بهرام شکارچی افسانهای : چپتر اول: یک شروع تلخ
0
1
0
2
غروب اون روز، همه چیز عوض شد. اون روز میترا بهترین لباسش رو پوشیده بود و کلی ذوق داشت، چون دومین سالگرد آشناییشون بود. بهرام، پسری قدبلند و خوشتیپ با چشمای خاص آبی رنگ، عاشقانه به میترا نگاه میکرد و توی خیابونهای شلوغ گوهردشت قدم میزدن. میترا هم مثل همیشه شیطون و بازیگوش بود.
اون سمت خیابون، یه مغازه پراز عروسکهای کیوت بود. میترا که مثل بچه های معصوم عاشق عروسک بود از بهرام درخواست کرد تا برن از نزدیک نگاه کنن پس تصمیم گرفتن از خیابون رد بشن، چون میترا واقعا دلش میخواست از نزدیک عروسکها رو ببینه. وقتی کنار خیابون ایستاده بودن، میترا یهو گفت: «بهرام، میدونی من خیلی عاشقتم؟» بهرام هم خندید و گفت: «هوووف، امروز هزار بار اینو گفتی! بخدا منم عاشقتم!»
دست هم رو گرفتن و از خیابون رد شدن. یهو نور شدیدی چشمهاشون رو گرفت. صدای بوق بلندی اومد و بهرام سایههای عجیبی دید. همه چیز به حالت آهسته در اومد. بهرام محکم به زمین افتاد. وقتی کنارش رو نگاه کرد، میترا کف زمین بود و خون همه جا پخش شده بود. خودش رو روی زمین کشید و دستان سرد میترا رو گرفت. باورش نمیشد. میخواست میترا رو صدا بزنه، اما نتونست در واقع توانی برای حرف زدن نداشت . بعدش، خیابون تاریک تر شد. ناگهان نور آبی ملایم و قشنگی ظاهر شد. یه در بزرگ با طرحهای عجیب پیدا و باز شد. بهرام با باد گرمی محکم به داخل در کشیده شد. زمزمههای نامفهومی شنید، ولی وقتی چشم باز کرد، خودش رو روی تخت بیمارستان دید. دور و برش چند نفر گریه میکردن. بهرام یهو همه چیز یادش اومد و با استرس و صدای بلند گفت: «میترا کو؟ کجاست؟»
مادر بهرام فقط گریه میکرد. خواهر میترا با حال پریشون وارد اتاق شد و داد زد: «چرا میترا؟ چرا تو نمردی؟ چرا فقط تو زنده موندی؟ چطور میترا دلش اومد ما رو تنها بذاره؟»
بهرام مبهوت موند. فقط دروازه و نور یادش بود. داد زد: «یعنی چی؟ حرفاتون چه معنی داره؟» و زد زیر گریه. اون لحظه، یه زمزمه شنید: «او انتخاب کرد تو زنده بمونی... پس تشکر کن و درست زندگی کن.»
با این حرف، همه خاطرات به یادش اومد. وقتی بهرام و میترا به داخل در کشیده شدند یه اتاق سفید اونجا بود. دو فرشته با بالهای بزرگ و ظاهری پر ابهت ظاهر شدند .
یکی با لباس های سفید و سبز و دیگری با لباس های سفید و مشکی . خودشون رو معرفی کردند . فرشته با لباس سفید و سبز : ((من از نوادگان میکائیل فرشته زندگی هستم و اون یکی که با لباس سفید و مشکی و اخم های وحشتناکش از نوادگان عزرائیل فرشته مرگه. توی این تصادف فقط یکی میتونه زنده بمونه.))
بهرام میخواست خودش بره طرف مرگ، ولی میترا ناگهانی محکم هلش داد طرف فرشته زندگی و خودش رفت سمت فرشته مرگ. میترا بلند با لبخند تلخ گفت: «بهرام، عاشقت هستم. زندگی کن، شاد باش، ولی منو فراموش نکن.» تا بهرام خواست تکون بخوره و به سمت اونها بره کار میترا تموم شده بود. اون و فرشته مرگ ناپدید شدن و بهرام به بیرون پرت شد.
حالا، این خاطرات تلخ ذهنش رو پر کرده بود. ساکت گریه میکرد و به پنجره خیره شده بود. پشت پنجره، فرشته زندگی دیده شد و دوباره تکرار کرد: «اون انتخاب کرد تو زنده بمونی و شاد باشی... به خواستش احترام بذار.» بعد ناپدید شد.
---
پایان فصل اول