چند روز از عمل بهرام میگذشت و اون توی سکوت و غم سپری میکرد. به خاطرات خوش و مهربونیهای میترا فکر میکرد و بیصدا اشک میریخت. میترا براش همهچیز بود؛ عملاً تمام دنیاش بود. همه نگران سکوت بیشازحد بهرام بودن. کسی نمیدونست تو سرش چی میگذره.
بهرام تو خودش بود و به کسی توجه نمیکرد. همش حواس و نگاهش فقط به پنجره بود، همون جایی که فرشتهٔ زندگی ایستاده بود.
یههفتهای صدای بیماران تختهای کناری و همراهاشون که بهرام رو صدا میکردن، از فکر خودش دور میکرد؛ ولی بهرام اکثراً با یه کلمه جواب میداد و دوباره غرق غم خودش میشد.
اکثراً دختر پرانرژی و مهربونی که همراه تخت کناری بود، سعی میکرد با بهرام حرف بزنه و اونو از دنیای سکوت دور کنه:
– شما اسمتون بهرامه؟!
· آره.
– تو این چند روز تا حدودی متوجه اتفاقی که برات افتاده شدم. واقعاً متأسفم و ابراز همدردی میکنم.
· ممنون.
– بهتر نیست وقتی داری صحبت میکنی، یهکمی به طرف مقابل هم نگاه کنی و از پنجره چشم برداری؟
· نه! شما هم لطفاً منو تنها بذار. حوصله ندارم.
دختر صحبتش رو ادامه نداد.
وقت ملاقات شد و خانواده و دوستان بهرام اومده بودن که بهش سر بزنن. بهرام لحاف رو کشید رو سرش و به کسی محل نداد. براش مهم نبود و اصلاً متوجه صحبتهای دیگران نمیشد. تمام صداها از نظرش مبهم و چرتوپرتی بیش نبودن.
همه نگران بودن؛ چون این همون بهرامی نبود که میشناختن. اون کاملاً پژمرده و گوشهگیر شده بود.
وقت ملاقات تموم شد. اطرافیان بدون صحبتی، با اندوه بزرگ رفتن.
چند دقیقه بعد، یهویی یه نفر لحاف رو از رو بهرام محکم کنار کشید. بهرام داد زد: "ولم کنید!" یه صدای آروم دخترونه تو گوشش گفت: "بسه! دردت بزرگه، ولی تو باید زندگی کنی! بهخاطر اون هم که شده، باید زندگی کنی. صرفاً زنده بودن و نفس کشیدن بیدلیل کافی نیست!"
این جملات، اونو یاد آخرین حرف میترا انداخت: "شاد زندگی کن".
اشکهاش ریخت. اون نمیتونست فداکاری بزرگ عزیزترین شخصش رو فراموش کنه. حتی نمیتونست برای کسی تعریف کنه؛ چون کسی حرفهاشو باور نمیکرد. آروم جواب داد: "تو درک نمیکنی به من چی گذشته."
و دختر با لحن ملایمی گفت: "میدونم سخته. میدونم درد داره؛ ولی باید قوی باشی."
و با یاد آخرین حرف میترا، تصمیم گرفت کمکم به زندگی برگرده.
برای اولین بار بعد از چند روز، به سمت بقیه چرخید و اطراف رو نگاه کرد. همه چیز یهکم عجیب بود و در مقابلش دختر زیبایی رو دید که بهش گفت: "عجب بابا! بالاخره به خودت اومدی! کاش زودتر بهت میگفتم."
برای اولین بار، قیافهٔ این دختر رو که چند روز بود تلاش میکرد باهاش حرف بزنه، دید: دختری معصوم، با قد متوسط و تیپی ساده، که حدود ۲۰ یا ۲۱ سال سن داشت.
با خودش فکر کرد: "چه دختر پاکیه. قیافش معصومانه ست. دختر مهربونیه که اینجوری تلاش میکرد من بهتر بشم."
بعدش اطراف رو یهکم با دقت بیشتری نگاه کرد. بعضی چیزها و افراد اطرافشون رنگی بودن.
"شاید اشتباه میبینم." چشمهاش رو دوباره مالید و باز کرد؛ ولی همچنان رنگها بودن.
تو ذهن با خودش فکر کرد: "از کی تاحالا نور ال ای دی دور آدمها گذاشتن!؟ فکر کنم چشمام آسیب دیده."
