گزارش یک احتضار : فصل اول انسان، ملاقات  

نویسنده: seyedalirezaazimi



( باشد که ستایش کنیم ایشتار* را

باشد که ستایش کنیم ستاره صبح شام را

باشد که ستایش کنیم بانوی اکد ، آشور ، کیش ، سومر و بابل را

باشد که قربانی کنیم فرزند شاه شاهان را

 باشد که بپذیرد ایشتار روح و نوس ما را

 باشد که بپروراند ایشتار باز درخت زندگی را

باشد که ایشتار بر تخت نشاند خداوندگار زندگی را با تاجی از درخت مقدس

باشد که ایشتار باز اید از کور*

 آنگاه آگاه ترین مردم شهر بالبخند بر خون نشست ، باشد که ایشتار بارور سازد زمین را .)    





فصل اول  انسان


ملاقات

 بیمار تخت ۵۰۵ درساعت ۱۰:۱۷ دقیقه دوشنبه ۱۰ آذر به خواب عمیقی فرو رفت ، حدود سی دقیقه گذشت تا پرستار متوجه شد و شاید نیمی از نیم روزگذشته بود که همه پزشکان و خدمه بیمارستان متوجه شدند بیمار تخت ۵۰۵ مشغول یک چرت صبحگاهی نبوده و این خواب، بسیار عمیق ، عبوس و جدی است . 

 الان حدود سی دقیقه است که روی مبل دو نفره اتاق انتظار مطب به تنهایی نشسته ام و به صفحه آخر مجله و عبارت نامفهوم <ما درقبال شما مسولیم >خیره شدم ، یک محصول تجاری با لبخند یک مرد خوش سیما که اگر در جلد مجله زندانی نبود برای دیدن دندانهای براقش نیاز به عینک جوشکاری داشتم . این چطور مطبی است! کنار میز منشی یک اکواریوم خیلی بزرگ است که جز یک مرجان بزرگ فقط چند ماهی خیلی کوچک داردکه احتمالا احساس این را دارند که در یک پرده بی پایان پر از هستی آبی کدر ازهم دور افتادند . 

تعداد نامتناهی از قلمه های سبز در شیشه های رنگی شلخته میان سه درختچه با گلدان های سفالی و دیوار بی پنجره که با کاغذ دیواری کهنه شکلاتی رنگ با گل های درشت طلایی که کمی از سبزی گلدانها می کاست پوشیده شده بود . 

توجه به گلدانها و دیوار بی رمق تغییری ایجاد نمی کند ، زمان ایستاده است. 

اگر ساعت دیواری دائم حقیقت را گوش زد نمی کرد به گمانم خیال می کردم دو روز تمام است اینجا منتظرم و در تلاشم باخانم مراجع عصبانی که سمت دیگر اتاق ، کنار تلوزیون روشن بی صدا نشسته است چشم در چشم نشوم ، انگار من مسبب تمام رنج ها و تنهایش هستم. 

گوش زد می کنم توجه به سینه های بزرگ منشی گزینه بعدی وقت گذرانی بود اگر مقدور بود باید به ایشان می گفتم رنگ سرخ پر حرارت لبهایشان از توجه ممکن به سینه های افسانه ای شان می کاهد . بهتر است دو خدا در یک معبد برای پرستش نباشند . 

که همه اینها نا ممکن است ، پس باز به جلد مجله ، مرد سپید دندان و تیتر مبهمش خیره می شوم. 

تو حال هوای خودم بودم که خانم منشی با ماگ کدر پر از قهوه بالای سرم حاضر شد .جا خوردم، اول سنگینی حضورش را حس کردم بعد صداش رو شنیدم به زور سرم را بالا اوردم ، بی خوابی روزهای اخیر منگم کرده بود .





+جناب .

 -جانم؟ 

+دکتر منتظر شماست . 

خواستم لیوان رو از دستش بگیرم که حرکت سریعش باعث شد متوجه بشم اینجا مطب پریشان یه روان درمانگر هست نه کافه مرکز شهر قطعا قهوه هم برای من نبوده پس خوب شد گند نزدم. 

