واژه هایی که نفس میکشند : عنوان

نویسنده: Oshin1111

 می دانی چند روز است که چون جنازه‌ای ایستاده،درسکوت پوسیده‌ام؟
چند روز است که حتی جرئت لمس تنم را ندارم؟
می‌ترسم…
می‌ترسم اگر انگشتانم بر پوستم بلغزند، ردِ انگشتانت محو شود…
انگار تو با دستانت روی من نقش زده‌ای، مهر لعنتی  که نمی‌خواهم هرگز شسته شود.
نه… نمی‌خواهم این اثر از بین برود.
می‌خواهم هر بار که بر من بازمی‌گردی، آن نقش را عمیق‌تر، ماندگارتر بکنی… تا جایی که پوست و گوشت و روحم یکدست تو شوند.
به موهایم دست نمی‌زنم.
هر تارشان در گره‌ای خاموش، نفس تو را طلب می‌کند.
انگار در بی‌تابی می‌لرزند که برگردی، میانشان بخزی، بوی تنت را جا بدهی… و گره‌هایم را با گره‌های خودت قفل کنی.
لبانم… آه لبانم ترک خورده‌اند.
دیگر باز نمی‌شوند، چون می‌دانند بی تو تنها به خاکستر باز خواهند شد.
قفلشان کرده‌ای… قفلی که نه با کلید، که فقط با لمس لبانت باز می‌شود.
لبانت… که وقتی عطش را می‌چشاندند، تنم را از زهر به شهد بدل می‌کردند.
چشمانم هنوز وزن بوسه‌هایت را حس می‌کنند.
همان‌هایی که روی پلکم می‌نشست و تمام تاریکی‌ها را به زلزله‌ای از نور می‌کشاند.
تو نه فقط نور چشم منی… تو تاریکی من هم هستی.
زخم منی.
سمّی که آرام آرام، من را به خودم معتاد کرد.
آنقدر در تو غرق شده‌ام که حتی آینه‌ها هم مرا نمی‌شناسند.
تو دیگر «تو» نیستی…
من تو شده‌ام.
و تو… تو من را بلعیده‌ای.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.