دام دید : دام دید
						نویسنده: Kami
						
							0 
							1 
							0 
							1 
						
					 
					
						   قدمهایم سریع و بلند است. دستانم را جلوی سینهام به هم گره زده و قوز کردهام. چشمهایم از ترس گشاد شدهاند. به زمین زل زدهام و مدام با خودم تکرار میکنم:«هیچجا رو نگاه نکن.» برای من، خواب و واقعیت هیچ فرقی ندارند. در سرم به جای مغز، هیولایی ترسناک است؛ شیطانی که به چشمانم حمله میکند.
   مثل همیشه، ناامید ازش فرار میکنم. میخواهم فریاد بزنم:«کمک!» اما قرار نیست کسی حرفم را باور کند. همانطور که با عجله به سمت خانه میروم، محکم به فردی برخورد میکنم. بدون نگاه کردن به او به سرعت از کنارش رد میشوم. صدایش از دور به گوشم میخورد:«هی! حواست کجاس!» با خودم میگویم:«محلش نده؛ فقط برو. هیچجا رو نگاه نکن.» نمیتوانم بگذارم آن هیولا دوباره مرا به دام بیاندازد.
   به خانه که نزدیک میشوم، سرم را بالا میآورم؛ دستانم را پایین میاندازم؛ نفس عمیقی میکشم و با صدا از دهانم خارجش میکنم. با سرعت کمتری به راهم ادامه میدهم. پوزخند کمرنگی روی لبهایم ظاهر میشود؛ او در خانه نمیتواند مرا گول بزند!
   ناگهان موج سفیدی در گوشهی چشمم حواسم را به خودش پرت میکند. سرم را بالا میبرم، تا نگاهم بهش میافتد سر جایم خشکم میزند. بچهای لبهی پنجرهی طبقهی پنجم ساختمانی ایستاده است. باد پیراهن سفیدش را به طرز زیبایی میرقصاند. خواستم داد بزنم:«هی! برو تو! خطرناکه!» اما همان لحظه خودش را از ساختمان پرت میکند؛ تاپ. فوری چشمانم را محکم روی هم میبندم و رویم را برمیگردانم. همانطور که صورتم در هم رفته است، دوباره دستانم را در هم گره میزنم و قوز میکنم. سرم را با شتاب به چپ و راست تکان میدهم. با خودم میگویم:«گولشو نخور. به راهت ادامه بده.» به سرعت به سمت خانه حرکت میکنم؛ اما ناخودآگاه چشمانم به سمت جایی که آن بچه افتاد حرکت میکنند. با دیدن پارچهی سفید روی زمین، میایستم و با تعجب بهش زل میزنم. «چی؟! واقعی بود؟!» با عجله به سمتش میدوم. بهش که میرسم، سر جایم خشکم میزند. روی زمین، چیزی نیست، جز پردهای سفید، با میلهای که در سوراخهای منظم بالایش فرو رفته. سرم را بین دستانم میگیرم و محکم پلکهایم را روی هم فشار میدهم. با خودم میگویم:«دوباره...دوباره گولش رو خوردم!»