تالارنقره

تالارنقره : تالارنقره

نویسنده: 1357shahrokh

رمان های من:
#تالارنقره_فصل_اول
سایه‌های نقره‌ای مه غلیظ دور تالار نقره می‌چرخید، انگار می‌خواست رازهای عمارت رو تو خودش قایم کنه. ستون‌های بلند و پنجره‌های قدی تالار، زیر نور کم‌جون ماه، مثل یه قصر تسخیرشده به نظر می‌اومدن. صدای ویولن‌سل از سالن اصلی می‌اومد، یه ملودی غمگین که انگار برای عزای ابدی ساخته شده بود. تالار نقره، با اون باغ بزرگ و لژهای مخفی، امشب پر از آدمایی بود که اومده بودن برای یه مراسم عزا. اینجا هیچ‌وقت عروسی برگزار نمی‌شد. خسرو، صاحب تالار، عروسی رو تابو می‌دونست.
نقره، با لباس مشکی بلندش، مثل یه شبح بین مهمان‌ها حرکت می‌کرد. موهاش، که رنگشون مثل نقره‌ی خالص برق می‌زد، زیر نور شمع‌ها می‌درخشید. لبخندش گرم بود، ولی چشم‌هاش سرد و مرموز، انگار چیزی رو می‌دونست که بقیه نباید می‌فهمیدن. یه گردنبند نقره‌ای ساده دور گردنش بود، یادگاری از مینا، مادرش. انگشتش ناخودآگاه باهاش بازی کرد.
«خانم نقره، مثل همیشه همه‌چیز بی‌نقصه.» آقای بهرامی، با کت‌وشلوار خاکستری و لیوان شراب تو دستش، با لبخند بهش نزدیک شد.
نقره لبخندش رو عمیق‌تر کرد، انگار ماسکی رو محکم‌تر می‌کنه. «لطف دارید، آقای بهرامی. تالار نقره برای مهموناش سنگ تموم می‌ذاره.» صداش نرم بود، ولی یه تیزی زیرش پنهان شده بود، مثل چاقویی که تو جیب مخفی شده.
نگاهش به خسرو افتاد، که اون‌طرف سالن، با کت‌وشلوار سیاه همیشگی و سیگاری بین انگشتای پهنش، وایستاده بود. بوی ادکلن تلخش حتی از این فاصله به مشام می‌رسید. خسرو به نقره نگاه نمی‌کرد، ولی نقره می‌دونست داره همه‌چیز رو می‌پاد. تالار مال اون بود. همه‌چیز مال اون بود. حتی نقره.
یه لحظه، ذهن نقره رفت به مینا. به زمستون سردی که مینا رو تخت بیمارستان بود،و خسرو درگیریه دلال که قلب پیدا کنه. دلال فقط پول میشناخت گفته بود: «پول بیشتر، قلب زودتر» پول نبود. قلب نبود. مینا نبود. از اون روز، خسرو دیگه همون خسرو نبود. نقره دستشو رو گردنبندش محکم کرد و نفس عمیقی کشید.
از گوشه سالن، یه جوون قدبلند کنار میز کافی‌شاپ وایستاده بود. موهای مشکی آشفته، یه لبخند بی‌خیال که انگار نمی‌دونست کجا پا گذاشته. نقره به سمتش رفت. جوون لیوانش رو چرخوند و با یه نگاه زیرک گفت: «می‌گن تالار نقره هر چیزی رو می‌تونه جور کنه... حتی چیزایی که هیچ‌جا پیدا نمی‌شن.»
نقره یه لحظه خشکش زد. این کی بود؟ چرا این‌جوری حرف می‌زد؟ لبخندش رو برگردوند و گفت: «شما زیادی شنیدین، آقا... اسمتون چیه؟»
جوون خندید. «اسم مهم نیست. مهم اینه که خسرو امشب قراره چی معامله کنه.»
نقره قلبش تند زد. یه صدا از پشت سرش شنید. جراح بود، با همون کت کهنه و چشم‌های بی‌احساس. «نقره، وقتشه. خسرو می‌خواد امشب یکی رو بفرسته زیر تیغ.» نقره به جوون نگاه کرد. لبخند بی‌خیالش حالا ترسناک به نظر می‌رسید.
#شاهرخ_خیرخواه

#تالارنقره_فصل۲
نقره توی رختکن تالار نقره ایستاده بود، جلوی آینه‌ای بزرگ با قاب چوبی که لبه‌هاش از گذر زمان ترک خورده بود. نور شمعدان‌های دیواری سایه‌های عجیبی روی صورتش می‌انداخت، انگار هر خط صورتش داستانی نگفته داشت. دستش به گردنبند نقره‌ای دور گردنش رفت؛ یه قلب کوچک با حکاکی ظریف، یادگار مینا، مادرش. تنها چیزی که ازش مونده بود و نقره رو به روزایی وصل می‌کرد که هنوز تاریکی تالار زندگیشو نبلعیده بود.

صدای همهمه مهمان‌ها از سالن اصلی تالار تو رودسر می‌آمد، ولی اینجا، توی این گوشه خلوت، انگار زمان یخ زده بود. نقره نفس عمیقی کشید و بوی ادکلن تلخ خسرو رو حس کرد. پدرش پشت سرش ایستاده بود، مثل همیشه بی‌صدا و سنگین. «کارتو درست انجام بده، نقره. این یکی نباید خراب بشه.» صداش سرد و بی‌رحم بود، مثل سنگی تو رودخونه سیاه رود یخ‌زده رودسر.

