-اه جیوا رو نُک پات وایسا
+آ..آقای س..سعادتی توروخدا دیگه جون ندارم وایسم خسته شدم
-بس کن من سره حرفم هستم دختر.تو باید کارت بدون نقص انجام شه وگرنه توی معموریت گند میزنی
+حالا شما یه بزرگ واری کنید و یه استراحت بدید!
-باشه..فردا ساعت 5:30 صبح بیا سر کلاس.....قبل رفتنت یه سر برو پیش سرگرد
+ب.باشه....فعلا خدا نگهدار
هوفففففففففف سعادتی رفت و مثل این چند ماه من پرت شدم کف سالن...نفس نفس زدم ولی نفسم بالا نیومد یهو پریدم و محکم زدم تخت سینم و هوا خودشو رو بی رحمانه پرت کرد تو دهن و دماغم،چشمام رو بستم
ولی مثل این پنج سال لعنتی اون..اون تصویر اومد جلوی چشمم به لحظه حس کردم مامان اومد جلو چشمم با اشک گفت تو..تورو خدا احمد نجاتم بده!احمـــــــــــــــــــد......
ولی تصویر مامان فقط ایست کرده بود!
یهو یه جیغی منو به خودم اورد.چشمام رو باز کردم و پریدم با ترس اطرافم رو نگاه کردم هیچ کس نبود،مثل این پنج سال توحم زدم.
زود رفتم تو رختکن و درِ کمدم رو باز کردم،یه کاپشن سیاه و یه تیشرت سیاه و شلوار لی سیاه و کلاه کپ سیاه رو زدم سرم و به چهره ی بی روحم از تو ی اینه نگاه کرم ابروهای پُر و سیاه که یکیشون شکسته بود و یه خطی پایین ابروم بود و لب های کوچک و جیگری رنگم و چشای ابی رنگم که هم رنگ دریا بود و مانند دریا طوفانی و بی روح بود و موهای مشکی که یه دستش طلایی بود
-جیوا احمدی به اتاق سرگرد عبدی
دینگ دینگ دینگ دینگ
-جیوا خر گاو احمق برو پیش سرگرد
+باش دارم میرم نیاز
دره کمدم رو بستم و از رختکن بیرون رفتم و از سالن بیرون رفتم زود رفتم سوار پرشیا سیاهم شدم و گازش رو گرفتم و رفتم سازمان.
-سرهنگ احمدی فکر کنم بدونی پس فردا روز اجرای معموریت هست.
خیلی سرد و با تحکم و مغرور گفتم:
+بله سرگرد
-خوبه...دیگه کم کم باید اماده بشی
+بله میدونم
-خوبه میتونی بری
یه احترام گذاشتم و رفتم
از اتاق سرگرد بیرون رفتم وسط راه خوردم به سروان امینی
خیلی سرد و محکم و مغرور گفتم:
+ببخشید
-خواهش میکنم
و به راهم ادامه دادم و رفتم سوار ماشینم شدم و رفتم خونه
یادمه وقتی جسد مامان و بابا رو دیدم و وقتی کلی جیغ کشیدم و همسایه ها اومدن و با ترحم نگام کردن و اشک ریختن من فرار کردم از خودم از بختم از همه چی وسط راه بین چهار راه به امید مردن دویدم که یهو ماشینی منو زد پرت شدم اونور چهار راه بی حس شده بود بدنم صورتم گزگز میکرد دستام میسوختن ولی من بیتوجه به درد بدنم زار و زار گریه میکردم و اسم خدا رو فریا میزدم
+خدااااااا ای خدا چ.چرا من چراااااااا
-اروم باش گلم باید بریم بیمارستان
+و..ولم کنید تورو خدا ولم کنید من خوبم هیچیم نیست
یه نگاهی به فرد بالای سرم کردم یه زن و یه مرد از همون نگاه اول معلوم بود که مهربونن هیچ کدومشون با ترحم نگام نمیکردم
مرده دستش رو زیر کمرم برد و بغلم کرد و گزاشتم تو ماشین تو اغوشش یه آرامشی وجود داشت و من توی ماشین خوابم برد
به مرور زمان اونا ماجرا رو فهمیدن و قول دادن من رو کنار خودشون مثل دخترشان نگه دارن
و من صداشون میکنم فاطمه خانوم و علی اقا یه دونه دختر دارن به اسم پریسا باهم جوریم علی اقا پلیسه و با اون و کمک هاش تونستم به این مقام برسم و فاطمه خانوم هم خونه داره و پریسا داره سال اول دانشگاه رو میخونه
وقتی به خودم اومدم فهمیدم که رسیدم به خونشون و ایفون رو زدم و الان تو حال بودم
-سلام گلم
من با خستگی تمام ولی سرد جوابش رو دادم و جواب بقیه رو هم همینطور
-نحار میخوری؟
+نه ممنون.......
-من خستم باید بخوابم
و این پریسا بود که ادامه ی حرفم رو گفت
-جیوا جان!اجی چرا چند روزه اینطوری یه زمانی حداقل نرمال بودی ولی الان!
+پری!من خوابم میاد بزار برم
-باش
اروم ولی با تحکم و غرور از پله ها رفتم بالا و رفتم تو اتاقم یه اتاق که مثل همه ی وسایل هام مشکی بود
یه تخت با روتختی مشکی ساده و میز تحریر مشکی و کمد مشکی و پنجره ای با پرده ی مشکی کف اتاقم کاملا پارکت بود و تمیز و دوتا در بودن که مال حمام و دستشویی بودن و کتابخانه ای که مشکی بود و فقط رنگ کتاب هاش توش تنوع ایجاد کرده بود
و یک جفت دمپایی سفید و سیاه و همین بود دکوراسیون اتاق من خود رو پرت کردم رو تخت و گوشیم رو برداشتم و برای سعادتی نوشتم که کلاس نمیام و تو خونه تمرین باله رو میکنم