از جام در یک حرکت جستم سریع نگاهم رو چرخوندم تا مطمعن بشم خانم عصبانی هنوز به من زل زده یا نه باید اعتراف کنم چشم های روشن و برافروخته شون بسیار گیرا بود. 



انتظار طولانی باعث شده بود به این شهود برسم بین گلدنها ، آکواریوم ، سینه های افسانه ای، مرد سپید دندان و کاغذ دیواری کهنه شکلاتی تنها یک موجود واقعی و زنده وجود دارد چشمهای کهربایی و عصبانی. 


پالتو و کیف رو با دست چپ گرفتم کلاه و دفتر یادداشت را با دست راست . به سمت در اتاق دکتر ولی لحظه باز کردن به استیصال رسیدم من فقط دو دست دارم و هردو مشغول حمل اضافات. اه چقدر وسیله وبال همیشه همراه دارم، خانم منشی لطف کردند در را باز کردند البته نه برای من برای تحویل ماگ کدر به دکتر . 

چه اتاق جذابی، دوتا مبل راحتی ولی فاخر با دسته ها و پشتی بلند به رنگ بنفش سیر دوتا کافی تیبل گرد کنار هر کدوم از مبل ها یه چهار پایه کوتاه با بالشت راحتی یه دیوار بزرگ پر از تابلو های رنگ روغن کوچک و بزرگ و البته پنجره که با پرده کرمی ضخیمی پوشیده شده بود ، به زور می شد اتاق رو روشن دونست و دکتر مشغول ور رفتن با چراغ مطالعه ایستاده کنار دستش بود .

منشی خارج شد ومن پرسه زنان وارد اتاق شدم . 


+آه سلام خواهش می کنم بفرمایید . 

-سلام . 

 با اکراه رو مبل راحتی نشستم ونمی دونستم با انبوه وسایلم چیکار کنم در اتاق هم باز موند .






دکتر بیخیال ور رفتن با چراغ مطالعه شد ، انگار باید تصمیم مهمی می گرفت یه نگاه به کل اتاق انداخت یه تکون به ماگ قهوه رو میزش داد ، با یه جست سریع خودش رسوند به گنجه روشن سمت چپ اتاق یه تخته کاغذ وقلم برداشت خیلی آهسته، نه شبیه پرسه های من بیشتر شبیه به اینکه داره با یه آهنگ تو مغزش به تنهایی والس تمرین میکنه خودش به در رسوند و بستش . بالاخره آروم گرفت خیلی موقر به انتهای مبلش تکیه داد و پا رو پا انداخت . 

+فک می کنم خیلی منتظرموندید ، باید ببخشید هیچ چیز مثل انتظار کلافه کننده نیست، درسته ؟ 

مهلت جواب نداد! 

+ما اینجا دوست داریم سر قاعده و منظم باشیم ولی خب ذهن آدم ها معمولا پیچیده تر از چیزی که ما می تونیم پیش بینی کنیم و دوست قبل از شما نیاز به وقت بیشتری داشت . 

+امید وارم درک کنید . 

-اوه بله . 

+راحتید ؟ می خواید شروع کنیم ؟ 

جلوی مبل خیلی به سختی نشسته بودم با کوهی از وسایل در هم تنیده که روی زانو هام تلنبار شده بود و نمی دونستم باید باهاشون چیکار کنم . 

-بله فقط…

سکوتم کش دار شد. انگار هنوز نگران نگاه خانم عصبانی بودم که از پشت در داشت روم سنگینی می کرد اون هم باید منتظر تموم شدن وقت من می موند، چه وحشتناک . 

+دوست دارید وسایلتون رو بذارید رو گنجه اگه راحتید، البته ؟ 

-قطعا و ممنونم 

انگار بزرگترین مساله هستی برام حل شده بود ، با شعفی بیش از افلاطون بعد از مکاشفات غنی ذهنی از جام بلند شدم همه خنزر پنزرای اضافی رو ریختم رو گنجه حتی کیف پول و دست کلید رو هم انداختم، انگار سبک تر شدم، بعد آروم و سبک برگشتم رو مبل تکیه دادم، فکر میکنم خانم عصبانی هم نگاهش رو از اتاق برداشته بود پس یه نفس عمیق کشیدم و گفتم :





 

-من باید شروع کنم یا شما ؟ اگر من ، نمی دونم دقیقا باید چیکار کنم ؟ 

دکتر لبخند جدی زد انگار تازه کار اصلیش شروع شده .

