سوفسطاییان، کار خود را کردند.
توانستند حکم مرگ بزرگ ترین دشمن خود را از دادگاه آتن بگیرند.
مرد، به جرم تشویش اذهان عمومی، محکوم به اعدام (با نوشیدن جام شوکران) شد.
پنج دقیقه قبل از اعدام، به همسرش اجازه دادند با شوی اش ملاقات کند.
زن وقتی وارد سلول زندان شد، مرد در حالت خلع لباس بود.
جسم آنجا بود، روحش کجا بود، خدا می داند.
لختی صبر کرد تا به حالت عادی بازگردد.
مرد سکوت را شکست، رو به همسرش کرد و گفت:
همانطور که می دانی به پیروی از مادر، به شغل مامایی روزگار می گذرانیدم.
اگر مادر، جسمِ خلق را برای انتقال به این دنیا آماده می کرد، من روح و روان شان و به تعبیری فکرشان را
مامایی می کردم.
زن پرسید: کجای این انتقال جرم است؟
مرد گفت: اشکال در روبرو شدن ایشان با خودشان است، مردم از اینکه در مقابل «عادت» بایستند و با
«تقلید» و «تعصب» بجنگند، واهمه دارند.
زن گفت: و بهای این ترس را تو باید بپردازی؟!
مرد گفت: نه من، که انسان خودش این بها را می پردازد (آنگاه که از جنس خودشان با حرص و آز به
جان یکدیگر می افتند و حقوق یکدیگر را پایمال می کنند ...) فراموش کردی ما در جهانِ «رابطه» زندگی
می کنیم و سکوت دانایان بر نادانی عوام باعث جَری شدن ظالمان می گردد.
زن گفت بگذریم ... برگردیم به موضوع بحث مان؛ اگر «عادت» و «تقلید» و «تعصب» بد بودند، پس چرا آفریدگار
آن ها را در ما به ودیعه نهاد؟
مرد پاسخ داد، خیلی چیزها هست که ما دلیل آفریدن شان را نمی دانیم، اما بدیهی است که «عادت»
باعث دلبستگی ما به امور می شود و چیز ذاتا بدی نیست.
«تقلید» باعث می شود، بعضی از امور را تکرار
کنیم و از خلق و ابداع شان بی نیاز شویم. «تعصب» ما را به حفظ و نگهداریِ مجدّانه ی برخی دیگر از امور
یاری می دهد.
فی الواقع «هیچ چیز بالذات بد نیست»، بلکه با بکارگیری نابجا در جایی و زمانی و به توسط فردی که «
نباید»، شر زاییده می شود.
اشکال دیگر کارکرد نابجای عادت، تقلید و تعصب، «وابسته شدن» بشر است.
وقتی مناسبت ها و رابطه ها را باید خودت «انتخاب» کنی و بدین وسیله مسوولیتش را بپذیری، به
دیگران، علم، تاریخ، دین، خدا یا هر چیز دیگری سپردی، شر به وجود می آید.
این کارکرد غلط تو را در ترس از عملکرد گذشته ات یا اضطراب زمان آینده ات حبس می کند، در حالیکه
فرآیندِ حضور، در زمانِ حال است که نجات مان می دهد، اکنونی که از گذشته «عبرت» می گیرد و با «برنامه
ریزی» و «اولویت سنجی»، آینده را به حساب کشی وا می دارد.
زن گفت: چرتم را پاره کردی ...
تو عجب خرمگسی هستی؟!
و زن، تعجبش دوچندان شد، که دید مرگ، در همسرش تغییری ایجاد نکرد ...
مرد همیشه از قالبِ جسمش بیرون بود و خود را نظاره می کرد ...
بعد از مرگش، جسمش نیست ...
ولی وز وزِ بیدار باش اش، مشغول مامایی است.