در این منظومهها خورشید مپندار خویش را
مربّی ساطع کرد نورِ جلالِ خویش را
خطوطِ ابرُوانِ عاشقانِ این سَرا
همان خورشید بُوَد کز رب دمید از خویش را
ز شوقِ روی او هر دل چو دریا میشود
که می بلعد به یک لحظه غبارِ خویش را
فلک در حیرت از یک ذرهی خورشید اوست
که گردد از عدم تا لامکانِ خویش را
به باغِ جانِ او تا لاله ی سرخِ وصال
چو آفتابی بتابد بر نهالِ خویش را
به هر دل آتشی افروخت از انفاسِ دوست
که سوخت هر چه جز او بود در خیالِ خویش را
ز چشمِ مستِ او صد آسمان حیران شدند
که آشکارا نمودند آن کمالِ خویش را
اگر چه ذرّه ای باشم ، به خورشیدش رسم
چو بر ره جا گذارم هست و مالِ خویش را