عنوان

یک داداش یک آبجی : عنوان

نویسنده: shanavazeamjad

? ????༆ ،:
در دخمه‌ی کتابخانه‌ی متروک، جایی که خورشید فقط از میان شکاف سقف‌ها مهمانشان می‌شد، امین و نازنین معنای واقعی «تنهایی مشترک» را یاد گرفتند. نازنین تنها کسی بود که می‌توانست لایه‌های دفاعیِ خسته‌ی امین را کنار بزند و به قلب زخم‌خورده‌ی زیر آن دست یابد. و امین، برای نازنین، همان سنگری بود که در برابر هجوم سردیِ دنیا ایستاده بود. عشق میان آن‌ها نه با کلمات آتشین، بلکه با سکوت‌های عمیق و نگاه‌هایی که کل یک کتاب را ترجمه می‌کردند، شکل گرفت.
یک شب که باد زوزه می‌کشید و گویی می‌خواست سقفِ شکسته را با خود ببرد، نازنین لرزید. امین بی‌آنکه کلمه‌ای بگوید، او را به سینه فشرد. این نزدیکی، آنقدر طبیعی بود که هر دو برای لحظه‌ای فراموش کردند دنیای بیرون آن‌ها را چگونه تعریف می‌کند.
وقتی امین فاصله گرفت، چشمانش مصمم اما پر از تردید بود. «نازنین، ما اینجا دو تا تنها آدمیم، اما اگر روزی این دیوارها بریزه، دنیا ما رو درک نمی‌کنه. من نمی‌تونم ریسک کنم که تو رو از دست بدم. تو قوی‌تر از منی، باید زنده بمونی. بیا قسم بخوریم… نه به عشق، که عشق ما رو از ما می‌گیره، بلکه به خونِ هم قسم بخوریم که از امروز، فقط خواهر باشی برای من و تو فقط داداشِ من باشی، تا هر نیرویی، حتی خودِ عشق، نتونه این عهد رو بشکنه.»
نازنین، با همان طراوتِ دخترانه‌اش که زیر خاک فراموشی پنهان شده بود، زیر لب زمزمه کرد: «به خونمون قسم، امین. تو داداشِ منی، تا ابد.»
حالا، در لفافه‌ی «خواهر و برادری»، دردِ جدیدی آغاز شد. آن‌ها هر روز در کنار هم بودند، اما در فاصله‌ای به اندازه‌ی یک نفس.
احساسات پس از عهد:
تعارض امین: امین حالا با تضاد وحشتناکی روبرو بود. هر بار که نازنین می‌خندید، قلبش شادی می‌کرد، اما بلافاصله وجدانِ عهد بسته شده، با خنجری سرد بر سینه‌اش فرو می‌رفت. او یاد گرفته بود عشق را به “غیرتِ برادرانه” تبدیل کند؛ غیرتی که اجازه نمی‌داد نازنین یک لحظه هم تنها باشد، اما اجازه نمی‌داد یک لحظه هم نزدیک‌تر شود. او تبدیل به نگهبانی شد که عاشق زندانی‌اش است.
حسرت نازنین: نازنین در این رابطه بیش از امین رنج می‌برد. او می‌دانست که امین تنها کسی است که او را واقعاً می‌بیند، اما این نگاهِ دیدن، همیشه پشتِ پرده‌ای از احترامِ برادرانه پنهان می‌شد. او هرگز جسارت نکرد که بگوید: «من از این محافظت خسته‌ام، من معشوق می‌خواهم.» گاهی در خواب، دست امین را می‌گرفت، اما صبح که بیدار می‌شد، فاصله‌ی میانشان، سردتر از سنگ‌های کتابخانه بود. آن‌ها مانند دو قطبِ آهنربا بودند که مجبور شده‌اند پشت به هم بایستند تا یکدیگر را دفع نکنند، در حالی که کشش درونی‌شان آن‌ها را دیوانه می‌کرد. فصل دوم
سه سال از عهدِ خواهر و برادری امین و نازنین گذشته بود. آن‌ها به این نظمِ دردناک عادت کرده بودند؛ امین محافظ بود و نازنین پناهنده. عشقشان تبدیل شده بود به یک خاطره‌ی زیبا که هر دو جرئت نداشتند نامش را بیاورند.
ورود «آرمان»
در اواخر تابستان، در حالی که امین برای یافتن مقداری آذوقه به شهر رفته بود، مردی ناشناس به سوی کتابخانه‌ی متروکه آمد. او آرمانی، یک نقشه‌بردار جوان و خوش‌پوش بود که ادعا می‌کرد برای یک پروژه‌ی مرمت میراث فرهنگی به آنجا آمده است. آرمان با لبخندی گرم و چشمانی کنجکاو، برخلاف سکوتِ حاکم بر آنجا، انرژی تازه‌ای وارد کرد.
نازنین، که سال‌ها بود جز با امین با کسی ارتباط نداشته، ناگهان با نوعی از توجه مواجه شد که «برادرانه» نبود. آرمان با او درباره‌ی کتاب‌ها صحبت نمی‌کرد، بلکه درباره‌ی رویاهایش حرف می‌زد؛ رویاهایی که نیازی به پنهان شدن در ویرانه‌ها نداشتند.
وقتی امین بازگشت و آرمان را دید، همان حس مالکیتِ ممنوعه‌ای که مدت‌ها سرکوب کرده بود، فوران کرد. او سعی کرد با سردی و فاصله‌گذاری، آرمان را دور کند، اما نازنین حالا برای اولین بار در برابر امین، کمی مقاومت کرد.
