قسمت 1: آکیرا آیومی

شکارچی: ورود عامل ناشناخته به دنیا : قسمت 1: آکیرا آیومی

نویسنده: SamanMahdavian

با هر ضربه جرقه های فلز تو هوا منفجر میشد.
هم من و هم شیطانی(1)که داشت باهام مبارزه میکرد به نفس نفس افتاده بودیم اما توقف برای استراحت فقط بوی مرگ میداد.
جنگیدن پا به پای قهرمان افسانه ای واقعا خستم کرده بود.
سایه های سیاه ترکیب شده با نور سرخ که به داخل قصر ارباب شیاطین(2) میتابید حس شون عجیبی ایجاد میکرد اما دیگه اخرش بود.
شاید به خاطر زیاد جنگیدن با شمشیر بود چون تونستم شمشیر شیطان رو از قبظه بشکنم شیطان هم رو پشت زمین خورو و دستاش رو به نشانه تسلیم بالا برد ولی شمشیرم رو بی توجه به حریفم که تسلیم شده بود تو گلوش فرو بردم بالاخره تونستم یه نگاهی به اطراف بندازم.
تو منظره ای که خون انسان و شیطان با هم ترکیب شده بود و جنازه ها تونسته بودن آروم بگیرن هنوز دو تا جنازه وجود داشت که داشتن نفس میکشیدن.
وقتی برای اولین بار شاه شیاطین رو دیدن متعجب شدم چون اولین بار بود که یه شیطان شاه زن رو میدیدم اونم تا اینقدر شباهت به انسان ها تا جایی که با انسان ها فرقی نداشت، ساید به همین دلیل بود که صعیف بودنش باعث برتری نسبی قهرمان میشد.
 از کل حزب قهرمان فکر کنم فقط خودم زنده بودم که البته یه مزیت بود.
دو جنگجو بی توجه به دنیای اطرافشون طوری مبارزه میکردن که هر موجود زنده ای رو در اطراف میکشت برای همین تا اتمام مبارزه تصمیم گرفتم پشت یکی از ستون ها پناه بگیرم.
                  ***
موجود انسان نمای سفید و تقریبا بی رنگ با نگاهی که توی چشماش بود بهم می فهموند قطعا شرور ترین موجود دنیاست...
 -قهرمان رو بعد از اینکه ا
شاه شیاطین رو شکست داد بکش.
 به نشانه اعتراض ابرو درهم کشیدم تا وقتی که اون موجود با پوزخند لب هاش چین خورد.
 -این آخرین باره، بهت اجازه میدم که برای خودت زندگی کنی! 
 دیگه خسته شده بودم، ده زندگی قبل تر وقتی هنوز دبیرستانی بودم اولین باری بود که با این موجود اشنا شدم، یه روز بارونی بود و جاده ها خیس و لغزنده بودن اما این دلیل موجحی برای اون کامیون نبود.
گاهی اوقات چراغ سبز میتونه بهتون خیانت کنه این فکری بود اون لحظه از ذهنم میگذشت وقتی که زیر یکی از تایر های کامیون گیر ابتاده بودم و درد تمام استخونای شکستم رو حس میکردم.
زجر کشیدن، معناش رو داشتم میفهمیدم.
اما...
تو یه لحظه کل اون درد و بدبختیم از بین رفت و الان تو مکان عجیبی بودم شاید یه غار با یه منبع نور نامرعی؟
با خودم فکر کردم که کجام تا یه صدای خنثا بهم جواب بده
(قلمرو من، یه شکاف بی بعدی)
زیاد از موجود پشت سرم تعجب نکردم به هرحال رمان های زیادی خونده بودم توش چنین اتفاقی یرای فرد میافتاد.
جواب دادم(ازم چی میخوای؟)
با نگاهی که میگفت خب بریم سر اصل مطلب یه صندلی از یجا بیرون کشید و روش نشست(خب بزار یکم در مورد خودم بگم من یه ناظر هستم، زیاد وقت ندارم برای همین خلاصه میگم، هر بار که یه داستان جدید نوشته میشه همراهش یه دنیای جدید هم به وجود میاد وظیفه من نظم دادن به اون دنیا هاست تا از نظم خارج نشن)
(و این چه ربطی به من داره؟!)
با لحنی متظاهرانه جواب دادم چون خلیلی وقت بود که خودم رو برای چنین موقعیتی اماده کرده بودم با تشکر از اقای کامیون که من رو زیر گرفت و له و لورده کرد الان میتونسن ورود به یه دنیای جدید رو تجربه کنم)
(وارد یه دنیای دیگه میشی به عنوان نامزد شاهزاده وقتی هفده سالت شد خودکشی کن)
وایسا اما من یه مردم!!!
(با روستا های اطراف یه شورش رو شروع کن تا و شکست بخور)
(یه لحظه!)
(تا وقتی کشته بشی مردم رو بکش)
(سر پرنسس رو ببر و تو میدون شهر اویزون کن)
(به عنوان جاسوس به کشورت خیانت کن)
خاسته های اون موجود واقعا افتضاح بودن اما این دیگه اخرینش بود.
(قهرمان افسانه ای رو بعد از اینکه شاه شیاطین رو شکست داد بکش)
                  ***
پس چند دقیقه استراحت و مرور خاطرات بلند ترین صدای ضربه شمشیر اومد و صدا مبارزه به اتمام رسید.
قهرمان که یه جوان بیست ساله با موهای ابی رنگ بود با بدنی پر از زخم در حالی که روی زانوش افتاده بود به شمشیرش تکیه داده بود درست کنارش دختری زیبا که هم سن و یاد قهرمان بود روی زمین غرق در خون بود و آخرین نفس هاش رو میکشید.
قهرمان با صدای قدم های لنگ لنگانم نگاهش رو به طرفم گرفت و با صدایی که درد درش احساس میشد گفت (کایل...خدا رو...شکر ... پس تو زنده... )
قبل از اینکه بتونه حرفش رو کامل کنه خنجر نفرین شدم رو تا نهایت عمق تو پهلوش فرو کردم.
قهرمان با چند با نفس نفس زدن یعی کرد خنجر رو بیرون بکشه اما نتونست و درست کنار شاه شیطان افتاد. 
در حالی که به نگاه متعجب قهرمان که سوراخم میکرد به توجه بودم متوجه پوزخند مسخره دختر شیطان شدم.
درحالی که شمشیر قهرمان رو برنداشتم گفتم(انگار خیلی خوشت اومده؟)
فقط یه لگد لازم بود تا بدن قهرمان و دختر شیطان رو روی هم قرار بدم.
شیطان تازه فهمیده یود که میخوام چیکار کنم برای همین تقلا میکرد اما وزن قهرمانی که خنجر تلسم شده تا عمق روحش رو عذاب میداد مانع از هرگونه حرکت میشد.
(خاهش...میکنم..اینکارو...نکن!!!)
بی توجه به خاهش های دختر بیچاره شمیرو با نهایت قدرت پایین اورد و قهرمان و شاه شیطان رو همزمان به سیخ کشیدم.
بعد مشاهده چند تا رفلکس هر دو قهرمان و شاه شیطان مرده بودن(پس نوبت خودمه؟!... خخخه)
روی زمین خون آلود نشستم و بطری سمی رو که داشتم تا ذره آخر سر کشیدم.
 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.