بهرام چشمهاش رو چند بار باز و بسته کرد؛ ولی اون هالههای رنگی همچنان دور آدمها بودن: دور اون دختر مهربان هالهای سبز ملایم میدرخشید، دور مرد میانسال تخت کناری هالهای آبیرنگ بود، و دور زن میانسالی که با عصبانیت با تلفن حرف میزد و دری وریهای نامناسب رو پشتهم تکرار میکرد، هالهای قرمز ملایم موج میزد.
"این چیه؟" بهرام زیرلب پچپچ کرد. "چرا من این رنگها رو میبینم؟"
دختر مهربان که حالا متوجه نگاه متعجب بهرام شده بود، پرسید: "چی شده؟ حالت خوبه؟"
"دور تو... یه... یه نور سبز میبینم. دور اون آقا هم... یه نور آبی..."
دختر با نگرانی و تعجب به بهرام نگاه میکرد که پرستار وارد اتاق شد.
پرستار: "وقت داروهاست."
وقتی پرستار به بهرام رسید، گفت: "بهبه! شازده، بالاخره بعد چند روز به بقیه افتخار داد تا باهاشون همصحبت بشه!"
بهرام یه لبخند بیروحی زد و سرش رو خاروند. با یهکمی خجالت، با سر حرف پرستار رو تایید کرد و تو جواب گفت: "میشه چشمپزشک هم منو ویزیت کنن؟ چون فکر میکنم یهکم تو بینایی مشکل دارم."
پرستار: "باشه، با دکتر درمیون میذارم که فردا ویزیت بشی."
– ممنونم خانم پرستار.
چند ساعت گذشت و بهرام با دیگران یهکمی صحبت کرد.
۰۰:۰۰، همون شب
از چند اتاق اونطرفتر، صدای جیغ و گریه اومد. یهنفر با گریه بلند داد زد:
– پرستااااار.... بابام.... بابام رفت!
همهٔ پرستارها به سرعت سمت اون اتاق رفتن.
چندتا از همراههای دیگه به سمت اتاق رفتن تا اون پسر رو یهکمی دلداری بدن.
تو بلندگوی بیمارستان، کد ۹۹ اعلام کردن.
بخش شلوغ بود. از بیرون اتاق، نور متفاوتی توجه بهرام رو جلب کرد. سریع دمپاییها رو پوشید و با تن ضعیف و پر از درد به سمت سالن رفت. نور قرمز شدیدی که یهکمی مایل به بنفش بود، از داخل اون اتاق شلوغ میاومد.
"اون چه رنگیه؟!"
هنوز به اتاق مدنظر نرسیده بود که از یه همراههایی که اونجا ایستاده بود پرسید: "اون اتاق ویژهاس؟"
· نه، چطور؟
– خب پس چرا رنگ لامپهای اتاقش متفاوته؟!
زن با تعجب نگاهی کرد و گفت: "متفاوت؟! نه، مثل بقیهست. ولی میگن بچهٔ پسر، اون آقا، خیلی استرس داره...."
بهرام دیگه متوجه حرفهای زن نشد؛ چون یه چیز خیلی عجیب و وحشتناک رو داشت میدید.
به اتاق نزدیکتر شد. هوای اتاق سرد شده بود. یه سایهٔ مبهم خوفناکی بالاسر مریض ایستاده بود. سایه تقریباً قرمز تیره بود و از خودش هالهٔ نور قرمز مایل به بنفش ساطع میکرد. اون سایهٔ عجیب انگاری داشت یه هالهٔ گلبهیرنگی رو از بدن مرد میمکید. همینحین، پرستارها به تلاش برای ماساژ قلبی و احیا ادامه میدادن. یکی از پشت زد به شونهٔ بهرام و صداش کرد. چرخید تا ببینه که کی بوده، و چشمش به دختر مهربون هماتاقی افتاد. دختر پرسید: "اینجا چیکار میکنی؟"
بهرام جواب داد: "از روی کنجکاوی اومدم." و سریع سرش رو به سمت اتاق برگردوند؛ ولی سایه ناپدید شده بود و خبری ازش نبود.
مرد احیا شد و پسرش بدوبدو به سمت اتاق رفت.
