دعوت در باراننویسنده: امیر محمد احمدی 

دعوت در باران : دعوت در باراننویسنده: امیر محمد احمدی 

نویسنده: Amir_Mohammad_Ahmadi

به نام ایزد منان
باران ریز و پیوسته روی شیشه های قطار می کوبید و نور چراغهای تونل را به هزار تکه مبهم می شکست در کوپه ای ساکت، مردی نشسته بود؛ چمدانی چرمی در کنارش و دفترچه ای کهنه در دستش نامش دنیل بود، مسافری خارجی که برای نخستین بار قدم به این کشور می گذاشت. چهره اش آرام می نمود، اما پشت آن آرامش لایه ای از اضطراب پنهان بود؛ اضطرابی که حتی خودش هم نمی توانست منشأ دقیقش را بداند.
قطار كه ایستاد، دنیل به سکوی مه آلود شهر قدیمی پا گذاشت. بوی خاک نم زده با سرمای شب درهم آمیخته بود و خیابانهای سنگفرش با نور چراغ های زردرنگ جلوه ای غریب داشتند. نگاهش به رهگذران افتاد مردمی که با قدم های شتاب زده میرفتند اما هیچ کدام کلامی ردوبدل نمی کردند؛ گویی سکوتی سنگین زبان همه را بسته بود.وقتی دنیل برای برداشتن بلیت از جیب کت خود دست برد چیزی لمس کرد که آن جا نبود. یک پاکت سفید. هیچ اثری از باز شدن نداشت. رویش تنها یک جمله با خطی نامرتب نوشته شده بود
«اگر حقیقت را میخواهی، امشب ساعت یازده به میدان قدیمی بیا.»
دنيل ايستاد برای لحظه ای گمان کرد بازی ذهن است، اما کلمات روی کاغذ بی تردید واقعی بودند.
باران شدت گرفته بود، ناقوس کلیسا در دوردست
نواخته میشد و در دل او پرسشی شکل گرفت
آیا این سفر آغاز ماجرایی تصادفی بود، یا کسی از مدتها پیش منتظر آمدنش بود؟
دنیل پاکت را در جیب گذاشت و از ایستگاه بیرون رفت. مه، هر لحظه غلیظ‌تر می‌شد و نور چراغ‌های خیابان در آن پخش می‌شدند، مثل ردّ ارواحی که در هوا شناور بودند.
به هتلی کوچک در نزدیکی میدان رفت. پذیرش‌چی پیرمردی بود با چشمان کم‌نور و صدایی گرفته که تنها گفت:
«اتاق سه، طبقه‌ی دوم.»
دنیل کلید را گرفت، اما حس کرد پیرمرد بیش از حد، به او خیره مانده است.
در اتاق، پنجره نیمه‌باز بود. پرده با باد می‌لرزید و روی میز، روزنامه‌ای قرار داشت که تاریخش مربوط به سه روز آینده بود. تیتر درشت آن می‌گفت:
«مسافر خارجی در میدان قدیمی ناپدید شد.»
دنیل یخ زد. روزنامه را وارسی کرد، اما جوهر هنوز خیس بود؛ تازه چاپ شده بود. صدای ساعت دیواری از طبقه‌ی پایین آمد، دقیق و بی‌وقفه:
تیک... تاک... تیک... تاک...
او نشست، پاکت را دوباره بیرون آورد. نور چراغ روی جمله‌ی نوشته‌شده افتاد و ناگهان با تکان کوچکی، کلمه‌ای تغییر کرد. حالا روی کاغذ نوشته بود:
«اگر حقیقت را می‌خواهی، آماده باش که دیده شوی.»
سکوت اتاق شکست. کسی در زد. سه ضربه‌ی آرام.
دنیل مردد به در خیره ماند. سه ضربه… و بعد سکوت.
آهسته به سمت در رفت، دستش را روی دستگیره گذاشت اما پیش از آن‌که بچرخاند، صدایی از پشت در آمد؛ صدایی آرام و بی‌لحن:
«تو نباید اینجا باشی، دنیل.»
قلبش به تندی کوبید. عقب رفت و در همان لحظه نوری آبی از زیر در گذشت، مثل پرتو اسکنری که از پایین تا بالا حرکت کرد. چراغ اتاق سوسو زد. وقتی در را باز کرد، کسی نبود. فقط روی زمین، چیزی افتاده بود — یک سکه‌ی نقره‌ای با نمادی عجیب: سه دایره‌ی درهم‌تنیده.
