صدای رو مخ زنگ جلسه فوری ، ناجی ای بود که مرا از دنیای کابوس ها نجات داد و هوشیارم کرد. 
مثل برق گرفته ها از روی تخت بلند شدم و صدای ناله فنرهای زهوار
 در رفته ی تخت ، را بیرون آوردم. 
تمام لباس هایم با بدنم یکی شده و دانه های درشت عرق ، مانند ماری روی ستون فقراتم میخزید و چتری هایم به پیشانی ام چسبیده بود.
چشمان لرزانم روی بطری آب روی میز قفل شد و وحشیانه به سمت آن خیز برداشتم.
اینکه چند بار تا رسیدن به میز سکندری خوردم ، مهم نبود.
اینکه زانوی پای چپم به شدت به پا تختی خورد و از درد آن نفسم بند آمد ، مهم نبود.
اینکه از شدت لرزش دست ، نصف آب بطری را روی یقه لباسم ریختم هم مهم نبود.
من فقط آب میخواستم و در این لحظه دیگر هیچی مهم نبود.
بعد از اینکه تمام محتوای باقی مانده بطری را سر کشیدم تازه نفش کشیدن را به یاد آوردم. 
همچون مرده ای که از قبر برخواسته، هوا را به درون ریهذهایم می بلعیدم . 
و صدای بلند نفس نفس زدنم ، با صدای زنگ رقابت میکرد.
صدای قلبم را درون گوشهایم می شنیدم.
چنان محکم میزد که انگار قصد داشت سینه ام را بشکافد و از این زندان تن آزاد و رها شود...
و ای کاش نمی زد
کاش از کار می افتاد و برای همیشه بی حرکت و بی صدا گوشه ای برای خود کز میکرد .
و باز هم همان کابوس...
همان صدای شلیک...
همان سوراخ وسط ابروهای کمانی اش ...
همان دریای خونی که تن ظریف او را ، در خود غرق کرد..
همان...
صدای زنگ اجازه نداد بیشتر از این  ،خاطرات آن روز مانند انگل ، شیره وجودم را بمکد.
 مانند دریلی داشت مغزم را سوراخ میکرد و اهمیت جلسه را یادآوری می کرد.
سریع لباس خیسم را بدون توجه به سرمای فوریه ، با تیشرت مشکی کف اتاق عوض کردم و دکمه شلوارک کارگوی سیاهم را بستم .
 قبل از پوشیدن آل استارهایم، از کنار آیینه ، گیر موی عقرب را برداشتم و به چتری های مزاحمم زدم.
بعد از بستن در اتاق ، مدتی همانجا ماندم و به اتاق بغلی نگاه کردم.
در آهنی صورتی رنگ ، باز نشد و دختر خندان و خوشحالی از آن بیرون نیامد.
مثل دو هفته گذشته...
چهارده روز بود که هیچ کس از آن سمت با کفش نایک رنگ رنگی به سمتم نمی دوید تا دستش را در دستم حلقه کند و مرا در این راهروی طویل  ، دوان دوان بکشاند.
نگاهم را از در اتاقش و پلاک 24 که کنار آن ، یک گل و پروانه کشیده شده بود، جدا کردم و به سمت سالن راه افتادم . 
به موج سردی که خیلی زود تمام بدنم را در بر گرفت تا به من یادآوری کند که حتی شومینه های توی سالن هم دلیل نمیشود که من آستین کوتاه بپوشم ، اهمیت ندادم.
کف زمین سالن برق میزد
دیوار ها از شدت سفیدی ، چشم می سوزاندند
لامپ های بالای سر ، از خورشید درخشان تر، فضا را روشن میکرد .
انگار نه انگار که روزانه ، قدم به قدم این سالن طی کشیده ی نم دار، پر از جنازه میشد
انگار نه انگارسفیدی رنگی که به دیوار خورده است ، تمام لکه های خون روی آن را  ،لاپوشونی کرده است.
آنها همیشه همینطورند...
خوب بلدند رنگ سرخی خون را سفید کنند.
قشنگ میتوانند جنازه ها  را جوری سر به نیست کنند که انگار هیچوقت به دنیا نیامده اند.
همه ی افراد ، یکی یکی از اتاق هایشان بیرون آمده و صدای همهمه هایشان سکوت درون سالن را می شکست.
با برخورد شانه ای به شانه ام به جلو پرت شدم و قبل از اینکه صورتم با کف درخشان سالن یکی شود ، دستی مرا به سوی خود کشید و به سینه ستبری کوبیده شدم. 
با بالا آوردن سرم با چشمان سبزی مواجه شدم که با نگرانی تمام بدنم را وارسی میکرد.
 موهای بلوندش همچون آبشاری روی پیشانی اش فرود آمده و از آخرین باری که یاد دارم بلندتر شده . 
نفس های داغش به گونه ی یخ زده ام ، گرما میبخشید.
چشمانش  روی زانوی پای چپم  که احتمالا کبود شده بود ، مدتی مکث کرد. 
