شهرنامه : بخش 3

نویسنده: g_dehghanpoor9

"سود و نام و نیایش و توان از آن ما باد" دیدن این جمله ی سفید حکاکی شده روی سنگهای آهکی سیاه، یعنی تا رسیدن به ساختمانهای انجمن راهی نمانده بود. جاییکه اعضایش بار بزرگترین تصمیمگیریهای شهر را بر دوش می کشیدند. جاییکه پس از پذیرفته شدن در آن با رقابت در آزمونهای سالانه ی شطرنج و زیر سرپرستی یکی از اعضا در آمدن, می شد هر روز چیز تازه ای آموخت. یکی از این چیزها که استادم بهزاد بارها و بارها و بیشتر خطاب به من می گفت این بود که از کاری که نه خوب نتیجه اش را می دانم و نه سود و زیانش را دوری کنم. "اگه بخوای به هر سوراخی که می بینی سنگی پرت کنی که ببینی از توش چی بیرون می خزه, یک یا دو بار شاید خرگوش بیرون بیاد ولی دست آخر یک بار خرس میاد و بعد بار دیگری در کار نیست." تا جاییکه یادم می ماند تلاش کرده بودم این پند را به کار بگیرم. ولی آن روز سرانجام لحظه ای فرا رسیده بود که می توانستم سنگی به بزرگی یک گور سنگی را درون حفره ای تاریک بیندازم و بعد با نفس حبس شده ببینم چه چیزی از میان کپه ی گرد و خاک به هوا رفته بیرون می خزد.
آن هم نه هر سنگی,بلکه آخرین جمله هایی که از دهان فریبا بیرون آمده بود. من آن جمله ها را واژه به واژه در ساختمان بایگانی انجمن از بر شده بودم. البته در بایگانیها این جمله به دختری تنها و نقّاش نسبت داده نشده بودند. به مردی نسبت داده شده بودند با دوستان فراوان و پیروان بی شمار که در نقاشی کشیدن چیره دست بود, کیوان. در راهرو روی کاشیهای سیاه و سفید پیش می رفتم و از کنار اعضای دیگر و پیاده های سنگی کنار دیوار که چراغهای کوچک ازشان آویزان بود رد می شدم. به دیگر اعضای انجمن که از کنارم رد می شدند و از سنگینی خبرهایم نااگاه بودند سر تکان می دادم. به در چوبی دفتر بهزاد که رویش نقش مهره ی رخ کنده شده بود رسیدم. پس از تقه ای شتابزده و چندین لحظه ی نفسگیر تا شنیدن" بفرمایید" با صدای تودماغی بهزاد،با گام بلندی به درون رفتم. یک لحظه درون اتاق را ورانداز کردم تا مطمئن شوم جز بهزاد و شیرین که دست راستش نشسته بود, کسی در دفتر نیست. بهزاد سرش را از کپه کاغذهای روبه رویش بالا برد و لبهای نازکش شکل چیزی شبیه لبخند گرفت. بدون دادن مجال پرسش, جمله ایکه آن روز صبح کنار باغ طنین انداخته بودند را به درون اتاق پرتاب کردم."..."
شیرین نفسش را تو داد و به بهزاد خیره شد, که با نوک انگشتان با احتیاط سر تاسش را لمس می کرد:"چیزی به خواب دیدی؟" روی صندلی دست چپ بهزاد نشستم، بوی سوختگی گوشت که هنوز در بینی ام می پیچید بی گمانم می کرد که آنچه صبح دیده بودم در خواب نبوده:" خیر، همچین چیزهایی رو اهریمن هم نمی تونه به خواب کسی بفرسته." شیرین با بی حوصلگی که باعث می شد چشمهای سبزش تنگ شوند گفت:" خب بگو چی شده، ما رو از کار انداختی." "فریبا رو یادتونه؟" ابروهای کم پشت بهزاد شکلی شبیه اخم گرفتند:"فریبا؟ زن اردوان؟" سر تکان دادم. با نگاه منتظر بهزاد و شیرین که با بی شکیبی شستهایش را به هم می زد، به فکر افتادم که جادوگری خیلی کار دشواری است. در شهر ما مدتها پیش جادوگرها را تارانده بودند. ولی درباره شان شنیده بودم که با خواندن ورد، آنچه در مغزشان بود را به آسانی بیرون می ریختند. جوریکه بر سنگ و چوب و هر چه دم دستشان بود کارگر می افتاد، هرچند برای خواسته های پلید و تاریک. من هم به وردی نیاز داشتم، ورد کوچک و ساده ای که نیازی نبود بر جسم بی جان اثر کند. همینکه بتواند آن چیزی که دیده بودم را به بهزاد برساند بس بود. ولی به جای واژه های رسای جادویی تنها توانستم هق هق گنگی تولید کنم.
