گزارش یک احتضار : فصل اول انسان، درد

نویسنده: seyedalirezaazimi

یک پزشک و دو پزشکیار با قصاوت تمام در حال تلاش برای هدایت لوله ایی از مجرای بینی بیمار نیمه هوشیار تخت ۵۰۵ به درون معده اش بودند. بیمار برای لحظه ای ناله ای کرد و بعد آرام گرفت .

-من عصبانی نیستم ، ترسیدم . 
بزرگتر از چیزی که بتونم شرحش بدم . 
+درک می کنم . 
ـ نه ، غیر ممکنه ، هیچ کس نمی تونه همچین تجربیاتی رو تحمل کنه  ... 
- می تونی مسیح زرد گوگن رو به دیوار بزنی می تونی ببینیش و بشناسیش ولی نه رنج گوگن برای خلق این نکبت درک کنی نه حس مسیح مصلوب رو .
+این سطح از رنجشت برام قابل درکه نه نوع رنجشت ، نیاز نیست دقیقا احساسات مشابه داشته باشم تا بدونم زیر چه فشاری هستی . 
-اینبار تو کابوس رسما شکنجه می شدم، با اون سطح درک وحشتناک، یه لوله توم فرو می کردن و صورتاشون، انگار خوب نمی دیدمشون. فقط حس می کردم از روی وظیفه دارن انجامش میدن نه ازش لذت می بردن نه رنج می کشیدن ، من شکنجه می کردن انگار چون فقط باید انجامش می دادن بی هیچ احساسی.

+ نیاز داریم برای اینکه درموردش منطقی تر صحبت کنیم از این حالت و فضا یکم فاصله بگیریم. 
سعی کردم نفس عمیق بکشم ، ولی کار سختی بود انگار هنوز تو گلوم حسش می کردم . به انتهای مبل تکیه دادم و خیره شدم به انبوه تابلو های دکتر . 
+بیشتر از چیزی که فکر می کردم به نقاشی علاقه نشون میدی و خوب هم می شناسیشون. 
بدون اینکه سرم رو حرکت بدم چشمم رو تو کاسه به سمتش چرخوندم و گفتم : 
- اینا چنتان؟ 
+سی و سه تا 
ـ خودم هم نمی دونم .بعضی وقتا تو یه لحظه انگار فقط یکیشون رو می بینم ، بعد یچزای درموردش به ذهنم می رسه که نمی دونم از کجا و کی اومده تو مغزم . 
- یه وقتایی هم هر کاری می کنم فقط همشون رو باهم می بینم نمی تونم رو یکیشون تمرکز کنم. 
انقدر این کابوس واقعی بود هنوز حس می کنم چیزی تو حلقمه ، نمی تونم راحت نفس بکشم.
 
+قرارشد برای چند دقیقه از کابوست فاصله بگیریم ، فک می کنم برامون لازمه. 
+سیگار همراهت داری ؟ 
-همیشه. 
- عادت سیگارت برگشته؟ 
یه لبخند خشک و بی معنی زد . سیگار که روشن کرد پرده کرمی رو کنار زد پنجره رو نیمه باز گذاشت ، اتاق پر شد از خطوط روشن بهاری که قاعدتا باید شادی آفرین می بود ولی فقط تلخی به کامم اضافه کرد . 
افردیت یک تک ضربه به در زد و بعد در رو باز کرد با لحنی که تلاش می شد خشن ، جدی و سر شار از گلایه به نظر برسد فرمودند. 
+ بفرماید آقای دکتر قهوه تان. 
+ ممنونم لطفا همونجا روی گنجه بزارش. 
مشخصا افردیت از این بی توجهی دکتر عصبانی تر شد و لیوان کدر همیشگی رو محکم روی میز کوبید و باریتم پا کوبیدن دختر بچه های عصبانی خارج شد. 
دکتر همچنان به سیگار پک می زد و به منظره کدر و زشت شهر در هم برهم خیره شده بود. 
+ گفتنش برام سخته ولی احساس عجز می کنم ، درک شرایط تو برام سخت شده و متاسفانه فرایند درمان ما هم از اصول حرفه ایش خارج شده جلسات ما بیشتر شبیه خلوت دوستانه شده تا جلسات مشاوره. 
+شاید دلیلش هم همینه . 
بی صدا همچنان مشغول تماشای تابلو ها بودم ، یک کل بزرگ و بی قاعده پر از ظرافت های جزیی نا پیوسته ، شبیه به جنون بود یا یه پازل در هم تنیده . 
- نمی دونم. 
+نباید این حرف رو می زدم. 
- نباید می زدی ، به نظرم حالا دیگه این جلسات برای شما ملال آور شده و من آخرین سنگرم برای دفاع از خودم رو از دست دادم. 
باورم نمی شد حس می کردم تو تاریکی مطلق رها شدم ، حس کردم این باید پایان کار م باشه 
حس می کردم تو یه مرداب تاریک و سرد در حال فرو رفتنم. 
+ هنوز مشغول نقاشی ها هستی ؟ حالا از فلسفه برات مهم تر شده ؟
 
با یه دست کمی از رطوبت ناشی از استرس پیشونیم کم کردم ، نگاهم رو سمت دکتر و پنجره چرخوندم . 
+ بجای اینکه همه نقاشی ها رو با هم ببینی یا فقط رو یکیشون تمرکز کنی بیا جز به جز فقط از روشون با یه ترتیب حرکت کن چیزای جدیدی کشف می کنی شاید حتی کلشون رو هم درک کردی.
دکتر زمزمه کرد:


<<  زیرا جزئی علمی داریم‌ و جزئی نبوت‌ می نماییم‌،
  لکن‌ هنگامی که‌ کامل‌ آید، جزئی نیست‌ خواهد گردید. 
  زمانی که‌ طفل‌ بودم‌، چون‌ طفل‌ حرف‌ می زدم‌ و چون‌ طفل‌ فکر می کردم‌ و مانند طفل‌ تعقل‌ می نمودم‌. اما چون‌ مرد شدم‌، کارهای طفلانه‌ را ترک‌ کردم‌. 
 ‌شناخت‌، چنانکه‌ نیز شناخته‌ شده‌ام‌. >>
                       ((قرننطیان اول باب ۱۳))
- نمی فهمم چی میگی ؟ فک می کنی نباید دیگه ادامه بدیم ؟ 
+ فک می کنم باید دوباره شروع کنیم .
- یعنی چی؟
یه خنده شیطنت آمیز کرد مثل پسر بچه ای که نقشه ی شومی برای آتیش سوزندن داره. 
 + یعنی اینکه باید از نو شروع کرد از … 
زد زیر خنده ، انگار منیه که به استیصال رسیده و لی چشماش برق می زد. 
+قبل هر چیز باید بدونی اینجا ، این اتاق از لحظه ای که درش بسته بشه، تو یه بعد دیگست. چطوری بگم ، مثل وگاس می مونه هرچی تو این اتاق اتفاق بیوفته یا گفته بشه همینجا می مونه. دوم از لحظه ای که در بسته میشه این اتاق حتی قوانین فیزیک توش صادق نیست یعنی اینجا هیچ قانونی نداره اگه راحتی میتونی لخت و عور بشینی و چیزای اینطوری 

صدای خندش بلند شد.
 


دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.