نقره توی آینه به چشم‌های خسرو نگاه کرد. چشم‌هایی که روزگاری پر از عشق به مینا بود، حالا فقط خشم و تاریکی توشون موج می‌زد. «مثل همیشه، بابا.» ولی زیر لب، جایی که خسرو نمی‌شنید، زمزمه کرد: «تا کی باید آدما رو به این جهنم بکشم؟»

خسرو یه قدم نزدیک‌تر شد و دستشو روی شونه نقره گذاشت. انگشتاش محکم بود، انگار می‌خواست بند بند وجودش رو به تالار نقره زنجیر کنه. «تالار مال ماست. فراموش نکن کی بود که مینا رو ازمون گرفت.» بعد برگشت و رفت، سیگارش رو توی جاسیگاری نقره‌ای کنار در خاموش کرد. همون جاسیگاری که نقره ازش متنفر بود، چون بوی مرگ می‌داد.

نقره به باغ رو باز تالار برگشت، جایی که مه غلیظ رودسر دور درخت‌های انبوه می‌چرخید و انگار نفس می‌کشید. آرمین اونجا بود، کنار فواره قدیمی وسط باغ. داشت با عمو رحیم، یکی از اقوام وفادار خسرو، حرف می‌زد. رحیم با لبخند زورکی و چشم‌های تیز، داشت یه داستان ساختگی درباره تالار تعریف می‌کرد: «اینجا صد سال پیش ساخته شده. می‌گن زیرش یه دخمه قدیمیه که هیچ‌کس جرئت نکرده بره توش.»

آرمین، با موهای مشکی آشفته و لبخند بی‌خیال، خندید. «دخمه؟ جدی می‌گی؟ به‌عنوان یه دانشجوی معماری، باید بگم اینجور جاها برای پروژه‌م عالیه! این ستونا، این نقشه عمارت... انگار یه راز توشه.» نگاهش برق زد، انگار واقعاً دنبال چیزی بود. نقره قلبش تپید. دخمه کلمه ممنوعه تالار بود.

چند ماه پیش، تو دانشگاه معماری تهران، نقره عمداً سر راه آرمین سبز شده بود. یه گپ ساده تو کافه دانشگاه، یه لبخند حساب‌شده، و یه دعوت به مراسم عزای تالار نقره تو رودسر. آرمین فکر می‌کرد برای پروژه معماریش اومده، ولی نقره می‌دونست هر قدمش داره به تله‌ای نزدیک‌ترش می‌کنه که خسرو و جراحش آماده کرده بودن.

«آرمین، بیا یه کم بگردیم.» نقره صداشو شیرین کرد و دستشو به سمت باغ گرفت. «اینجا شب‌ها یه جور دیگه‌ست.» آرمین دنبالش راه افتاد، بی‌خبر از اینکه لبخند نقره داره طناب دور گردنشو تنگ‌تر می‌کنه.

وقتی به گوشه‌ای خلوت از باغ رسیدن، نقره یه لحظه ایستاد. صدای قلبش بلندتر از باد بود. خاطره‌ای قدیمی تو ذهنش زنده شد: خودش، ده‌ساله، کنار مینا تو بیمارستان. مینا با لبخند ضعیفش گفته بود: «نقره‌م، قوی باش. نذار تاریکی ببرتت.» ولی تاریکی مینا رو برده بود. همون موقع که دلال قلب خندیده بود و به خسرو گفته بود: «قلب نیست، پول بیشتر بیار.» خسرو همون شب تصمیم گرفت دستشو به خون آلوده کنه.

نقره به خودش اومد. آرمین داشت درباره ستون‌های تالار و تاریخچه‌ش سوال می‌پرسید، ولی نگاه نقره به در چوبی قدیمی تو دیوار باغ گیر کرد. دری که همیشه قفل بود. دری که پشتش، رازهای تالار نقره خوابیده بود. عمو رحیم یه بار زیر لب گفته بود: «اونجا قلبا نگه داشته می‌شن... قلبایی که هیچ‌وقت به صاحبشون نرسیدن.»

یه خراش خفیف از پشت در اومد، انگار یکی اون‌طرف بود. آرمین سرشو چرخوند. «اون چی بود؟» نقره لبخندشو نگه داشت، ولی دستش روی گردنبندش محکم شد. «هیچی، آرمین. فقط باده.» ولی می‌دونست امشب قراره آرمین زیر تیغ جراح بره.
#شاهرخ_خیرخواه

#تالارنقره_فصل_سوم
قفل‌های زنده صدای قفل تو شب انگار زنده می‌شد. مه غلیظ رودخانه سیاهرود مثل پرده‌ای سفید دور باغ تالار نقره پیچیده بود و صدای جیرجیرک‌ها با زمزمه باد قاطی می‌شد. نقره و آرمین زیر نور کم‌جون فانوس‌های باغ راه می‌رفتند. آرمین هنوز همون لبخند بی‌خیالش رو داشت، انگار نمی‌تونست سنگینی فضا رو حس کنه. ولی نقره می‌دونست. هر قدم تو این باغ مثل قدم زدن روی لبه تیغ بود.

«این در چیه؟» آرمین یهو ایستاد و به در چوبی قدیمی تو دیوار باغ اشاره کرد. چوبش پوسیده بود، ولی قفل آهنی روش برق می‌زد، انگار تازه عوضش کرده بودن. نقره نفسش بند اومد. نباید اجازه می‌داد آرمین این‌قدر کنجکاو بشه.

«هیچی، یه انباری قدیمیه. سال‌هاست کسی نرفته اون تو.» صداش آروم بود، ولی قلبش داشت از جا کنده می‌شد. دروغ گفتن براش عادت شده بود، ولی امشب یه چیزی تو وجودش داشت ترک می‌خورد. انگار مینا، مادرش، از اون دنیا داشت نگاهش می‌کرد.

