بالاخره بمبی از جنس اطلاعات منفجر شد و هشت میلیارد نوع انسانی در انبوهی از اطلاعات غرق شدند.
هرج و مرجی عالم را فرا گرفت، خدای یکتا عزل، و خدایان اساطیری به تکاپو افتادند که چاره ی کار کنند.
معلوم و مبرهن بود که خدای واقعی همان انسان است و این خدایان اساطیری گماشته ای بیش نیستند، ولی چون سر رشته از دستش خارج شده و حاضر به اعتراف نیست، خدایان اساطیری را از کوه المپ موقتا آزاد کردند به شرح ذیل:
شما مامورید فی الفور یک انسان دست نخورده که هیچ گروه مرجعی دست کاری اش نکرده باشد پیدا کنید، با کهن الگوها که در خزانه تان هست بسنجید، ببینید امکان بازگشت به تنظیمات کارخانه و فعال کردنش میسر است یا نه، به شرطها و شروطها:
از علل چهارگانه، به علت فاعلی و غایی کاری نداشته باشید، چون این دو علت حکایت از وجود و حضور دارند و این انسان موجود، اصیل و اورجینال نیست که این دو علت را بشود درش پیدا کرد.
علت صوری هم ممنوع است، چون با آمدن صورت و ماهیت، باز سر و کله وجود پیدا می شود.
فقط و فقط مجازید از علت مادی استفاده کنید.
مکان، یک کافی شاپ وسط چهار راه دنیا، ایرانشهر، زرنج سیستان.
عوامل حکومتی هر چه گشتند انسانی که دست نخورده باشد، پیدا نکردند.
جانداری انسان نما پیدا شد که زبان معیار بخورد توی سرش، حرف زدن بلد نبود، یا فعل نمی گفت، یا پس و پیش حرف می زد، روی صندلی نشاندند و یک قهوه قجری جلویش گذاشتند و گفتند این کافی شاپ را از نگاه ناظر به شکل ساکن، توصیف کن.
بنده ی خدا شروع کرد به توصیف:
کافی شاپ کوچکی است در گوشه ی خیابان، با پنجره هایی بلند که درشان به کوچه ای خلوت باز می شود
(چراغ آلارم روشن شد ... باز شدن یعنی چه ... مگر نگفتیم ساکن)
ببخشید تصحیح می کنم رو به کوچه ای خلوت اند.
نور ملایمی روی میزهای چوبی تابیده. دیوارها آجری به رنگ گرم و خاکی.
بوی قهوه در هوا پخش شده، میزها ساده و صندلی ها از جنس گردو و به رنگ قهوه ای تیره ساخته شده اند.
روی هر میز یک گلدان کوچک با گل های مصنوعی است.
دستگاه اسپرسو در گوشه ی پیشخوان خاموش است اما لکه های بخار روی بدنه اش هنوز پیداست.
قفسه ای از کتاب های قدیمی، کنار دیوار می بینم.
دو نفر در انتهای سالن نشسته اند، یکی معصومانه به فنجانش نگاه می کند،
دیگری همچون یتیم غوره ها به پنجره می نگرد.
یکی از خدایان گفت: ماموران می گفتند حرف زدن بلد نیستی،
اسکولی یا ما را اسکول فرض کردی؟
بنده ی خدا گفت:
از ترس قهوی قجری از روی آینه توصیف کردم؛
مبادا توصیفم از حد یک قاب عکس فراتر رود ...