شهرنامه : بخش 1

نویسنده: g_dehghanpoor9

در هر مسابقه ی شطرنج میان دو حریفی که یکیشان کودن تمام عیاری نباشد, می توان هر لحظه منتظر برگشتن ورق بود. پرده برداری از یک حمله ی حساب نشده, یک لغزش ناگهانی در نزدیکی پیروزی یا یک مهره فدا کردن غاقلگیرکننده برای فرا رسیدن همچون زمانی بس است. ولی هر بیننده ای نمی تواند همانطور که مسابقه را می بیند دستش را بی کم و کاست روی آن ثانیه ی لغزنده بگذارد و بگوید :"همینجا, همه چیز از همینجا عوض شد." سالهای دراز تجربه و تیزبینی یک باز و موشکافی یک داور برای دیدن آن لحظه کافی نیست. باید آنقدر در صفحه غرق شده باشی که پستی و بلندیهای آن کاشیهای سیاه و سفید را ببینی و نسیمی که از میان مهره ها رد می شود به صورتت بخورد و بتوانی لبخند موذیانه بر چهره ی کنده شده از عاج مهره ای که بلند شده و به سوی مقصدش پرواز می کند را تشخیص دهی.
روز چهاردهمی که برای بررسی خشکی زمینهای بهرام سحرگاه از خانه بیرون رفتم، هیچ نشانه ی پیام آوری از آنچه در راه بود به چشمم نخورد. بیشتر از آنکه به دور و بر نگاه کنم, برگه های گزارشی که تا ان روز برای انجمن آماده کرده بودم را ورق می زدم. گزارش خشکی اولیه ی زمینها از سوی اردشیر, پسر بهرام, صفحه ی اول بود. بعد از آن گفتگوی خودم با بهرام که سوگند می خورد که بارها به خاطر خشکی, بوته ها, گلها و حتی بعدتر درختانش را از ریشه درآورده و کمبود آب نه تنها بهتر نشده بود که انگار هر روز بیشتر می شد. دست آخرنقشه ای بود که داشتیم با کمک اردشیر درست می کردیم.
زمینهای دورتر از باع بهرام همچون مشکلی نداشتند و باغ همگانی "آرمئیتی" که کمی آنسوترش بود هم از همیشه سرسبزتر بود. دراین میانه انگار دستی نامریی داشت نم زمین را درست از روی باغ بهرام می گرفت و به جای نامعلومی می برد. این البته گزارشی که می توانستم آن را در برابر اعضای انجمن "ماگاهیا" ارایه کنم نبود. پس از بررسی گوشه گوشه ی باغ بهرام و اطمینان از اینکه هیچ چاه پنهانی در هیچ گوشه ای کاشته نشده, و با پیشنهاد اردشیر, بررسی را به فضای میان باغ بهرام و "باغ آرمئیتی" بردیم تا بلکه از دلیل این خشکی خیلی خصوصی پرده برداشته باشیم. اردشیر که خودش از اهالی "اشاوندان" بود و خوب می دانست که با ادامه پیدا کردن خشکی زمینشان آنها می توانند زمین پدرش را به خاطر بی کفایتی بگیرند و به کسی با برنامه های بهتر بسپارند مانند اسپند به اطراف می پرید. با نم سنج در دستش و پاهایی که از ترس گرفته شدن زمین توانی فرا انسانی یافته بودند فاصله ی میان باغ آرمیتی و باغ خودشان را وجب می زد. با هر اندازه گیری نعره می کشید:" هشت, چهار, ده." و من رنگی مناسب با آن را سر جایش می کشیدم.