آرمین نزدیک‌تر رفت و دستشو روی قفل کشید. «قفلش که نو به نظر می‌رسه. مطمئنی انباریه؟» خندید، ولی تو چشم‌هاش جرقه‌ای بود که نقره رو نگران کرد. «شاید همون دخمه‌ست که عموت گفت! یه دانشجوی معماری نمی‌تونه از همچین چیزی بگذره!»
نقره سریع دستشو روی بازوی آرمین گذاشت و با لبخندی حساب‌شده گفت: «بیا بریم سمت کافه سنتی. یه چای آتیشی داره که عاشقش می‌شی.» آرمین یه لحظه به در نگاه کرد، ولی بعد شونه‌هاشو بالا انداخت و دنبال نقره راه افتاد. نقره نفسشو آروم بیرون داد، ولی حس می‌کرد سایه پدرش از دور داره تماشاشون می‌کنه.

تو کافه سنتی، بوی زغال و چای دودی فضا رو پر کرده بود. عمو رحیم پشت پیشخون ایستاده بود و با پارچه‌ای کهنه لیوان‌ها رو پاک می‌کرد، ولی چشم‌هاش مثل همیشه تیز بود. نقره و آرمین روی نیمکت چوبی نشستند. آرمین شروع کرد به حرف زدن درباره خودش: دانشجوی معماری از تهران که برای پروژه‌ای درباره بناهای قدیمی شمال به رودسر اومده. نقره گوش می‌داد، ولی ذهنش جای دیگه بود. تو اون در چوبی. تو چیزی که پشتش قایم شده بود.

«نقره، تو همیشه تو این تالار بودی؟» آرمین لیوان چای رو دستش گرفت و زل زد به چشم‌های نقره. «انگار این تالار یه جورایی تو رو اسیر کرده.»

نقره یه لحظه جا خورد. انگار آرمین چیزی دیده بود که نباید. «تالار خونه‌ی منه. همین.» صداش تیزتر از چیزی بود که می‌خواست. برای عوض کردن بحث، بلند شد و گفت: «بیا تو سالن لژ بگردیم. ویوی قشنگی به باغ داره.»

وقتی از کافه بیرون می‌رفتن، نقره دید عمو رحیم داره با تلفن حرف می‌زنه. صداش آروم بود، ولی نقره کلمه «خسرو» رو شنید. قلبش تپید. می‌دونست امشب قراره چیزی بشه. فقط نمی‌دونست برای آرمینه یا خودش.

تو دفتر کوچک خسرو، دیوارهای چوبی و میز بزرگ پر از کاغذهای قدیمی بود. خسرو سیگارشو روشن کرد و دودشو تو هوا فوت کرد. یه عکس قاب‌شده روی میز بود: مینا، با موهای بلند و لبخند گرم. خسرو به عکس زل زد و لبش کج شد. «تو مقصر بودی، مینا. اگه قوی‌تر بودی، من این آدم نمی‌شدم.»

یه ضربه به در خورد. عمو رحیم سرشو آورد تو. «آرمین زیادی کنجکاوه. در رو دیده. نقره داره کنترلش می‌کنه، ولی...»

خسرو پک عمیقی به سیگارش زد. «بذار نقره کارشو بکنه. اگه خراب کنه، خودش می‌دونه چی در انتظارشه.»

نقره و آرمین حالا تو سالن لژ بودن. پنجره‌های بزرگ به باغ باز می‌شد و مه مثل پرده‌ای غلیظ همه‌چیز رو پوشونده بود. آرمین درباره بناهای قدیمی حرف می‌زد، ولی نقره گوشش به صدای دیگه‌ای بود. یه خراش خفیف، مثل ناخن روی چوب، از باغ می‌اومد. از همون در.

«شنیدی؟» نقره ناخودآگاه گفت. آرمین برگشت. «چی؟» ولی نقره حالا مطمئن بود. چیزی پشت اون در بود. چیزی که حتی خودش نمی‌خواست بدونه. یه لحظه، صدای مینا تو سرش پیچید: «نذار تاریکی ببرتت.» ولی تاریکی داشت نقره رو می‌بلعید.
#شاهرخ_خیرخواه

#تالارنقره_فصل_چهارم
لبه‌ی تاریکی نقره سعی کرد خودشو جمع‌وجور کنه. صدای خراشیدن هنوز تو گوشش بود، مثل زمزمه‌ای شوم از پشت در چوبی. مه تو باغ تالار نقره غلیظ‌تر شده بود و نور فانوس‌ها انگار توش غرق می‌شد. آرمین کنارش ایستاده بود، ولی نگاهش هنوز به سمت باغ بود، به همون در لعنتی که داشت همه‌چیز رو به هم می‌ریخت.

«نقره، مطمئنی چیزی اونجا نیست؟» آرمین یه قدم به سمت باغ برداشت. «من حس می‌کنم... یه چیزی داره منو صدا می‌کنه.» صداش یه کنجکاوی کودکانه داشت، ولی نقره می‌دونست تو تالار نقره این کنجکاوی یعنی مرگ.
«آرمین، فقط صدای باده. بیا برگردیم تو سالن.» نقره دستشو گرفت و سعی کرد آروم بکشه سمت خودش، ولی آرمین یهو دستشو کشید و با لبخند شیطنت‌آمیزی گفت: «من می‌رم یه نگاه بندازم. تو هم بیا، مگه نمی‌گی انباریه؟»
نقره قلبش تپید. نمی‌تونست بذاره آرمین به در نزدیک بشه، ولی اگه زیادی مقاومت می‌کرد، شکاک‌ترش می‌کرد. «باشه، ولی فقط از دور نگاه کن. اونجا خطرناکه، زمینش ناهمواره.» دروغش حتی برای خودش مسخره بود، ولی آرمین انگار باور کرد. یا شاید فقط داشت بازی می‌کرد.
وقتی به در چوبی رسیدن، مه انگار دورشون حلقه زده بود. قفل آهنی تو نور کم فانوس برق می‌زد، انگار داشت چشمک می‌زد. آرمین دستشو به سمت قفل برد، ولی نقره سریع جلوی دستشو گرفت. «نکن، آرمین. گفتم فقط نگاه.» صداش یه کم لرزید، چیزی که از خودش متنفر بود.
آرمین برگشت و زل زد تو چشم‌های نقره. «تو از چی می‌ترسی؟» سوالش مثل چاقویی تو قلب نقره بود. ترس؟ نه، نقره نمی‌ترسید. یا شاید... نمی‌خواست قبول کنه که از چیزی که داره بهش تبدیل می‌شه می‌ترسه.