+بذار من شروع کنم بعد آروم آروم پیش می ریم.

+قبل هر چیز باید بدونی اینجا ، این اتاق از لحظه ای که درش بسته بشه، تو یه بعد دیگست. چطوری بگم ، مثل وگاس می مونه هرچی تو این اتاق اتفاق بیوفته یا گفته بشه همینجا می مونه. دوم از لحظه ای که در بسته میشه این اتاق حتی قوانین فیزیک توش صادق نیست یعنی اینجا هیچ قانونی نداره اگه راحتی میتونی لخت و عور بشینی و چیزای اینطوری    

صداش رو می شنیدم ولی انگار درست نمی دیدمش حرفاش برام بی معنی بود تا لحظه ای که ساکت شد و بالحن جدی گفت (مگر

+مگر اینکه قانونی براش با توافق طرفین وضع کنیم .

-یعنی چی؟ 

+اینجا هر جور راحتی رفتار کن اصلا این اتاق یه دنیای جدیده بیا براش قانون وضع کنیم . 

فقط زل زدم 

+ قانون شماره یک : اینجا موظفی اولین چیزی که به مغزت میاد به زبون بیاری مگر ازت خواسته بشه تامل کنی. 

+قانون شماره دو : ممکنه به نظرت اتفاقات اینجا بت کمکی نکنه عجول نباش حد اقل سه جلسه ادامه بده بعد تصمیم بگیر با من ادامه بدی یا نه. 

کمی مکث کرد بعد پرسید، موافقی ؟ 

بازم مغزم خالی بود قاعدتا جوابی ندادم فقط وقتی حس کردم سکوتش طولانی شد یه سر سرسری تکون دادم که یعنی آره و ادامه بده. 

+تو نمی خوای قانونی بذاری ؟ 

-قانون نه ولی خیلی منگم نمی دونم اصلا مهم نیست.

تو نقاشی های دیوار چندتا رو می شناختم یکیشون مال دالی بود تصویر یه سایه و یه اسب یادم نمیومد کجا دیدمش و چرا می شناختمش نه رنگاش تند بودن نه از بقیه تابلوها بزرگتر بود ولی اول انگار اونو دیدم. 

-من این تابلو رو می شناسم.

+کدوم ؟ 

-تصویر اسب سفید با پاهای بلند همون نقاشی دالی

+دالی رو می شناسی از کاراش خوشت میاد؟ 

-نه یعنی نمی شناسمش حتی نمی دونم کی و کجا قبلا این نقاشی رودیدم فقط می دونم کار دالی هست.





    

ناخودآگاه خندم گرفت. اول یه لبخند: سعی کردم تبدیلش کنم به یه پوز خند ولی داشت بدتر می شد دیگه علنا نیشم باز بود.  

+چیش برات جذابه؟ هرچی به مغزت رسید بگو. 

-اینکه من یادم نمیاد دالی کیه این نقاشی رو کجا دیدم و این چیزای نامفهوم دیگه! من دارم کسخل می شم؟ 

+ کسسخل لغت شرافتمندانه ایی نیست ولی مفهوم رو خوب منتقل می کنه و البته که حل ناشدنی هم نیست . 

دلیل لبخند گشادش رو نمی فهمیدم . 

-میتونم یه سیگار روشن کنم ؟ 

+ نه. 

- مگه قرار نبود اینجا یه دنیای جدید و بی قانون باشه ؟ 

+ و مورد توافق طرفین و من در حال حاضر با شما توافق ندارم . 

ـ درمورد روشن کردن سیگار. 

+ البته.

+گفتید بی خوابید؟

-بی خواب، گیج و مضطرب و البته هم یادم نمیاد گفته باشم .





   

+پس خیلی هم گیج نیستید. 

ـ نمی دونم






دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.