دمپایی شاه : عنوان
0
1
0
1
دمپایی پادشاه
من یک دمپایی هستم. شکل جالبی دارم، پاشنههایم صاف است و یک توپ پشمی قرمز جلوی چشمانم است. این ظاهر جالب است اما باعث میشود احساس کنم دلقکی هستم که در یک سیرک خالی نمایش اجرا میکند. حالا میخواهم یک راز دردناک و مسخره از زندگی و گذشتهام را برای شما تعریف کنم. وقتی هنوز جوان بودم و منتظر بودم کسی مرا انتخاب کند، کسی مرا در یک حراجی دید و خرید. او مرا از پلاستیک کثیفم بیرون آورد و فوراً از من استفاده کرد. من مثل یک کفاش پیر در دلم غر میزدم: "چرا این بشر اینقدر بیحوصله است؟ چرا زمین کثیف است؟ این مرد خیلی تنبل هم هست." کم کم آرام شدم و خودم را به سرنوشت سپردم. آن مرد وقتی راه میرفت، با ابهت بود. هر روز وقتی مرا روی پاهایش میگذاشت، شعری میخواند که اگر مغز پارچهای من به من خیانت نکرده بود، اینگونه میشد: "من پادشاه تمام جهان هستم. من پادشاه هستم و من پادشاه هستم.
بله، خودم را میگویم."
وقتی خودش را پادشاه نامید، خوشحال شدم. اگرچه این پادشاه مثل اسب بالا و پایین میپرید و آواز میخواند. پادشاه من هر روز از من استفاده میکرد و من هر روز سخت کار میکردم تا پیر و فرسوده نشوم تا پادشاه از من راضی باشد. زیرا او میتوانست کفشی از طلا بخرد، اما دلش به حال من سوخت و مرا خرید. این مدت گذشت و پادشاه من تصمیم گرفت با رعایا ملاقات کند. پادشاه من باشکوه بود. او جلوی جمعیتی که میخندیدند و دست میزدند، رفت. در کمال تعجب، شعرش را خواند و در آن زمان فکر کردم، چرا پادشاه باید برای مردمش شعر بخواند؟ اما وقتی به جمعیت عظیم تعظیم کرد، فهمیدم که پادشاه باشکوه و قدرتمند من دلقک سیرک بوده است.