دنیل سکه را برداشت، و در همان لحظه تصویر کوتاهی در ذهنش جرقه زد: شهری آینده‌نگر با برج‌های شناور، آسمانی بنفش، و مردمی که چهره نداشتند. بعد همه‌چیز محو شد.
او نفس‌نفس می‌زد. روی میز نشست و دفترچه‌ی کهنه‌اش را باز کرد. در یکی از صفحه‌ها طرحی کشیده بود، ماه‌ها پیش — دقیقاً همان نماد سه دایره.
ناگهان تلفن اتاق زنگ خورد. دنیل با تردید گوشی را برداشت. صدای زنی از آن سوی خط گفت:
«زمانت کم است. سکه را با خودت به میدان بیا. هرگز به ساعت نگاه نکن.»
و تماس قطع شد.
ساعت دیواری دوباره تیک‌تاک می‌کرد، اما حالا عقربه‌هایش برعکس می‌چرخیدند...
دنیل از جا برخاست. چمدانش را رها کرد و فقط سکه را در مشت فشرد. از هتل بیرون زد، زیر بارانِ بی‌وقفه، در خیابان‌های خاموش شهر. هرچه به میدان قدیمی نزدیک‌تر می‌شد، مه غلیظ‌تر می‌گشت، تا جایی که ساختمان‌ها در آن حل می‌شدند.
در مرکز میدان، فواره‌ای سنگی وجود داشت که سال‌ها خاموش مانده بود. دنیل جلو رفت. ساعتش را نگاه کرد — ساعت یازده شب. همان لحظه، صدای ناقوس بلند شد و زمین اندکی لرزید. فواره روشن شد. آب آن به رنگ آبی درخشید و میان جریان آب، همان نماد سه دایره پدیدار شد.
سکه در دستش لرزید و نوری از آن بیرون زد. از میان نور، تصویری شکل گرفت — چهره‌ی خودش، اما پیرتر. صدایی از درون فواره آمد:
«حقیقت را خواستی، و حالا باید بهایی بدهی. آنچه دیدی، آینده‌ی تو نیست؛ گذشته‌ای‌ست که هرگز به یاد نیاوردی.»
دنیل قدمی عقب رفت. ناگهان میدان شروع به تغییر کرد — دیوارهای نامرئی از زمین برخاستند و اطرافش را محصور کردند. مه کنار رفت، و او دید که دیگر در میدان نیست؛ درون تالاری عظیم ایستاده بود با دیوارهایی فلزی و خطوطی نورانی که با ریتم قلبش می‌تپیدند.
در مرکز تالار، میز شفافی قرار داشت و روی آن ده‌ها سکه‌ی یکسان چیده شده بود. صدای زنی دوباره در فضا پیچید — همان صدایی که تلفن را زده بود:
«خوش آمدی به پایگاه شماره‌ی نه، دنیل. مأموریت تو تمام نشده. حافظه‌ات پاک شد تا بتوانی دوباره شروع کنی. حالا زمانش رسیده بدانی چرا فرستاده شدی.»
دنیل با ناباوری به اطراف نگریست. بر دیوارها تصاویری از جنگ‌ها، شهرهای ویران، و انسان‌هایی با چهره‌های بی‌روح دیده می‌شد. زن ادامه داد:
«تو از آینده آمده‌ای. جهانی که در آن زندگی می‌کردی در آستانه‌ی نابودی بود. مأموریت تو این بود که گذشته را تغییر دهی، پیش از آن‌که همه‌چیز از بین برود. اما تو... فراموش کردی.»
دنیل احساس کرد زمین زیر پایش می‌لرزد. خاطراتی گنگ در ذهنش زنده شدند — آزمایشگاه‌ها، نورهای سفید، و فریادهایی از دور.
«پس این شهر... این مردم... واقعی نیستند؟»
صدا پاسخ داد: «آن‌ها بازتاب حافظه‌ی تو هستند. هرچه بیشتر بمانی، همه‌چیز فروخواهد پاشید.»
نور آبی در تالار شدت گرفت. یکی از سکه‌ها بالا آمد و در هوا چرخید. صدا گفت:
«آخرین انتخابت، دنیل. بازگشت به مأموریت — یا ماندن در وهمی که خودت ساختی.»
