شهرنامه : بخش 2

نویسنده: g_dehghanpoor9

اینکه باغ آرمئیتی شهر کی ساخته شد درست و حسابی دانسته نیست. ولی هر بچه ی فرهنگستانی این را می داند که فکر ساختن این باغها در زمان نوذر شاه و از انجمن پایتخت، به همه ی شهرهای دیگر رسید. برای همین روی درهای باغ شهر ما و آنطور که در فرهنگستان بهمان آموختند همه ی شهرهای دیگر تندیس او کنده شده. مردی با تاج ستاره و ماه نشان بر موهای مجعدش و ابروهایی یکسره و ریش بلند بافته ای که با چشمان باریک به رو به رویش خیره مانده.
آن روز نوذر شاه هم در برابر شعله های آتشی که جلوی چشمانش پدیدار شده بود به نظرم شگفت زده می نمود، حتی اگر فریبا را مانند من و از بچگی نمی شناخت. از زمانیکه یواشکی در اتاقهای خالی ساقیخانه جمع می شدیم.جلویمان جامی که دور از چشم مادرم کش رفته بودم می گذاشتیم. فریبا با قلم در دست روی کاغذهای سفید جلویش با اخمی جدی خم می شد و حلقه های موی خرمایی اش که روی کاغذ می ریختند را کنار می زد. در انتظار من می ماند که از لای در به یکی از اتاقهای مهمانها زل می زدم و می گفتم:" 8 تا دست داره شایدم بیشتر" شیرین اعتراض می کرد:" چرند نگو." دستم را بالا می بردم:" باور کنین, هم داره از جام می نوشه, هم از خوراکیها می خوره و هم به موی تنبورزن دست می زنه, هم به …" و قلم فریبا روی کاغذ سرازیر می شد. کنار دستش شیرین از دیدن نقاشی می خندید و به سمت در می آمد تا چیزی که گفته بودم را ببیند.
آن روز از آخرین باری که همچون زمانی با فریبا گذرانده بودم حدود 4 سال می گذشت. درست از یک روز پیش از همسریش با اردوان ناگهان تصمیم گرفت دیگر پا به ساقیخانه نگذارد. روز بعد در خیابان دیدمش و خواستم دلیل بدقراریش را بدانم. جوری از کنارم رد شد که انگار از دل جهان مینوی صدایش می زدم و نه ایستاده روی سنگفرشهای محکم خیابان. فکر کردم جمله ای که چند لحظه پیش از او شنیدم اولین گپش پس از این 4 سال بود و همینطور آخرین صدایی بود که از او شنیدم. حتی در میان آتش هم بی هیچ صدایی نشسته بود و انگار که چشم انتظار چیزی باشد به جایی در بالا خیره مانده بود.
ابروهای کمانی اش ناپدید شده و حلقه های موی خرمایی اش به توده ی نارنجی و سرخی بدل شده بود. حتی با پیچیدن بوی سوختگی در هوا هم فریبا بی تفاوت به نظر می رسید. جوری که انگار فرسنگها دورتر از ما و سرگرم کاری حیاتی بود. کاری آنقدر مهم که تغییر رنگ چهره اش و پدیدار شدن تاول بر آن در برابرش موضوعی ناچیز و بی اهمیت بود و این توده ی فروزان گوشت که هر لحظه ملتهب تر می شد و تغییر شکل می داد,تنها مشکل ما بود.
از میان چهار نفرمان، اردشیر اولین کسی بود که واکنشی نشان داد. دستش را به شعله های آتش نزدیک کرد تا شاید بتواند فریبا را بیرون بیاورد ولی نتیحه ای به حز داد و بیداد و سوختکی دستش نداشت.فریبا در پشت دیوار آتشین بدون اعتنا به ما جا خوش کرده بود و به داد و بیدادهای اردشیر توحهی نداشت. بعد از این تلاش ناموفق, لگد زدن را امتحان کرد و وقتی آن هم منجر به سوزش شد به فکر راه دیکری افتاد. مشت مشت چمن و خاک زیرش را می کند و به میان شعله های تنومند آتش می انداخت و به سوی من هم عربده می کشید تا از او پیروی کنم. برافروخته تر از آن بود که بتوانم به او بگویم شبیه کسی شده که می خواهد با سنگریزه عقابی را شکار کند. از آن سوی آتش, سایه ی اشکان را می دیدم که در یک دست تنبورش را گرفته بود و دست دیگر را بر دهان کذاشته بود تا جلوی استفراغش را بگیرد . همان لحظه تصویر کمرنگی در مغزم شکل گرفت که اگر فریبا همان فریبای روزهای ساقیخانه بود و نه اینجور منگ و در حال سوختن, عاشق کشیدنش می شد. اشکان را می دیدم که در پشت آتش نوای سوزناکی با تنبور می زد و اردشیر با ضربان آن گلوله های خاکی را به درون آتش می انداخت.
