پینوکیو

پینوکیو : پینوکیو

نویسنده: Kami

-مامان! می‌شه فردا بازم بریم مجسمه بخریم؟
نه عزیزم بسه دیگه! همین الانش هم کلی خریدیم! 
-آخه- 
آخه بی آخه! نه! من نمی‌تونم کل پولمو برای مجسمه‌های تو بدم! وقتی می‌گم نه بگو چشم! 
سرم را پایین انداختم. 
«چشم...» 
به اتاقم رفتم. کیفم را در گوشه‌ای گذاشتم و خودم را روی تخت پرت کردم. سرم را چرخاندم و به مجسمه‌ی روی میز کنار تختم نگاه کردم؛ جنگجویی که با شمشیر‌هایش هر لحظه می‌خواست قوی‌ترین ضربه‌اش را بزند. از دو ماه پیش که مغازه‌ی "پینوکیو" باز شد، قفسه‌های اتاقم پر از این مجسمه‌ها شده‌اند. برش داشتم و انگشتم را روی جنس سخت و عجیبش کشیدم. به گفته‌ی صاحب مغازه، آنها از تنه‌ی یک درخت بسیار کمیاب ساخته شده‌اند و برای همین این‌قدر خوب هستند؛ اما به نظر من آن پیرمرد شکسته‌نفسی می‌کند. مجسمه‌های او آنقدر ظریف کار شده‌اند که همیشه با خودم فکر می‌کنم چطور می‌شود از یک تکه چوب مجسمه‌هایی به این تمیزی درست کرد؟ به هر حال، روزی که یک مجسمه‌ساز شوم، این‌ها را الگوی خودم قرار می‌دهم تا به اندازه‌ی پیرمرد خوب باشم؛ اما مادر متوجه این موضوع نیست. 
«میشل! بیدار شو! مدرست دیر می‌شه ها!» 
با شنیدن صدای مادر آرام غلتی زدم و از روی تخت بلند شدم. امروز بیشتر از همیشه برای مدرسه رفتن هیجان داشتم. سوار ماشین که شدیم، چشم‌هایم با عجله ساختمان‌ها را دنبال می‌کردند تا اینکه بلاخره ساختمان مدرسه را گرفتند. از مادر خداحافظی کردم و پیاده شدم. برایش دست تکان دادم و تا زمانی که از دیدم خارج شود بهش زل زدم. برگشتم و به بچه‌هایی که به مدرسه هجوم آورده بودند نگاه کردم. خودم را بینشان قایم کردم و به سرعت از مدرسه دور شدم. بعد از آنکه به اندازه‌ی کافی فاصله گرفتم، سرعتم را کم کردم. ایستادم و کیفم را روی زمین گذاشتم. پول‌هایم را از تویش درآوردم و دوباره شمردم تا مطمئن شوم برای خرید مجسمه کافی باشند. بعد آنها را دوباره داخل کیفم گذاشتم و آن را روی دوشم انداختم. با خود فکر کردم:«پیرمرد این وقت روز چیزی نمی‌فروشد؛ اما از آنجایی که در مغازه‌اش زندگی می‌کند و من زیاد از او خرید می‌کنم، شاید بتوانم مجسمه‌ای بخرم.» به راهم ادامه دادم. از کنار دو پیرزن که دستانشان را پشت کمرشان گذاشته و در حال قدم زدن بودند، رد شدم. خودم را مچاله کردم تا به بدن‌های چاقشان برخورد نکنم. ناخواسته صدای یکی از آنها را شنیدم. 
«شنیدی بچه‌دزدی زیاد شده؟» 
بچه‌دزدی؟ این دیگر چیست؟ بیخیال به راهم ادامه دادم. به مغازه که رسیدم، چشمم به نوشته‌ی روی در شیشه‌ای خورد. "بسته است. از ساعت 12 ظهر در خدمت شما هستم." از پشت در نگاهی به داخل انداختم. چراغ‌ روشن مغازه باعث می‌شد مجسمه‌ها بیشتر بدرخشند. آرام در را هل دادم. هم‌زمان با بازشدن در، زنگوله‌ی روی سقف به صدا در آمد. وارد که شدم، از پشت سرم دوباره صدای زنگوله و بعد صدای بسته شدن در شنیده شد. در حالی که به اطراف نگاه می‌کردم، قدمی برداشتم. آرام چرخیدم و به مجسمه‌هایی که دور تا دور مغازه را پر کرده بودند نگاه کردم. ناگهان صدای قدم‌های محکم فردی آمد. سرم را به طرف صدا چرخاندم. پیرمرد از راهروای تاریک ظاهر شد. اخم‌های درهم و چشم‌های عصبانی‌اش باعث شد سرجایم خشکم بزند. اما فوری چهره‌اش خندان و دوستانه شد. 
 «سلام عزیزم! خیلی خوش اومدی! مجسمه می‌خواستی؟» 
نفسم با صدا از دهانم خارج شد. 
-بله. 
حتما مشتری محبوب من! هر کودومو خواستی بهت می‌دم! حالا که اومدی چرا نمی‌شینی تا برات کیک و چایی هم بیارم؟