قبل از اینکه نقره بتونه چیزی بگه، یه صدای تیز از پشت در اومد. نه خراشیدن، یه ضربه. انگار یکی داشت از اون‌طرف به در می‌کوبید. آرمین جا خورد و یه قدم عقب رفت. «این دیگه چی بود؟» صداش حالا نگران بود.

نقره ذهنش پر از تصویرای قدیمی شد: مینا روی تخت بیمارستان، خسرو که با چشم‌های قرمز قول داده بود «همه‌چیز درست می‌شه»، و اولین باری که نقره یه جوون مثل آرمین رو به تالار کشونده بود. ولی این صدا... جدید بود. حتی برای نقره.

«باید بریم.» نقره صداشو محکم کرد و بازوی آرمین رو گرفت. این بار آرمین مقاومت نکرد. ولی وقتی برمی‌گشتند، نقره دید قفل در یه کم کجه. انگار یکی سعی کرده بود بازش کنه. یا از تو بازش کنه.

تو دفتر خسرو، هوا سنگین‌تر از همیشه بود. بوی سیگار و ادکلن تلخش با بوی چوب سوخته شومینه قاطی شده بود. عمو رحیم روبه‌روش ایستاده بود، دست‌هاش تو جیبش مشت شده. «خسرو، این پسره زیادی نزدیک شده. اگه چیزی بفهمه، همه‌چیز خراب می‌شه.»

خسرو یه پک عمیق به سیگارش زد و دودشو آروم بیرون داد. «نقره می‌دونه چیکار کنه. جراح منتظره. اگه خراب کنه، خودش می‌دونه چی می‌شه.» چشم‌هاش به عکس مینا بود، ولی انگار داشت جای دیگه‌ای رو می‌دید.

عمو رحیم مکث کرد. «اگه نقره... اگه بخواد راه خودشو بره چی؟»

خسرو لبخند سردی زد. «نقره مال منه. مثل تالار. مثل همه‌تون.»

نقره و آرمین حالا تو سالن پوشیده بودن. مهمان‌ها مشغول بودن، ولی نقره حس می‌کرد عمو رحیم و بقیه اقوام دارن زیرچشمی نگاهش می‌کنن. آرمین کنارش نشسته بود و لیوان شراب رو تو دستش می‌چرخوند. «نقره، این تالار یه راز داره، نه؟» صداش آروم بود، ولی یه تیزی توش بود که نقره رو به خودش آورد.

نقره لبخند حساب‌شده‌ای زد. «هر جای قدیمی‌ای یه راز داره، آرمین. تو زیادی خیال‌پردازی.» ولی دستش ناخودآگاه به گردنبندش رفت. برای اولین بار، سوال کرد: اگه مینا زنده بود، اجازه می‌داد این‌قدر تو تاریکی غرق بشم؟

یه صدای بلند از باغ اومد. انگار چیزی سنگین افتاده بود. نقره و آرمین به سمت پنجره دویدن. تو مه، سایه‌ای مبهم کنار در چوبی بود. و بعد... صدای زمزمه‌ای از پشت در، مثل یه آدم که داشت زیر لب دعا می‌خوند.
#شاهرخ_خیرخواه

#تالارنقره_فصل۵
مه حالا انگار بخشی از تالار نقره شده بود، مثل پوستی که همه‌چیز را توی خودش پنهان می‌کرد. نقره و آرمین کنار پنجره سالن پوشیده ایستاده بودند، چشم‌هاشون به باغ دوخته شده بود. سایه‌ای که دیده بودند غیبش زده بود، ولی صدای افتادن چیزی سنگین هنوز توی سر نقره می‌چرخید. انگار وزنه‌ای روی قلبش بود.

«نقره، اون چی بود؟» صدای آرمین آرام بود، ولی لرزشی توش بود که نقره را به خودش آورد. «من می‌رم ببینم.»

«نمی‌ری.» نقره بازویش را محکم گرفت. صدایش تیز بود، انگار به خودش هم دستور می‌داد. «اونجا چیزی نیست. فقط... یه شاخه درخت بود. باد شدید شده.» دروغش حتی برای خودش باورپذیر نبود.

آرمین زل زد توی چشم‌هاش. «تو داری چیزی رو از من قایم می‌کنی. اون در، اون صدا... این تالار چیزی داره که نمی‌خوای من بدونم.»

نقره نفسش را حبس کرد. آرمین زیادی نزدیک شده بود. نه فقط به در، به حقیقت. و حقیقت توی تالار نقره یعنی مرگ. «آرمین، تو مهمون مایی. بیا فقط از امشب لذت ببر.» سعی کرد لبخند بزند، ولی لبخندش مثل شیشه ترک‌خورده بود.

