میدهد اما برای انتقام او را نکشت، چون برای او چیزی بدتر از مرگ لازم بود. شخصیت اصلی روح و انرژی او را ترکیب و داخل کوزه ای مهر و موم کرد و آنرا به مردم و پادشاه داد که آنرا برای ساخت اشیا یا تامین انرژی( به عنوان مثال به جای کریستال های جادویی که از هیولا ها به دست میآید) از آن استفاده کنند و چون که روح و انرژی اش ترکیب شده بود و هر بار که از آن انرژی استفاده میشد، ذره ای از وجود فرد مرموز کنده میشد و او زجر میکشید.
چند روز بعد، بالاخره شخصیت اصلی و دختر روستا با هم ازدواج میکنند. چند روز بعد در یک بعد از ظهر، شخصیت اصلی را در سبزه زاری میبینیم که دراز کشیده بود، او انتقام مردم جزیره را گرفته بود و ازدواج هم کرده بود حس رضایت حدودی داشت ولی جای یک نفر خالی بود جای استادش، ناگهان او بسیار تعجب میکند، استادش از دور داشت نزدیک میشد، استادش به او گفت که به خاطر اینکه او تمام تمرکزش را بر روی انتقام بگذارد، به او نگفته بود که شهاب سنگ قرار است منفجر شود و به او گفت که همراه با او، قبل از منفجر شدن شهاب سنگ، از جزیره بیرون آمده بود تا به او با تله پاتی، در مواقعی که چیزی ذهنش را درگیر میکرد، کمک کند و به خاطر این همراه با او به صورت آشکار از جزیره بیرون نیامده بود که شخصیت اصلی، تجربه‌ی خالص به دست بیاورد، پادشاه و اعضای گروه و دختر روستا از او می‌پرسند که این فرد چه کسی است و او اسم استادش را میگوید، همه تعجب میکنند این همان بود، همان نجات دهنده دنیا که الهه شیاطین را کشته بود. و میفهمیم که استاد شخصیت اصلی، همزمان با او به تمرین مشغول بوده و حتی همراه با او به سیاره قدرت رفته بود و استاد شخصیت اصلی بسیار قویتر شده بود. ولی این وضعیت پایدار نبود چونکه در صحنه‌ی بعد، چند صفینه را میبینیم که در آن چند نفر بودند که قویترین های کیهان بودند و انرژی شمشیر را حس کرده بودند و به دنبال جذب آن هستند.
-----
توضیحات:
«وضعیت داستان: در حال توسعه»
او چرا به سطح سیاره برنمیگشت:
او گم شده بود و اگر به هر طرفی می‌رفت، ممکن بود که بیشتر وارد عمق سیاره شود و زندگی اش به خطر بیافتد.
توضیح بیشتر درباره سیاره:
وقتی که از شکل‌گیری جهان فقط هزار سال میگذشت و قطر آن صد کیلومتر بود، یک ماده عجیب به قطر ۱۰۷۷۲.۱۷۳۴۴۶ تشکیل میشود که به خاطر اینکه یک درصد از جهان را تشکیل میداد، انرژی بسیار زیادی در خود داشت و با یک اتفاق، یک بخش از آن به قطر دو متر و به شکل کروی جدا میشود و در فضا سرگردان میشود و مقداری غبار های کیهانی دور آن جمع میشود و آن به یک شهاب سنگ تبدیل میشود، همان شهاب سنگی که به آن جزیره برخورد کرد. میلیون ها سال ها بعد به خاطر جاذبه وحشتناکی که داشت، غبار های کیهانی دور آن جمع میشوند و یک سیاره بسیار بزرگ ایجاد میشود که قطر آن ده هزار برابر زمین است و چگالی آن دو برابر زمین است، سال ها بعد در این سیاره اولین هیولا ها ایجاد میشوند و این سیاره به سرزمین هیولا ها تبدیل میشود و آن هیولا ها تخم های هیولای خود را در جهان پخش میکنند و به این صورت، هیولا ها در تمام جهان گسترش پیدا میکند.
میلیون ها سال بعد و بعد از بسیاری تکامل یافتن هیولا ها، یک شهاب سنگ بسیار بزرگ با هسته‌ی یخی به جو سیاره وارد میشود و جو سیاره آتش میگیرد و هم لایه رویی شهاب سنگ از بین میرود و هم هیولا ها آتش میگیرند و می‌میرند و آن د
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.