شیرین با دستمالی به دست از جا پرید و سرانجام توانستم آنچه کنار باغ شده بود را با واژه هایی دست و پا شکسته و پیچیده در رطوبت بیان کنم. بهزاد سرش را با شدت بیشتری نوازش کرد:" عجب،عجب" رو به شیرین که هنوز بالای سرم ایستاده بود گفت:" به هرمز بگو یک نشست داریم." شیرین هنوز دست از سر تکان دادن برنداشته بود:" و اگه گفت چرا باید چی بگم؟" بهزاد به آرامی نگاهش کرد:" بگو من گفتم." شیرین که خیالش از جانبم آسوده شده بود با چشم غره ای به سوی من بیرون رفت.
بهزاد رو به من کرد:" حالا قشنگ گوشت رو باز کن ببینم چی می گم. " و با چند جمله مرا راهی ساختمان بایگانی کرد تا باز هم با نسکها(کتابها؟)ی کیوان و شورشی که به راه انداخته بود رودررو شوم و جمله های پایانی کیوان پیش از دار زده شدنش را برای نشست همگانی به ارمغان ببرم. این کتابها جزو آموزشهای همگانی که هر یکی از اعضای تازه وارد انجمن بایستی یاد می گرفت نبودند. آموزشهایی از قبیل حساب کردن خراج یک زمین با اندازه گیری مساحتش, نقشه نگاری و جهتیابی و مردم شماری و آب رسانی یا هر کار دیگری که به شهرآرایی ارتباط داشت. این کتابها داستانی را تعریف می کردند که هم بهزاد و هم مادرم شیوا از زمانیکه به خاطر می آورم شیفته ی آن بودند. البته نه شیفتگی از جنس یک عاشق دلباخته که با شاخه گلی در زیر پنجره ی معشوق شب را سحر می کند. شیفتگیشان مانند یک پزشک سمج بود که می پندارد عفونتی را دیده و با کارد تا رگ و پی و استخوان بیمار را در جستجوی گندیدگی می کاود. ردیف یکی به آخر بایگانی, شیوه ی به وجود آمدن آن گندیدگی و گسترشش به همه ی اندامهای دیگر و سر انجام از بیخ کنده شدنش را بازگو می کردند.
کاشیهای سیاه و سفید منتهی به بایگانی را دوان دوان سپری کردم و از زیر طاق کمانی گذشتم تا به پله های پایین رونده ی کتابخانه رسیدم. زمانهایی که بی شتابتر بودم در حین پایین رفتن از پله ها و رسیدن به ردیفهای پشت هم قفسه های چوبی، وانمود می کردم ماهیگیری در میان دریای بزرگی هستم و چند دوری میان می چرخیدم و بقیه ی کتابها را بررسی می کردم. آن روز زمانی برای این کار نبود . مستقیم خودم را به ردیف یکی به آخر رساندم.
نسک آبی رنگ تکیه داده به کنار قفسه را برداشتم که با همه ی کوچکی و تکیدگی اش همه ی داستان کیوان را در خود جا داده بود. از بخشهای اولیه باید با سرعت می گذشتم و کیوان نوجوان تیزهوش و شطرنج باز که وارد انجمن شد را پشت سر می گذاشتم تا زودتر به جوانی بدل شود که همیشه برای هر گلایه از سوی هر کسی حتی اگر رسیدگی به آن خویشکاری اش (وظیفه) نبود, چشم و گوش بازی داشت و کمی بعدتر هم شهر را ترک کند و پس از مدتها دوباره برگردد. نقاشیهای غریبی بکشد که تنها یک نمونه از آنها در میانه ی نسک آورده شده بود و باید از آن هم رد می شدم.
از شیر بزرگ و طلایی که در میانه ی آسمان با شمشیری ایستاده بود و به پایین نگاه می کرد، با نگاهی که نه خشمگین بود و نه خرسند. "درباره زروان"روی زمین مردی ایستاده بود که پشت سرش روی زمین تنها خاک بود و جلویش کشتزاری از گندم. در دست چپش پشته ای از خوشه های تازه از زمین کنده شده را رو به بالا نگه داشته بود و دست راستش دور خوشه ی دیگری حلقه شده بود تا از زمین بیرون بکشدش.
این نقاشی را بارها و بارها دیده بودم و باز هم برگرداندن ورق بر روی شیر طلایی و مرد کار آسانی نبود و انگار دست دیگری صفحه را باز نگه می داشت و توضیحهای بهزاد برای بستنش کافی نبود که می گفت:" قربانی کردن، این شهر جلوتر از اون اومده که این رسمهای وحشیانه دیوپرستانه بخوان باز بهش برگردن." ولی شنیدن صدای تو دماغی بهزاد در مغزم باعث شد آخرین جمله هایش را به یاد بیاورم:" جمله ی آخرش تو اون نسک رو پیدا کن و بعد اگه گل به دستت مالیده شد هم پاکش نکن و خودت رو به تالار نشست برسون." نقاشی زروان را رها کردم و به آخرین سالهای کیوان رسیدم.درست پس از آماده کردن گوری سنگی برای جسد کیوان و پیش از اندرزهای داستان، سرانجام آن جمله که فریبا به زبان رانده بود را از زبان کیوان یافتم و به سوی تالار نشست دویدم.  
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.