عمو رحیم از در سالن پیدایش شد. صورتش مثل همیشه آرام بود، ولی دست‌هاش توی جیبش مشت شده بود. «نقره، بابات کارت داره. تو دفتر.» بعد به آرمین نگاه کرد و گفت: «تو هم بیا کافه، یه چیزی برات درست کنم. امشب شلوغه.»

نقره می‌دانست این دستور بود، نه دعوت. آرمین شانه‌هاش را بالا انداخت و دنبال عمو رحیم رفت، ولی نقره حس کرد چیزی توی نگاهش عوض شده. انگار آرمین داشت نقشه می‌کشید.

توی دفتر، خسرو پشت میزش نشسته بود. چاقوی کوچکی دستش بود و داشت تکه‌ای چوب را می‌تراشید. هر حرکت چاقو انگار تهدیدی بود. نقره در را بست و ایستاد. «چی شده، بابا؟»

خسرو چاقو را روی میز گذاشت و زل زد بهش. «شنیدم امشب زیادی به پسره آزادی دادی. در رو دیده، نه؟»

نقره قلبش تپید، ولی سعی کرد آرام بماند. «خودم درستش می‌کنم. مثل همیشه.»

خسرو خندید، خنده‌ای سرد که انگار از ته چاه می‌آمد. «تو مثل مینایی، نقره. زیادی احساساتی. اگه خراب کنی، می‌دونی چی می‌شه.»

اسم مینا مثل سیلی بود. نقره ناخودآگاه دستش به گردنبندش رفت. «من خراب نمی‌کنم.» ولی تصویری توی ذهنش جرقه زد: خودش، دوازده‌ساله، کنار مینا توی بیمارستان. مینا با صدای ضعیف گفته بود: «نقره، نذار بابات تو رو بشکنه.»

نقره از دفتر بیرون آمد. آرمین توی کافه نبود. عمو رحیم با اخم گفت: «رفت توالت. نگران نباش، یبو دنبالشه.» یبو، پسرعموی نقره، نگهبان زیرزمین تالار بود. نقره نگران بود. نه فقط برای آرمین، برای خودش. چیزی توی وجودش داشت ترک می‌خورد. حسی که نمی‌توانست اسمش را بگذارد.

رفت سمت باغ. مه غلیظ‌تر شده بود، ولی نور فانوس‌ها هنوز راه را نشان می‌داد. وقتی به در چوبی رسید، قلبش ایستاد. قفل باز بود. نه شکسته، باز. انگار یکی کلیدش را داشت. کنار در، توی خاک خیس، ردپایی بود. ردپای کفش مردانه، ولی نه مال آرمین. مال یکی دیگر بود. کسی که نقره نمی‌شناخت.

صدای آرامی از پشت در آمد. نه ضربه، نه خراشیدن. زمزمه‌ای مثل آدمی که زیر لب چیزی می‌گفت. نقره قدمی جلو رفت، ولی پاهاش انگار به زمین چسبیده بود. برای اولین بار بعد از سال‌ها، حس کرد دارد کنترل را از دست می‌دهد. یبو کجا بود؟ چرا امشب همه‌چیز داشت از دست درمی‌رفت؟
#شاهرخ_خیرخواه

#تالارنقره_فصل_ششم
پشت درنقره نفسش را حبس کرد. قفل در چوبی باز بود، و زمزمه‌ی پشت آن حالا واضح‌تر شده بود. انگار کسی با خودش حرف می‌زد، کلماتی گنگ و بریده‌بریده. دستش به سمت دستگیره رفت، ولی نیرویی نامرئی پاهایش را به زمین میخکوب کرده بود. تمام سال‌هایی که به دستور خسرو آدم‌ها را به تالار نقره کشانده بود، تمام شب‌هایی که جوون‌هایی مثل آرمین را به دام انداخته بود، انگار در یک لحظه جلوی چشمش رژه می‌رفتند. ولی این صدا... فرق داشت.

با حرکتی سریع، دستگیره را چرخاند. در با صدای جیرجیر بلندی باز شد. تاریکی مطلق بود، فقط بوی خاک مرطوب و چیزی فلزی، مثل خون، به مشامش خورد. نقره قدمی جلو رفت و فانوسش را بالا گرفت. راه‌پله‌ای سنگی و باریک به سمت پایین می‌رفت، انگار به دخمه‌ای که عمو رحیم همیشه ازش حرف می‌زد. ته راه‌پله، سایه‌ای انسانی ایستاده بود.

«کی اونجاست؟» صدایش در تاریکی پیچید، محکم‌تر از چیزی که انتظار داشت. سایه تکون خورد و مردی از پله‌ها بالا آمد. نور فانوس صورتش را روشن کرد: مردی حدود ۴۲ ساله، با موهای جوگندمی و چشم‌های خسته که انگار سال‌ها خواب درست ندیده بودند. خط زخمی عمیق روی گونه‌اش بود، انگار تازه خوب شده بود. لباسش کهنه بود، ولی کت‌وشلوارش هنوز وقاری قدیمی داشت.

«نقره؟» صدایش لرزید، انگار نمی‌توانست باور کند. «تو... هنوز اینجایی؟»

نقره جا خورد. اسمش در ذهنش جرقه زد: کسری. کسری ۴۲ ساله، کسی که پنج سال پیش برای مراسم عزای تالار نقره آمده بود. نقره یادش آمد: چشم‌های پراحساسش، حرف‌های گرمش، و نگاه‌هایی که انگار می‌خواستند نقره را از تالار بکشند بیرون. کسری عاشقش شده بود، ولی نقره به دستور خسرو جواب رد داده بود. نه چون نمی‌خواستش، چون نمی‌توانست. خسرو گفته بود: «این یکی زیادی می‌فهمه. ولش کن.» و بعد... کسری غیبش زده بود. نقره فکر کرده بود برای همیشه رفته.