او به سکه خیره ماند. بارانِ دوردست هنوز به شیشه‌های نامرئی تالار می‌کوبید. با چشمانی مصمم، دستش را بالا برد.
نور همه‌چیز را بلعید.
وقتی چشمانش را باز کرد، دوباره در قطار بود. باران روی شیشه می‌بارید، چمدان در کنارش بود، و دفترچه‌ی کهنه در دستش. فقط این بار، روی صفحه‌ی باز آن نوشته شده بود:
«مرحله‌ی دوم آغاز شد.»
دنیل نفس عمیقی کشید و لحظه‌ای به سکوت کوپه گوش داد. صدای باران، دیگر مانند گذشته ترسناک یا مرموز نبود؛ حالا آهنگی غریب و آشنا داشت، مثل یادآوری چیزی که به سختی به خاطر می‌آورد. دفترچه را بست و آن را کنار چمدان گذاشت. قطار هنوز در حال حرکت بود، اما مقصد مشخص نبود. هیچ علامتی، هیچ ایستگاهی روی نقشه‌ی ذهنش نمایان نمی‌شد.
دنیل ناگهان متوجه شد که دیگر تنها نیست. سایه‌ای در گوشه‌ی کوپه حرکت کرد، سریع و نامحسوس. قلبش دوباره تند تند زد، اما این بار ترس با کنجکاوی عجین شده بود.
صدایی آرام اما مطمئن در گوشش پیچید:
«تو آماده‌ای، دنیل.»
دنیل برگشت و کسی را ندید. اما روی صندلی روبرویش، بسته‌ای کوچک قرار داشت — نه باز شده، نه مهر شده. فقط یک برچسب ساده با نوشته‌ای کوتاه:
«راه بعدی را انتخاب کن: شمال یا جنوب.»
دنیل دستش را روی بسته گذاشت. احساس کرد دما تغییر کرد؛ هوا سنگین‌تر شد و نورهای داخل قطار به رنگ آبی کم‌سوی سرد درآمد. دفترچه‌اش را باز کرد و همان صفحه‌ای را دید که پیش‌تر نماد سه دایره رویش کشیده شده بود. این بار، خطوط نماد به آرامی حرکت می‌کردند، درست مثل عقربه‌های ساعت که در تالار معکوس می‌چرخیدند.
او بسته را برداشت و با چشمانی مصمم آن را باز کرد. داخلش یک تکه کاغذ و یک کلید کوچک بود. روی کاغذ نوشته شده بود:
«در هر انتخاب، بخشی از گذشته‌ات باز خواهد گشت. تصمیم بگیر، و قدم بگذار.»
قطار به آرامی ترمز کرد. دنیل به پنجره نگاه کرد. مه کنار رفت و چشم‌اندازی عجیب دید: ایستگاهی بدون نام، تنها یک پلتفرم سنگی با دو مسیر مشخص؛ یکی به سمت شمال، جایی که نورهای نارنجی و زرد شهرها را می‌شد دید، و دیگری به سمت جنوب، جایی که مه غلیظ و آبی‌رنگ همه چیز را در خود فرو برده بود.
دنیل نفس عمیقی کشید. دستش روی کلید بود. حس کرد هر ثانیه که می‌گذرد، گذشته و آینده‌اش به هم نزدیک‌تر می‌شوند.
و درست همان لحظه، دفترچه‌اش شروع به لرزیدن کرد، و صدایی از درونش گفت:
«وقت انتخاب، دنیل. هیچ بازگشتی نیست.»
دنیل به مسیرها نگاه کرد. شمال، روشن و آشنا، اما ممکن است پر از خطرهایی باشد که هنوز نمی‌داند. جنوب، تاریک و مرموز، اما شاید کلید حقیقت در آنجا باشد.
با گام‌های مصمم، او کلید را در دست گرفت و تصمیم گرفت...
دنیل نفس عمیقی کشید و کلید را در دستش محکم فشرد. مسیر جنوب، تاریک و مه‌آلود بود. هر قدمی که برمی‌داشت، مه به آرامی اطرافش را در بر می‌گرفت و صداهای خیالی، زمزمه‌هایی از گذشته و آینده، در گوشش می‌پیچیدند. باران دیگر به صورت قطره‌های معمولی نبود؛ قطره‌ها در هوا معلق مانده و با نور آبی سرد چراغ‌ها همچون ستاره‌های شناور می‌درخشیدند.