لبخند زدم و به سمت مبل راحتی‌ای در گوشه‌ی مغازه رفتم. آخجان! کیک و چایی! 
پیرمرد به سمت آشپزخانه‌اش رفت. همانطور که منتظرش بودم به مجسمه‌ها نگاه کردم و با خودم فکر کردم کدام یکی را بخرم. مجسمه‌ای که به دیوار راهرو تکیه داده شده بود توجهم را به خودش جلب کرد؛ دختر بچه‌ای خندان روی تاب؛ موهایش از شتابی که به تاب داده بود به طرز قشنگی در هوا معلق شده بودند. همین را می‌گیرم. ناگهان در کنار مجسمه متوجه مایع قرمزی شدم که از راهرو در حال سراریز شدن بود. این دیگر چیست؟! بلند شدم و به سمتش رفتم. در راهرو‌ی تاریک آرام قدم زدم تا اینکه به اتاق دربسته‌ای رسیدم. به پایین نگاه کردم. رودخانه‌ی سرخ از این اتاق در حال جاری شدن بود. بوی آشنایی به مشامم خورد، همان بویی که انگشتم گرفته بود وقتی با کاغذ بریده بودمش. از فکر‌های ترسناکی که به ذهنم رسیده بودند، به خودم لرزیدم. نمی‌خواستم آنها را باور کنم، نمی‌توانستم، پس باید به خودم ثابت می‌کردم که اشتباه می‌کنم. برای لحظه‌ای نفسم را در سینه‌ام حبس کردم. دستگیره را گرفتم و در را آرام باز کردم. با دیدن صحنه‌ی مقابلم خشکم زد. وسط اتاق، میزی پر از استخوان بود. در گوشه‌ای اجساد بچه‌ها در دریای سرخی افتاده بودند و بعضی‌هایشان هم تکه‌تکه شده بودند. همه‌جا پر از لکه‌ی خون بود. طرف دیگر، روی زمین یک چاقوی تیز و خرده استخوان‌های تراشیده شده به حال خود رها شده بودند. دهانم از تعجب باز مانده بود. اشک‌هایم جوری از چشمانم جاری می‌شدند انگار که مدت‌ها در سرم زندانی شده بودند. با خودم فکر کردم، پس تمام آن مجسمه‌ها...! همان لحظه متوجه حضور فردی پشت سرم شدم. به سرعت برگشتم. با دیدن چهره‌ی خشمگین پیرمرد می‌خواستم جیغ بکشم؛ اما همان لحظه تبری که در دستانش بود با شتاب به گردنم هجوم آورد. 
چیزی نمی‌دیدم. احساس می‌کردم تیغی محکم بر روی صورتم کشیده و پوستم را می‌کند؛ اما دردی حس نمی‌کردم. کم کم همه‌جا پرنورتر می‌شد. فردی بالای سرم ایستاده بود. کمی بعد، با ظاهر شدن چهره‌‌اش می‌خواستم جیغ بکشم؛ اما انگار لب‌هایم را با چسب به هم چسبانده بود. ترس تمام وجودم را فراگرفته بود. آن تیغ حالا به گردنم رسیده بود. تقلا کردم فرار کنم. اما انگار دست و پاهایم را بسته بود. نمی‌توانستم سرم را بچرخانم. تنها چیزی که می‌دیدم صورت گنده و متمرکز پیرمرد بود. ناگهان، احساس کردم دارم پرواز می‌کنم. چه اتفاقی دارد می‌افتد؟! صورت پیرمرد از جلویم کنار رفت و یکهو همه‌چیز برعکس شد. از ترس خواستم چشمانم را ببندم؛ اما چشمانم مشتاق تماشا بودند. پاهای برعکس و گنده‌ی پیرمرد را می‌دیدم که جلویم راه می‌روند. کمی بعد تکانی خوردم روی چیزی فرود آمدم. تا پاهایش، که دیگر برعکس نبودند، از دیدم خارج شدند، صورت آن مجسمه‌ی آشنا جلویم ظاهر شد. همانطور که به ناچار بهش زل زده بودم، ناگهان صدای زنگوله‌ی مغازه درآمد. پاهای دیگری از جلویم رد شدند و بعد صدای مکالمه‌ی زنی با پیرمرد به گوشم رسید. 
سلام! از مجسمه‌های شما تعریف زیادی شنیدم! می‌خواستم یکی بگیرم. 
-لطف دارید! حتما! هرکودومو خواستین بردارین! 
پاهای زن دوباره جلویم ظاهر شدند. آرام چرخیدند. ناگهان رو به من ایستادند و به سمتم آمدند. دستی به سرعت به سمتم آمد. ترسیدم و خواستم به عقب بپرم. اما همان لحظه دوباره به پرواز در آمدم و صورت زن جلوی چشمانم ظاهر شد. با دقت بهم نگاه ‌کرد. لبخندی زد و سرش را بالا برد. 
«این رو می‌گیرم.»
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.