«تو... اینجا چیکار می‌کنی؟» نقره سعی کرد صدایش را محکم نگه دارد، ولی قلبش داشت از جا کنده می‌شد.

کسری قدمی نزدیک‌تر آمد. «نمی‌دونستم کجا برم. اون شب که گفتی دیگه نیام، حس کردم چیزی اینجاست. چیزی که نمی‌ذاره برم. برگشتم، نقره. سال‌هاست برمی‌گردم.» صدایش پر از خشم و دلتنگی بود. «این تالار... یه چیزی توش قایم کرده. و تو... چرا هنوز اینجایی؟»

نقره نمی‌توانست جواب بده. کسری نمی‌دانست که تالار نقره فقط عمارت نیست. نمی‌دانست خسرو و جراحش چه هیولاهایی هستند. حالا که اینجا بود، توی این دخمه، خطرناک‌تر از هر قربانی دیگری بود.

صدای پای سنگینی از باغ آمد. نقره برگشت و عمو رحیم را دید که با فانوس توی دستش نزدیک می‌شود. چاقوی کوچکی توی دستش برق می‌زد. «نقره، به بابات گفتم پسره گم‌وگورشه. حالا این یکی کیه؟»

نقره قلبش تپید. آرمین کجا بود؟ یبو، پسرعموی نقره و نگهبان زیرزمین، قرار بود دنبالش باشد. و حالا کسری... اگر خسرو بفهمد کسری برگشته، هیچ‌کس نمی‌تواند جلوی خشمش را بگیرد. «عمو، این... یه اشتباهه. من درستش می‌کنم.»

کسری به نقره نگاه کرد، انگار چیزی توی چشم‌هاش می‌جست. «نقره، بگو چی داره می‌گذره. من هنوز بهت فکر می‌کنم. نمی‌تونم ولت کنم تو این جهنم.»

نقره چشم‌هاش را بست. صدای مینا توی سرش پیچید: «نذار بابات تو رو بشکنه.» وقتی چشم‌هاش را باز کرد، تصمیمش را گرفته بود. «کسری، باید فرار کنی. همین حالا.»

ولی قبل از اینکه کسری بتواند حرفی بزند، صدای آشنایی از پشت سرشان آمد. خسرو. «نقره، فکر کردی می‌تونی بازی منو خراب کنی؟» سیگارش را روی زمین انداخت و پایش را رویش گذاشت. چشم‌هاش توی تاریکی برق می‌زد، مثل گرگی که شکارش را گیر انداخته..

نقره هنوز صدای خسرو را توی سرش می‌شنید: «فکر کردی می‌تونی بازی منو خراب کنی؟» کسری جلوی در چوبی ایستاده بود، چشم‌هاش پر از خشم و التماس. عمو رحیم با چاقوی کوچکش چند قدم عقب‌تر بود، ولی نگاهش به نقره می‌گفت که امشب هیچ خطایی بخشیده نمی‌شود.

«بابا، کسری فقط یه اشتباهه. من درستش می‌کنم.» نقره سعی کرد صدایش آرام باشد، ولی قلبش داشت از سینه‌اش بیرون می‌زد. خسرو فقط خندید، همان خنده سردی که انگار از ته جهنم می‌آمد. «تو درستش می‌کنی؟ نقی؟»

نقره جا خورد. نقی. پسرعموی نقره، نگهبان زیرزمین تالار. سه روز بود که غیبش زده بود. نقره فکر کرده بود از ترس جراح فرار کرده، ولی حالا... «آرمین کجاست؟»

خسرو پک عمیقی به سیگارش زد و دودش را توی صورت نقره فوت کرد. « زیادی می‌دونست. مثل این یارو.» به کسری اشاره کرد. «و مثل اون پسره کنجکاو، آرمین.»

نقره قلبش فرو ریخت. آرمین. قرار بود دنبالش باشد. «آرمین کجاست؟» صداش لرزید، چیزی که از خودش متنفر بود.

عمو رحیم جلو آمد. «تو انبار پشت باغه. با . فکر کردنمی‌تون زنگ بزنه به پلیس.» چاقویش را بالا برد، انگار داشت هشدار می‌داد. «نقره، بهتره خودت بری درستش کنی.»
#شاهرخ_خیرخواه

#تالارنقره_فصل۷
حقیقت جعبه
نقره بین خسرو و آرمین ایستاده بود، قلبش مثل طبلی توی سینه‌اش می‌زد. اسلحه خسرو توی دستش برق می‌زد، و چشم‌هاش پر از خشم سردی بود که نقره سال‌ها دیده بود. آرمین نفس‌نفس می‌زد، گیج و ترسیده، ولی کنجکاویش هنوز توی چشم‌هاش موج می‌زد. کسری توی سالن بود، زیر نظر عمو رحیم، با چوبی که از باغ برداشته بود و سعی می‌کرد مقاومت کند.

«بابا، بس کن.» صدای نقره محکم بود، ولی درونش داشت فرو می‌ریخت. «این‌بار نه. نمی‌ذارم.»

خسرو ابروش را بالا برد، انگار داشت به حیوانی سرکش نگاه می‌کرد. «تو؟ تو می‌خوای جلوی منو بگیری؟ مثل لیلا؟ مثل مینا؟» اسمش را با نفرت گفت، و نقره حس کرد قلبش یخ کرد. لیلا. خسرو همیشه فکر می‌کرد لیلا می‌خواد مینا رو ازش بدزده. برای همین اونو تو دخمه انداخته بود، مثل یه یادگار از جنونش.

