[ rainy day ] : «روز بارانی »
1
1
1
1
ژانر: جنایی، ترسناک،
فصل اول: صدای چتر شکسته
باران میبارید. نه آرام، نه بیصدا—بلکه مثل فریادی که از آسمان میافتد روی زمین. خیابانهای شهر خالی بودند، جز یک چتر شکسته که در کنار رودخانه افتاده بود، و رد خونی که آرام آرام با آب باران محو میشد.
کارآگاه رایان، با پالتوی خیس و سیگاری نیمسوخته، به صحنهی جرم خیره مانده بود. جسد زن جوان، با چشمانی باز و بیفروغ، انگار داشت چیزی را فریاد میزد که هیچکس نمیشنید. روی مچ دستش، علامتی عجیب حک شده بود—شبیه قطرهای که از وسط شکاف خورده باشد.
رایان زیر لب گفت:
«این سومین قربانیه… و باز هم بارون.»
او به سمت چتر شکسته رفت. دستهی چتر با خشونت شکسته شده بود، انگار کسی با تمام قدرت آن را کوبیده باشد. درون چتر، یک یادداشت خیس شده پیدا کرد. کلمات به سختی خوانده میشدند، اما یک جمله واضح بود:
«وقتی بارون میباره، اون بیدار میشه.»
شب، باران شدیدتر شد. رایان در دفترش نشست، چراغ کمنور، صدای قطرهها، و یک پروندهی قدیمی روی میز. پروندهای که هیچکس نباید میدید: عکسهایی از قربانیان قبلی، همه با همان علامت، همه در روز بارانی، همه با چتر شکسته.
او زیر لب زمزمه کرد:
«اونا فقط وقتی بارون میاومد، آروم میشدن…»
در ذهنش، صدای گریهی آن زنها، آن شبها، آن لحظههایی که خودش چتر را میشکست و رد خون را با باران میشست، دوباره زنده شد. اما حالا، کسی داشت بازی را برمیگرداند. کسی که یادداشت را گذاشته بود. کسی که میدانست رایان قاتل است