نگاهش را که به نگاهم دوخت ، من آتش اظطراب را که تمام آن سبزی جنگل را سوزاند ، دیدم.
-"حالت خوبه؟"
چه سوال نفرت انگیزی...
همیشه برایم سوال بود چرا بقیه سوالاتی میپرسند که جوابش را از قبل میدانند؟
 ما تقصیری نداریم ، خودشان دوست دارند دروغ بشنوند. 
دوست دارند جواب هایی بشنوند که فقط خیالشان را راحت کند حتی اگر آن جواب ، ذره ای به واقعیت نزدیک نباشد.
نه توان حرف زدن را داشتم و نه حوصله اش را.
همانطور که به چشمهایش خیره بودم ، به آرامی سرم را تکان دادم و بازویم را از دستش جدا کردم و به راهم ادامه دادم.
هنوز چند قدمی نرفته بودم که مچ دستم از پشت کشیده شد. 
سریع خودش را به من رساند و چشمانش را بند چشمانم کرد. 
جوری نگاه تشنه خود را به من دوخته بود که انگار من آبی هستم که او را سیراب میکند.
که انگار میتواند تمام فروپاشی های روانی ام را با چشمانش ببیند و برای آنها دل بسوزاند.
 موجی از احساسات درون دریای سبز رنگ چشمانش اوج گرفت و هنگام تلاقی با  صخره چشمان بی حس من ، سرکوب و محو شد.
انگار که بخواهد چیزی را که مدتهاست برای آن تمرین کرده، بگوید لبانش را تر کرد....
-"مواظب خودت باش و زودتر ... زودتر خوب شو.
لطفا..."
خوب شدن...
چه واژه ی غریبی برای من..
او خبر ندارد که دیگر چیزی از من باقی نمانده که مراقبش باشم. 
هیچکس خبر ندارد
سکوت کردم و نگاهم را از او جدا نکردم .
  و آن زمان فهمیدم که حقیقت خیلی وقت است که پیروز شده و خودش را نشان داده.
و در چهره ی ماتم زده ی من حتی سکوت حقیقت هم ، بر فریاد دروغ پیروز بود. 
شاید سرم گیج می رفت...
یا چشمانم چندتایی می دیدند ولی...
 غم بدجور در آن جنگلهای سبز کلبه ساخته بود.
اندوه جوری رگه های سرخ خود را درون سپیدی چشمانش گسترانیده بود که انگار آتش زده بودند درختان جنگل را. 
صدها احساس درون چهره اش فریاد سر میدادند تا شنیده شوند ، ولی من در آن زمان رودی نبودم که بتوان آتش افروخته شده جنگل را خاموش کند...
یا حتی گوش شنوایی که بتواند آن احساسات پاک چشمانش را بشنود...
من در آن زمان یک هیچ مطلق بودم..
 جیغ زنگی که امروز از دست من  حسابی به ستوه آمده بود ، دوباره بلند شد .
او هم که انگار به خودش آمده باشد ، دستم را ول کرد و گفت :
- "بیا سریعتر بریم"
تمامی درهای سالن باز شده و بادیگاردهای اطراف ، مامورها را بازرسی بدنی میکردند. 
جلوی پوزخند زدنم را نگرفتم .
آنها حتی از خودی هم میترسند.
 البته باید هم ترسید!
وقتی ماری یک بچه مار را بزرگ می کند و به آن نیش زدن می آموزد ،  باید انتظار نیش خوردن هم داشته باشد.
 ساعت بزرگ روی دیوار سالن ، چند دقیقه مانده به هفت صبح را نشان میداد و این یعنی جلسه ، کمی دیگر شروع میشد.
آخرین باری که اینجا بودم را به یاد می آورم.
او هم بود.
 با تستی که برایم آورده بود و غرهایی که چرا زودتر بیدار نشدم تا به تایم صبحانه برسم ، به جانم میزد. 
ناخداگاه با یادآوری آن خاطرات شیرین، لبخندی به لطافت اولین باران بهار، بر لبانم نقش بست ولی خیلی زود صاعقه زد و باران بهاری به سیلی در زمستان تبدیل شد . 
صدای قدم های سنگین شان با ماشه کشیدن بادیگاردهای دور تا دور سالن همزمان شد.
 و بوی عطر گران قیمت شان  ، از قدم هایشان پیشی گرفت.
سلام  راستش این اولین اثرمه و دقیق نمیدونم باید چیکار کنم یا چی بگم
راستش تنها قصدم از اینکه دارم پارتگذاریش میکنم  اینه که بیاید و نظرتون رو بهم بگید تنها خواهشم ازتون همینه...
ممنون از وقتی که برای خوندش داستانم میذارید 
تمامی این کلمات از احساسات و روحم نشات گرفتن
مواظب روحم باشید ❤️
دوستتون دارم
diana.asadinezhad@پیج اینستا گرام جهت دیدن ادیت های رمان
https://t.me/dia24_1387 چنل تلگرام جهت پارتگذاری