آرمین قدمی جلو آمد. «نقره، این چیه؟ این یارو کیه؟» صدایش پر از اضطراب بود، ولی نقره فقط نگاه تندی بهش انداخت. «آرمین، ساکت باش. برو عقب.»

خسرو خندید، همان خنده سردی که از ته جهنم می‌آمد. «تو داری انتخابت رو می‌کنی، نقره. ولی یادت باشه، انتخاب عواقب داره.» به راه‌پله سنگی اشاره کرد. «می‌خوای حقیقتو بدونی؟ برو جعبه رو باز کن. ببین چی برات نگه داشتم.»

نقره به جعبه فلزی ته راه‌پله نگاه کرد. نور کم‌جان فانوس روش افتاده بود، و قفلش انگار چشمک می‌زد. حس عجیبی داشت، انگار اگر جعبه را باز کند، دیگر هیچ‌چیز مثل قبل نمی‌ماند. به آرمین نگاه کرد و گفت: «با من بیا.» آرمین گیج بود، ولی دنبالش رفت. خسرو هیچ نگفت، فقط با لبخند کجش تماشا کرد.

نقره و آرمین از پله‌های سنگی پایین رفتند. بوی خاک و خون غلیظ‌تر شد، و صدای گریه‌ای که آرمین گفته بود حالا واضح‌تر بود. صدای زنی که زیر لب زمزمه می‌کرد. لیلا؟ نقره قلبش تپید.

ته راه‌پله، جعبه فلزی بود. قدیمی، زنگ‌زده، با قفل ساده‌ای که انگار سال‌ها دست نخورده بود. نقره زانو زد و دستش را روی قفل گذاشت. آرمین کنارش بود، نفسش تند و کوتاه. «نقره، این چیه؟ چرا حس می‌کنم نباید اینو باز کنیم؟»

نقره جواب نداد. نیرویی نامرئی دستش را هدایت کرد. قفل با صدای کلیک باز شد. توی جعبه، دفترچه‌ای چرمی و کهنه بود، دسته‌ای کاغذ با دست‌خط عجولانه، و عکسی قدیمی. نقره عکس را برداشت. مینا بود، با لبخند گرمش. کنارش خسرو، جوان‌تر، با نگاهی که هنوز قلب داشت. زیر عکس، با خط مینا نوشته شده بود: «لیلا، منو ببخش. خسرو نمی‌ذاره.»

نقره دفترچه را باز کرد. خط مینا بود: «خسرو عوض شده. تالار نقره داره می‌بلعدش. حسادت به لیلا کورش کرده. اگه منو ببره، نقره، نذار تو رو هم ببره. دفینه‌ی واقعی... تو خودتی.»

نقره نفسش بند آمد. آرمین بهش نگاه کرد. «این چیه؟ نقره، بگو چی داره می‌گذره!» ولی قبل از اینکه نقره بتواند چیزی بگوید، صدای فریادی از بالای پله‌ها آمد. کسری بود: «نقره! فرار کن!»

نقره و آرمین به سمت پله‌ها دویدند. وقتی رسیدند بالا، کسری را دیدند که با عمو رحیم درگیر شده بود. کسری چوب باغ را دستش گرفته بود و سعی می‌کرد عمو رحیم را عقب نگه دارد، ولی چاقوی عمو رحیم بهش نزدیک‌تر می‌شد. خسرو هنوز آنجا بود، اسلحه قدیمی توی دستش.

«نقره، تو اینو انتخاب کردی.» خسرو اسلحه را به سمت کسری گرفت. «این یارو باید تموم بشه. و تو... تو باید یاد بگیری.»

نقره بین کسری و خسرو ایستاد. «نه، بابا. این‌بار نه. تو نمی‌تونی همه‌چیزو کنترل کنی.» صدایش پر از خشم قدیمی بود، خشم سال‌هایی که زیر سایه خسرو له شده بود.

کسری به نقره نگاه کرد، چشم‌هاش پر از عشق پنج سال پیش. «نقره، بیا بریم. همین حالا.»

آرمین که هنوز گیج بود، گفت: «نقره، این دیوونه‌ست! ما باید فرار کنیم!»

خسرو اسلحه را بالا برد. «هیچ‌کس از تالار نقره فرار نمی‌کنه.» ولی قبل از اینکه بتواند شلیک کند، نقره دفترچه مینا را به سمتش پرت کرد. «اینو بخون، بابا. ببین مامان چی نوشته. ببین خودت چی بودی.»

خسرو لحظه‌ای مکث کرد. دفترچه روی زمین افتاد، و برای یک ثانیه، نگاهش نرم شد. انگار مینا هنوز جایی توی وجودش زنده بود. ولی بعد، چشم‌هاش تیره شد. جنونش بیدار شد. «تو مثل لیلا شدی، نقره. خیانتکار.» اسلحه را به سمت نقره چرخاند و شلیک کرد.

نقره روی زمین افتاد، دستش روی گردنبندش. خون از سینه‌اش بیرون می‌زد. کسری فریاد کشید و به سمت خسرو دوید. درگیری تند و خشن بود. کسری چوب را به سمت خسرو پرت کرد، ولی خسرو سریع‌تر بود. شلیک بعدی کسری را نقش زمین کرد. ولی کسری قبل از افتادن، چاقوی عمو رحیم را از دستش گرفت و به پهلوی خسرو فرو کرد.