از دیروز نقشه داشت سر و شکلی می گرفت و می شد کم کم رود رنگینی که باغ آرمیتی را به باغ بهرام می رساند دید که رنگ سبزش در میانه زرد و بعد قرمز می شد. اردشیر با دیدن نقشه از جا پریده بود "همینه, باید این زمین ها رو کند و دید چه خبره توش." ولی برای کندن زمین کنار باغ آرمئیتی یک تکه کاغذ با رود باریکی رویش بس نبود. در نشست روز پیش, هرمز, رییس انجمن, با ابروهای در هم نقشه را عقب و جلو می برد:" این که چیزی رو معلوم نمی کنه جانم, از یک تار مو هم باریکتره. دور و برش رو بگیرین که داستان مشخصتر بشه." و آن روز را باز هم باید به خم شدن روی این تکه کاغذ و جست و خیز می گذراندیم.
در کنار باغ آرمئیتی روی زمین نشسته بودم و به چمنزارهای پیرامون نگاه می کردم که اولین منظره ی ناآشنای آن روز را از گوشه ی چشمم دیدم. هیکل خشک و صافی به سویم می آمد. فریبا بود که صبح به آن زودی از باغ بیرون آمده بود. چشمهایش به جایی در بالا خیره شده بودند, جایی که نمی توانستم در آن چیزی ببینم نه پرنده ای و نه ابری. بی هیچ حرفی نزدیکم آمد و شاخه گلی را به سویم گرفت. نگاهی به گل سه پره ی سفید و درخشان انداختم و گفتم:" از باغ که نکندیش ها؟" فریبا پاسخی نداد. با دیدن سایه ی اردشیر که از دور می آمد و بی شک اگر گل را می دید قشقرق راه می انداخت گرفتمش و در جیب پیراهنم چپاندم. فریبا دوباره صاف و خشک برگشت. نمی دانستم باید بابت دریافت این هدیه ی ناگهانی پس از چندین سال حرف نزدن از او تشکر کنم یا نه. پیش از اینکه به نتیجه ای برسم به سوی باغ می رود. تازه چشمم به ارابه ی دستی می افتد با باری از هیزم که فریبا به آهستگی و بی توجه به اطراف, آنها را یکی یکی و با دقت بیرون می کشد و در کپه ای کنار در شیشه ای باغ ردیف می کند. از درون دیوارهای سبزرنگ باغ صدای تنبوری که بی گمان بودم از آن اشکان است به گوش می خورد.
نوای آهنگ "سبز در سبز" بود که بارها در ساقیخانه از نی لبک و عود و تنبور و همنوازی دیگر ساز ها شنیده بودم. داستان آهنگساز نام آور پایتخت که با جامه ی سبز در باغ شاه پنهان شد و توانست با نوای سازش نام خود را به سراسر کشور برساند تا من هم بتوانم از باغ سبز آرمیتی به آن گوش کنم. نوایی که اجرای با طمانینه و آهسته ی اشکان آن را از شوری که در ساقیخانه داشت می انداخت و خیلی شکیباترش می کرد. جوریکه با حرکتهای پر از درنگ و وسواس فریبا که او هم آن روز پیراهن سبزی به تن داشت, هماهنگ بود.
از سوی دیگر چشمم حرکت نزدیک شونده ی زمختی را دیدم که هیچ با این میزان از آرامش کنار باغ جور نبود. هیکل تنومند اردشیر که با هر قدم انگار از سر تاپایش به تکان در می آمد نزدیک می شد. سر برگرداندم و برایش دستی تکان دادم. در پاسخ تنها چشمهایش را گشاد کرد و ابروهایش را بالا داد. پیش از آنکه پشت سرم را نگاه کنم, دلیل شگفتی اش با صدای مهیب گر گرفتن کپه های هیزم و پشت بندش صدای سرد فریبا به گوشم خورد:"بی پشیمانی, به روشنایی می روم و از تاریکی این کالبد بیرون می پرم." اینها را از کنار شعله های بلندبالای سرخ گفت و با نگاهی که هنوز بیشتر به بالا سو داشت، سنگهای آتش زنه ی درون دستش را به کناری انداخت.بعد دستانش را به آرامی تکاند و با همان خشکی که زودتر پیشم آمده بود،در برابر چشمهای مات من، اردشیر و اشکان که به آستانه ی در آمده بود تا دلیل سر و صدا را ببیند، پا به درون آتش رقصنده گذاشت. 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.