لحظه‌ی رویارویی احساسی
شبی که آرمان رفته بود، امین در تاریکی کنار نازنین نشست. این بار، نه برای آرامش، بلکه برای اتمام کار.
امین با صدایی که به سختی از گلویش خارج می‌شد گفت: «نازنین، اون مرد... اون به تو نگاه می‌کنه. اون تو رو مثل من نمی‌بینه.»
نازنین سرش را بالا آورد، چشمانش پر از اشک بود، اما این بار اشکِ ترس نبود، اشکِ رهایی بود. «تو فکر می‌کنی من نمی‌دونم؟ فکر می‌کنی این سال‌ها حواسم به نگاه‌های تو نبود؟ امین، تو نخواستی، تو تصمیم گرفتی که از عشق فرار کنی و اسمش رو گذاشتی عهد. تو از من محافظت نکردی، تو من رو زندانیِ خودت کردی با این قسم!»
سکوت سنگینی حاکم شد. امین فهمید که او با قوی‌ترین نیروی دنیا طرف است: حقیقتی که نازنین برای محافظت از خود، آن را سال‌ها پنهان کرده بود.
امین دستش را دراز کرد، اما این بار نه برای محافظت، بلکه برای لمس. انگشتانش به آرامی بر روی گونه‌ی نازنین نشست. این لمس، تمام آن سال‌های عهد را نقض کرد.
«من... من ترسیدم نازنین. از دست دادنت، از دست دادنت به خاطر عشقی که جرئت نمی‌کردیم وجود داشته باشه. اما تو راست می‌گی. این پیمان، اشتباه بود. من ازت خواهر نخواستم، من فقط تو رو می‌خواستم.»
و در آن لحظه، زیر سقف نیمه‌شکسته‌ی کتابخانه، در میان بوی خاک و کاغذ، عهد شکسته شد و عشقی که دو سال در زیر برف پنهان شده بود، دوباره متولد شد؛ عشقی که حالا با دردِ از دست دادنِ یک عهد مقدس همراه بود.
بسیار خوب. این آخرین پرده، جایی است که امین و نازنین باید تصمیم بگیرند که آیا می‌توانند با حقیقتِ عشقشان در دنیای واقعی زندگی کنند یا خیر.
شکستن عهد، مانند آوار عظیمی بود که بر سرشان ریخت؛ ابتدا ویرانگر، اما در نهایت راه را برای نوری که سال‌ها مسدود شده بود، باز کرد.
آرمان؛ کاتالیزور رهایی
آرمان، غریبه‌ای که ناخواسته وارد زندگی‌شان شده بود، ناگهان تبدیل به سنگ محک آن‌ها شد. او شاهدِ اشک‌هایی بود که نازنین هنگام اعتراف امین ریخت؛ اشکی که از سرِ شادیِ رهایی بود، نه از سرِ غم. آرمان که خود مردی ساده بود، عمق رابطه‌ی پیچیده و گذشته‌ی آن‌ها را درک کرد.
او به آرامی به امین گفت: «من برای زندگی کردن نیامدم که شما رو از هم جدا کنم. اومدم که ببینم این کتابخونه قراره چی بشه. اما چیزی که من می‌بینم، عشق عمیقیه که این سال‌ها رو شکل داده. شما دو تا، اگر می‌تونستید به خاطر یک قسم، تمام نیازهای قلبیتون رو سرکوب کنید، پس می‌تونید با هم هر طوفانی رو پشت سر بذارید.»
آرمان ترجیح داد که عقب‌نشینی کند؛ او درک کرد که هرگز نمی‌تواند جایگزینِ آن پیوندِ تاریخی و زخم‌های مشترک امین و نازنین شود.
انتخاب نهایی
صبح روز بعد، امین و نازنین کتابخانه را ترک کردند. دیگر نیازی به پنهان شدن نبود. آن‌ها دست در دست، زیر نور کامل خورشید قدم برمی‌داشتند؛ نوری که دیگر آن‌ها را کور نمی‌کرد، بلکه گرم می‌کرد.
نازنین به امین نگاه کرد، نگاهی که دیگر نه از ترس و نه از تعهد پنهان، بلکه از اطمینان خالص بود. «ما عهد شکستیم امین، اما یه پیمان جدید بستیم.»
امین لبخندی زد که دیگر خستگی در آن نبود. «آره. پیمانِ زندگی کردن. دیگر نیازی نیست کسی را محافظت کنیم که خودش قوی‌ترین است. حالا فقط باید عاشق باشیم.»
آن‌ها به شهر رفتند، نه با کوله‌باری از زخم، بلکه با کوله‌باری از خاطراتی که حالا مجاز بودند آن‌ها را با بوسه به هم پیوند دهند. آن‌ها یاد گرفتند که گاهی بزرگ‌ترین عشق‌ها، در قالب سخت‌ترین محدودیت‌ها پنهان می‌شوند و آزادی واقعی زمانی آغاز می‌شود که شجاعتِ شکستنِ آن محدودیت‌ها را پیدا کنی. عشق آن‌ها، حالا دیگر یک رمان عاشقانه بود که تازه فصل اولش نوشته می‌شد؛ نه در میان خرابه‌ها، بلکه در نورِ یک صبح نو
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.