این از همان لحظه هایی بود که بهزاد همیشه درباره اش هشدار داده بود. از همان روزهای نخست ورودم به انجمن ماگاهیا که به دستیاری قبولم کرد, خیلی زود متوجه شد که همچون لحظه هایی زیاد در سرم رخ می دهند. زمانیکه انگار در مغزم نیرویی می خواست هر چه به دستش می آید بگیرد و درهم بریزد تا بلکه نتیجه, کار احمقانه ای باشد و نیروی دیگری که می خواست به دردی بخورد. یک نبرد کوچک و خصوصی میان ساختن تصویرهای چرند در حالیکه کسی هر چند به خواست خودش به درون آتش رفته بود و راهی برای رهایی پیدا کردن, میان زندگی و نازندگی. با همین فکر بود که تصویر ابلهانه ی ساز زدن اردشیر را درستتر دیدم. دستهایش روی تنبور بالا و پایین می رفتند.نگاهم به تنبور با آن بدنه ی چاق افتاد و دانستم باید چه چیزی رخ بدهد. ولی اشکان که تنبور برایش از جان عزیزتر بود دست به ان کار نمی زد یا زمانی می زد که دیگر کار از کار گذشته بود. دورخیز حسابی کردم و از درون آتش به باغ آرمیتی پریدم. اشکان که به عقب جاخالی داده بود خیره شد:" همه تون امروز دیوونه شدید؟" تنبور را از دستش قاپیدم و محکم به زمین زدم. صدای شکستن ساز و صجه ی اشکان با هم آمیخته شد:" امروز نباید اینجا می اومدم." نیمه ی گرد و خالی تنبور را گرفتم و با آب حوض گناری پر کردم و روی آتش سرخ ریختم. با چند رفت و برگشت, آتش فروکش کرد و توانستیم ببینیم که از فریبا تنها توده ی گوشت نیم سوخته و نشناختنی ای به جا مانده بود که هیچکدام دل نگاه کردن به آن را نداشتیم.
اردشیر که هنوز نفس نفس می زد سری تکان داد:" دیدین چه کاری کرد؟ دختر احمق! مگه آدم بیمار باشه یا کودن؟" نگاهش را برای تایید گرفتن میان اشکان و من که هر کدام بخشی از تنبور شکسته را در دست داشتیم چرخاند. دستم را جوری پایین کرفته بودم که حتی به تصادف هم نتوانم آنچه از فریبا مانده بود را ببینم:" مرد؟بهتر نیست یه پزشک…" اردشیر چشمهایش را گشاد کرد ولی نگاهش از چشمهای من پایینتر نمی رفت:"پزشک؟ این وضع رو خود آفریدگار جهان هم نمی تونه درست کنه." اشکان گودی تنبور را محکم از میان دستانم بیرون کشید و همانطور که نگاهش را از عمد از توده ی نیم سوخته می دزدید گفت:" آخه ناسلامتی اینجا باغ آرمیتیه و جایگاه آرامش. چی فکر می کنن با خودشون؟" همانطور غر زنان دور می شد:" اینجا دیگه جای زندگی نیست. با این وضع نگهداری."
اردشیر که همچنان پیوسته سر تکان می داد به من نگاهی کرد:" من باید اشاوندان بگم که بیان و مراسمش رو انجام بدن. در باغ نمی تونه با این وضع بمونه.تو هم بهتره به انجمن گزارش بدی, باشه؟" به در باغ تکیه دادم:" گزارش…" اردشیر شانه بالا انداخت:" اینجوریه دیگه. یه چیزی هم گفت اولش نه؟ تو شنیدی؟" به تایید سر تکان دادم, آن جمله را نه تنها شنیدم, بلکه به یاد هم آوردم. اردشیر ادامه داد: "عجب, خیلی خب تو که می دونی چیکار کنی پس منم دیگه می رم." به راه افتاد ولی کمی بعد لحظه ای مکث کرد:" زیاد اینجا نمونی بهتره دیگه. راه بیفت زودتر." سری تکان دادم و اردشیر با همان شتابی که آمده بود دور شد.
چند لحظه سر چرخاندم تا بلکه مینوی آرمیتی در همچون شرایطی به یاریم بیاید. کاشیهای سفید و آبی درخشان باغ, با نوریکه از سقف شیشه ای به درون می تابید روشن بودند. به هر جایی که چشم می چرخاندم, درختان سبز و بوته های گل رنگارنگ بر جای خود بودند و انگار از چیزی که همین چند لحظه پیش درست کنار در رخ داده بود خبری نداشتند. یا اگر آنها هم مانند ما بیننده ی فریبا بودند, آنطور که شایسته ی باشندگان باغ آرمیتی بود آرامش خود را از کف نداده بودند و هنوز به درخت و گل بودن ادامه می دادند. جهان با مردن کسی به پایان نمی رسید. آفتاب و ماه بالا و پایین می رفتند و باغ آرمیتی جای آرامش می ماند و نشستهای انجمن بر پا بودند تا آنچه در شهر رخ می داد را بررسی کنند و برایش چاره ای بجویند.
با احتیاط چند گامی به کنار رفتم و به سوی کاغذهایی که پخش زمین رها کرده بودم برگشتم تا در کنار گزارش خشک شدن زمینها چیز دیگری اضافه کنم. قلم را در دست می چرخاندم در جستجوی جمله ای که بتواند به کسی که ان روز آنجا نبوده توضیح دهد چه چیزی رخ داده. این توده ی سوخته ی کنار در که به هیچ کس شبیه نبود, سر و کله اش از کجا پیدا شده. در میخانه کسان زیادی هستند که دوست دارند داستانهایی درباره ی دیو مرگ و هیبت سنگینش بباقند. ولی در آن لحظه هیچ نشانی از دیو مرگ حس نمی کردم. نه ترسی, نه سنگینی و نه اندوه یا حتی قطره اشکی. مدتی قلم را به کاغذ خالی می کوبیدم. در حالیکه می دانستم نمی توانم اینجا گزارشی بنویسم از جا بلند شدم. از دور می شد سایه ی کسان دیگری که به باغ آرمیتی نزدیک می شدند را دید. کاغذی با نوشته ی:" خواهشمندم نه دست بزنید و نه تکان دهید. آتوسا, عضو میانی انجمن ماگاهیان" را بی نگاه کردن, کنار در گذاشتم و برای رساندن گزارش آنچه شده بود, به سوی ساختمان انجمن به راه افتادم.  
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.