شرط بندی : شرط بندی
0
1
0
1
چه روزی بهتر از فردا، پشتش بماند و فارغ از دیروز و امروز شود.
با آن شخصیت
اجتنابی اش، از سر «نیاز» بالاخره شکار شد.
در یک موقعیت مناسب، با همدستی دوستان رندش مجبور به شرط بندی شد.اهالی بومی، در زمانی نه چندان دور به سبب نبود امکانات ناوبری، در اطراف جزیره مطاف سرگردان شده، قایق های شان واژگون می شد و دلیل این اوضاع را حضور جنیان در آن جزیره می دانستند.
شرط این بود: با شروع جزر، ساعت ۶ غروب به سمت جزیره مطاف حرکت کند (علیرغم فاصله یک ساعتی با قایق موتوری از روستای دُمِیگَز)، چند ساعتی دور جزیره دور بزند، ساعت ۱۲ شب پا بر جزیره بگذارد، در حال گرفتن فیلم سلفی برود وسط جزیره، کندر را روشن کند، اوراد مورد نظر را بخواند و درحالیکه مقداری از باتلاق مطاف را بر می دارد، با شروع مد برگردد.
رفقای رند از بابت عدم نوشیدن مسکرات و فقدان جهازات افیونی خوب جستند و چون هیچ نیافتند، مجوز شروع شرط بندی صادر شد.
خودِ خل و چلش نمی دانست دارد چه غلطی می کند، شنیده بود شوخی با جنیان، آخر و عاقبت ندارد (ولی کاریش نمی شد کرد، او جوّگیر شده بود).
در حالی که این بیت را زمزمه می کرد (ای پادشاه صادقان، چون من منافق دیده ای ...) دل به دریا زد.
به وسط جزیره رسید، کندر را روشن کرد، اجسام سبعه و هرچه صدادار که با خود داشت، از خود دور کرد و از پس هر تنفس شکمی این ذکر را مرور کرد:
هر نَفَسَم با نَفس قرین است و نَفسَم پُر نَفَس، الهی به حق صاحب نَفَسان مرا از هم نَفَسی با نَفس دور بدار.
بدبخت سوراخ دعا گم کرده بود ...
گویا نه ذکر اول و نه ذکر دوم، هیچکدام اثر نکرد، بنویس جنیان اما بگو اوهام جنی دورش کردند و یکی یک سیلی و پس گردنی جانانه بر صورت و قفایش نواختند.
با شروع مد، فی الفور سوار قایق شد و برگشت.
از ظواهر چنین برمی آید عقل و شعورش پابرجاست، اما سرش به رنگ قرمز درآمده.
مردم می گویند «روح پاک» آسمانی سپیدگونه اش با سیاهی «حماقت» زمینی اش درآمیخته،
شده «عقل سرخ».