دختر مهربون رو به بهرام چرخید و شروع به صحبت کرد:
– بیا برگردیم اتاق. داری تلوتلو میخوری. بذار کمکت کنم.
· مرسی خانم محترم. شما خیلی مهربونی.
به سمت اتاق راه افتادن و دختر جواب داد: "خواهش میکنم. نظر لطفته. من اسمم آناست. تو منو به یاد یکی از عزیزهام میندازی و خیلی شبیه اونی. برای همین، دوست دارم کمکت کنم."
– از آشنایی خوشبختم آنا خانم.
تو اتاق شدن و بهرام به سمت تختش رفت. رو تخت، غرق تعجب و فکر دربارهٔ اون چیز عجیب و هالههایی که میبینه، شد. "حتماً توهم زدم. آره، توهم زدم. یا مشکل بینایی پیدا کردم. اینا واقعی نیستن." که تو این فکرا بود، خوابش برد.
اولین شبی بود که بعد از چند روز تونست بدون گریه بخوابه.
صبح روز بعد
وقتی صبح بهرام با مادرش به سمت کلینیک چشم، تو بیمارستان، میرفتن، بهرام تلاش میکرد به هالههای افراد دقت بیشتری کنه. اون میان گاهی سایههای مبهم به رنگ گلبهی یا آبی هم میدید و با خودش صحبت میکرد: "نکنه تو تصادف سرم ضربه خورده؟ نکنه بهخاطر غم عشقم دارم دیوونه میشم؟ نکنه...." سرش پر از فکر، "نکنه"ها و احتمالات زیاد بود که با صدای مادر به خودش اومد:
– پسرم، دکتر با شماست.
· ببخشید، فکرم درگیر بود. متوجه نشدم.
با نگرانی منمنکنان شروع کرد به توضیح دادن: "آقای دکتر، از دیروز هالههای رنگی میبینم. حتی رنگ چراغ یکی از اتاقها رو اشتباهی تشخیص دادم."
دکتر به سمت بهرام رفت و چشمهاش رو معاینه کرد.
دکتر کتابی رو برداشت و پرسید: "جلد این کتاب چه رنگیه؟"
– نارنجیه.
· کتی که اونجا آویزونه چه رنگیه؟
– یشمی.
· نور لامپ اتاق به نظرت چه رنگیه؟
– فکر کنم مهتابیه؛ یعنی نورش سفیده.
دکتر بهرام رو به سمت دستگاه خاصی برد و چند تست بینایی دیگه هم انجام داد و بعد به سمت صندلی خودش رفت و نشست.
مادر بهرام پرسید: "آقای دکتر، پسرم چشه؟"
دکتر با متانت و آرامش نگاهی کرد و جواب داد: "خانم، بینایی پسرتون مشکلی نداره! فقط چشم چپش یهکمی متورمه که با قطرهای که نوشتم خوب میشه. اما دربارهٔ رنگهایی که میبینه، تستها و امآرآیهای اخیر مغزش رو هم داخل سیستم نگاه کردم. مشکلی وجود نداره."
بهرام دستپاچه شد و گفت: "دکتر، پس من چمه؟"
دکتر نگاهی به مادر کرد و گفت: "بهتره براش یه وقت مشاوره بگیرید. ممکنه تو اثر شک و افسردگی ناگهانی دچار توهم شده باشه!"
مادر و پسر تشکر کردن و به سمت اتاق راهی شدن. نمیدونستن از این که چشماش سالمه خوشحال باشن یا نگران توهمها.
بهرام باورش نمیشد و وقتی به اتاق رسیدن، به سرویس بهداشتی رفت و به چشمهاش تو آینه زل زد.
سرش رو تکونی داد و با دقت نگاه میکرد. به خودش گفت: "اوم، ظاهراً چشمام سالمه؛ ولی چرا چشم چپم یهکمی متفاوته؟ نمیدونم چشه."
بیشتر دقت کرد: چشم راستش مثل همیشه، آبی متوسطِ زیبارنگی بود؛ ولی چشم چپش رنگش همی متفاوتتر شده بود؛ آبی تیره که مایل به بنفش بود!
پ.ن: کد ۹۹ به معنی اینه که بیماری ایست قلبی کرده و احتیاج به احیای سریع داره و تیم نجات سریع باید از سراسر بیمارستان جمع بشن و به بخش اعلام شده برن.
پایان چپتر دوم