هر چه جلوتر می‌رفت، صداها واضح‌تر می‌شدند؛ خنده‌ها، فریادها، و زمزمه‌هایی که انگار نام او را صدا می‌زدند. دنیل به هر طرف نگاه می‌کرد، چیزی جز مه و سایه نمی‌دید. اما گاهی سایه‌ها شکل‌های انسانی به خود می‌گرفتند و ناپدید می‌شدند.
در مسیر، درختان عجیبی ظاهر شدند؛ شاخه‌هایی بلند و خمیده که گویی می‌خواستند او را به خود بکشانند. روی زمین، نماد سه دایره با خطوط نورانی حک شده بود، همان نمادی که در سکه و دفترچه دیده بود. دنیل کلید را در جیب خود محکم نگه داشت و به جلو رفت.
ناگهان صدای زنی دوباره در فضا پیچید:
«فقط یک گام دیگر، دنیل… گذشته تو اینجاست، اما گذشته‌ای که فراموش کرده‌ای.»
او به سمت نور کم‌رنگی که در مه جلوه می‌کرد رفت. هر قدم که برمی‌داشت، خاطراتی گنگ در ذهنش زنده می‌شد؛ آزمایشگاه‌ها، نور سفید، و فریادهای دوردست. حس کرد چیزی یا کسی او را هدایت می‌کند، اما نمی‌توانست تشخیص دهد که واقعی است یا بازتاب ذهنش.
نور مه‌آلود او را به یک دروازه‌ی بزرگ رساند؛ فلزی و با نشانه‌های عجیب حک شده رویش. کلید در دستش لرزید و دنیل آن را وارد قفل کرد. صدای کلیکی خشک آمد و دروازه آرام باز شد. پشت آن، تونلی طولانی و تاریک با دیوارهایی از فلز و نورهای آبی خفیف دیده می‌شد.
او وارد تونل شد و بلافاصله حس کرد زمان و مکان تغییر کرده‌اند. زمین زیر پایش نرم و انعطاف‌پذیر بود؛ هر قدمی که برمی‌داشت، صداهایی شبیه انعکاس قلبش در فضا می‌پیچید. سایه‌های اطرافش به شکل موجوداتی بدون چهره درآمدند و با حرکاتی آهسته و نامعلوم او را همراهی کردند.
در میانه تونل، یک آینه‌ی بزرگ ظاهر شد. دنیل به آن نزدیک شد و تصویرش را دید؛ اما چهره‌اش آشنا نبود. خطوط چهره‌اش تغییر کرده، چشم‌هایش تار و روشن به صورت همزمان بود، و نماد سه دایره روی پیشانی‌اش حک شده بود.
صدای همان زن دوباره آمد:
«اینجا جایی است که گذشته و آینده تو به هم می‌رسند. انتخاب‌هایت شکل گرفته‌اند، اما هنوز پایان نهایی مشخص نیست.»
دنیل دستش را به آینه نزدیک کرد، و در همان لحظه تونل لرزید. مه‌آلودگی بیشتر شد و سایه‌ها به اطرافش هجوم آوردند، اما هیچ کدام به او آسیب نمی‌رساندند. انگار همه‌ی این‌ها تنها برای آزمایش او بودند.
به انتهای تونل رسید، جایی که نور آبی به شدت می‌درخشید و نماد سه دایره روی زمین حک شده بود. او روی زمین زانو زد و کلید را در مرکز نماد گذاشت. نور از زمین بیرون زد و تصویری در هوا شکل گرفت: شهری بزرگ و ویران، با برج‌هایی که نیمه‌سوخته بودند، و مردمی که بدون چهره، میان خرابه‌ها حرکت می‌کردند.
صدای زن گفت:
«این همان چیزی است که باید ببینی، دنیل. اما به یاد داشته باش: هر حقیقت، بهایی دارد… و هر انتخاب، مسیر بعدی را رقم می‌زند.»
مه شدیدتر شد و دنیل حس کرد در هر لحظه ممکن است ناپدید شود یا دوباره در قطار خودش باشد. سایه‌ها نزدیک شدند، نورها به هم ریختند، و زمین زیر پایش لرزید.
و درست وقتی که دنیل آماده شد تا قدم بعدی را بردارد، همه چیز تاریک شد.
تنها چیزی که باقی ماند، صدای آهسته باران و زمزمه‌ای بود که انگار از درون ذهن خودش می‌آمد:
«دنیل… انتخاب کن.»
ادامه دارد...
پایان.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.