خسرو از دردمثل حیوون درنده نعره کشید، ولی هنوز ایستاده بود. آرمین که از ترس خشکش زده بود، به سمت در دوید. خسرو روی زمین افتاد، خون از پهلوش جاری بود. «نقره... مینا...» زمزمه کرد و چشم‌هاش بسته شد
#شاهرخ_خیرخواه

#تالارنقره_فصل_هشتم_سقوط
باغ تالار نقره غرق در سکوت بود، انگار زمین نفسش را حبس کرده بود. نقره روی خاک سرد افتاده بود، دستش هنوز روی گردنبند مینا، خون از سینه‌اش روی زمین چکه می‌کرد. کسری چند قدم آن‌طرف‌تر بود، چاقوی عمو رحیم توی پهلوش فرو رفته بود، ولی هنوز نفس می‌کشید، کوتاه و بریده. خسرو زانو زده بود، اسلحه قدیمی توی دستش، خون از پهلوش راه باز کرده بود. چشم‌هاش به نقره بود، ولی انگار جای دیگری را می‌دید. شاید مینا را. شاید !.. ،و شاید خودش را، وقتی هنوز قلب داشت.آرمین به سمت در باغ دوید، نفسش تند و نامنظم. صدای آژیر پلیس از دور می‌آمد، مثل زمزمه‌ای که نمی‌خواست باورش کند. یکی از نگهبان‌های تالار، همون که قرار بود دنبالش باشد، به پلیس زنگ زده بود. آرمین نمی‌دانست چرا. شاید از ترس جراح بود، شاید از عذاب وجدان. حالا مهم نبود. فقط باید فرار می‌کرد.کسری با زحمت سرش را بلند کرد. «نقره...» صدایش ضعیف بود، مثل شمعی که داشت خاموش می‌شد. «من... تو رو...» کلماتش توی گلویش گیر کرد. نقره دستش را به سمتش دراز کرد، ولی انگار جانی نداشت. «کسری... متاسفم.» چشمانش پر از اشک بود، ولی اشک‌ها نریختند. انگار سال‌ها بود یادش رفته بود گریه کند.خسرو نالید. «نقره... مینا. همه‌تون خیانت کردین.» صداش مثل زمزمه‌ای بود که از ته چاه می‌آمد. اسلحه را به سمت خودش چرخاند، می‌خواست خودش نرگش را رقم‌بزند. ولی دستش لرزید. خون‌ریزی پهلوش سریع‌تر شد، و بدنش روی زمین خزید، کنار نقره. «مینا... چرا رفتی؟» زمزمه کرد، و چشم‌هاش بسته شد. انگار مرگش هم مثل زندگیش تصادفی بود، بی‌معنی، مثل یه سیگار که زیر پا له شده.عمو رحیم هنوز آن‌طرف‌تر ایستاده بود، چاقوی خون‌آلود توی دستش. به جنازه‌ها نگاه کرد، به نقره، به کسری، به خسرو. بعد چاقو را توی جیبش گذاشت و آرام به سمت در رفت، انگار هیچ‌وقت آنجا نبوده. انگار این همه سال، فقط سایه خسرو بود.آرمین به خیابان رسید. ماشین‌های پلیس حالا نزدیک‌تر بودند. نفسش را توی سینه حبس کرد و به تالار نگاه کرد. دفترچه مینا هنوز توی جیبش بود، سنگین، مثل یه بار که نمی‌خواست حملش کند. به جعبه فکر کرد، به دخمه، به چیزی که نقره گفته بود: «حقیقت اونجاست.» باید برمی‌گشت. نه برای خودش، برای نقره.توی دخمه، صدای ضجه زنی از گوشه‌ای تاریک بیرون آمد. موهای بلندش روی شانه‌هاش ریخته بود، چشم‌هاش خسته، ولی هنوز زنده.
«تو کی هستی؟»لیلا لبخند تلخی زد. «لیلا. دوست مینا. خسرو منو نگه داشت چون فکر می‌کرد می‌خوام مینا رو ازش بگیرم. ولی من فقط دوستمو دوست داشتم.» قلب نقره‌ای را به آرمین داد. «این مال نقره بود. مینا می‌خواست آزادش کنه.»آرمین به قلب نقره‌ای نگاه کرد. سنگین بود، مثل تمام حقیقت‌هایی که توی تالار دفن شده بودند. لیلا دسته‌ای کاغذ از گوشه دخمه برداشت: اسنادی از جنایت‌های خسرو، قلب‌هایی که فروخته بود، آدمایی که گم شده بودند. «حالا چی؟» آرمین پرسید.لیلا به تاریکی دخمه نگاه کرد. «تالار نقره باید تموم بشه. ولی اول، دنیا باید بدونه.»آرمین کاغذها را گرفت. قلبش تند می‌زد، ولی نه از ترس. از چیزی که نمی‌تونست اسمشو بذاره. شاید امید بود، شاید وظیفه. به لیلا نگاه کرد. «تو چی؟»لیلا شانه‌هاش را بالا انداخت، مثل کسی که دیگه چیزی برای از دست دادن نداره. «من؟ من فقط می‌خواستم مینا رو نگه دارم. حالا فقط این کاغذها رو دارم.»آرمین به سمت در رفت. صدای پلیس هنوز توی باغ بود. قلب نقره‌ای توی جیبش بود، سنگین، مثل یه قول. تالار نقره پشت سرش ایستاده بود، ساکت، مثل یه زخم قدیمی. شاید خاکستر می‌شد، شاید نه. ولی حقیقت، بالاخره، راهش را پیدا می‌کرد.

سال‌ها توی اون دخمه زنده مونده بود، نه به خاطر خودش، به خاطر مینا. خسرو اونو نگه داشته بود، نه فقط برای عذاب، برای اینکه به خودش ثابت کنه مینا مال اونه. حسادتش به لیلا، به عشق پاکش به مینا، اونو به این هیولا تبدیل کرده بود. لیلا به جنازه نقره نگاه کرد. «تو آزاد شدی، نقره. ولی من هنوز نه.»
#شاهرخ_خیرخواه
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.