گزارش یک احتضار : فصل اول انسان ، شهود

نویسنده: seyedalirezaazimi

زنگ اعلام خطر دستگاه پایش سلامت بیمار تخت ۵۰۵ باعث ولوله در بین خدمه بیمارستان شد .


{:مثل اینکه دیگه نفس نمی کشه ؟
:پس چرا به نظر میرسه داره لبخند میزنه ...}


حالا روزها به سختی شبها میگذره همه دنیام منتج شده به دوتا اتاق مشخص. متب دکتر و اتاق انتظار متب . 
بارها این اکواریوم رو به عنوان یه جز بزرگ از یه کل کوچیک تو این اتاق دیده بودم ولی عجیب بود هیچ وقت سراقش نرفته بودم ، اینجا از آپارتمانم هم آشنا تر ولی هیچ وقت بلند نشدم برم بچسبم به شیشه اکواریوم ، برم لمسش کنم ، از نزدیک به تنهایی ماهی ها خیره بشم اون مرجان عجیب و بی قواره رو برنداز کنم فکر نمی کنم افردیت هم مانعم بشه اگه بخوام دستم رو تو آب کدرش مرطوب کنم . 
قدم زنون رفتم سمت آکواریوم اول نک پنجه هام رو چسبوندم به شیشه ، سرد بود . یه حرکت عجیب تو پوستم حس می کردم انگار یه موجود زنده رو لمس کردم حس بسیار عجیب و قوی رو تجربه می کردم یه جور کشش حس می کردم ازدرونم چیزی درحال حرکت به سمت آکواریوم بود . ماهی ها به وجود من اعتنایی نکردن ولی وقتی بیشتر متوقف شدم ماهی ها به سمت چیزی که از درون من به سمت آکواریوم جاری بود جلب شدن . 
انگار که من رنجی خوراکی به آکواریوم کسل هدیه داده بودم و در اضاش آرامش بود که جای خالی تازه رو درونم پر می کرد انقدر این احساس لذت بخش بود که با اکراه دستم رو از یشه های سرد فاصله دادم و صورتم رو مثل بچه ای که اسباب بازی ها پشت ویترین خیره میشه به شیشه چسبوندم واقعا نمی دونم چطور اینمقدار آرامش از مدتها پیش درست روبروی چشمم بوده و من متوجهش نمی شدم . 
خدای من ، خو شحالم که فکر می کنم وجود نداری ولی اگر واقعا موجودی الهی و نامتناهی و البته نیکو سرشت وجود داشته باشه باید حتما چیزی شبیه به همین حس می بود. 
وقتی کاملا از احساس آرامش سرشار شدم انگار مجرای تازه ای به درونم باز شد یجور صدا ، بم روان ولی لطیف پیوسته با انقطاع های مشخص از انگار اکواریوم با ریتم ضربان قلب من نفس می کشید. دیگه تو اتاق انتظار نبودم انگار خبری از هزار منهای یک بطری شیشه های شلخته با قلمه های جور و واجور نبود سه گلدان سفالی کدر جاشون رو به یه پرده آبی بزرگ داده بودند که شبه با موج نور کدر می رقصیدن ، آبی عمیق تاریک و سرد در برم گرفت آهسته آهسته از کف زمین کنده شدم حس زیبای قوطه وری در خلع .
+سلام 
برای یه لحظه دنیا ایستاد . 
خود خدا می دونه چقدر بعد جواب دادم، با ترس و واهمه برگشتم ببینم کی پشت سرم ولی کسی نبود .
خیالاتی شدم؟ 
افردیت پشت میزش نیست ، من تو این برهوت تنهام؟ 
+ببخشید ، سلام. 
برای یه لحظه تمام دریایی که توش شناور بودم روم خالی شد صدا اینبار از سمت کاناپه دو نفره میومد، قبل برگشتن گفتم: 
-سلام 


صاحب چشمهای کهربایی روی کاناپه دو نفره کنار وسایل من نشسته بود و دوبار به من گفت سلام. 

  

پایان فصل اول 

دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.