به همراه نسک رنگ و رو رفته, راهروهای پرپیچ ساختمان انجمن را با شتاب می گذراندم. به تندی هوای مرموزی که جمله ها را از دهان گوینده به بیرون پرتاب می کند و بی هیچ دعوتی به درون گوشها وارد می شود، خودم را به تالار همگانی رساندم و در را چهارطاق گشودم.
درون تالار جایگاههای سیاه و سفید اعضا با بالشتهای ابریشمی در دایره ای چیده شده بودند و در میانشان برای گواهها جایگاه خالی گذاشته شده بود. این هم شیوه ای بود برای اینکه گواهها بتوانند خشنودی و ناخشنودیشان را بی حرف زدن نشان دهند و هر چه حایگاه دست چپتری به سوی هرمز انتخاب می کردند این ناخشنودی بیشتر بود و هر چه راستتر کمتر. من که نه چندان خشنود بودم و نه ناخشنود, جایگاه گواهی درست رو به روی هرمز را انتخاب کردم. اردوان سر پا ایستاده بود و می گفت:" اطمینان می دم که به هیچ وجه میون فریبا و اون داستانها ربطی نمی تونه باشه. شما که مثل من نمی شناختینش. زن آروم و گوشه گیر و تو خودفرورفته رو چه به شورش." آرام و گوشه گیر آخرین واژه هایی بودند که می شد برای فریبا پیش از آنکه اردوان چنگالش را در او بیندازد به کار برد. می توانست با کشیدن نقاشی هر کدام از ساقیها در حالیکه سرشان بر روی بدنه ی جام می آدمواری سوار شده بود, یا نی زنهایی که سوار بر نی لبک پرواز می کردند و هر تصویر شگفت انگیز دیگری دلشان را به دست بیاورد و نگذارد مادرم بویی از کارهای ما ببرد. تنها پس از سر رسیدن این مرد موچرب در خودفرورفته بود.
حرفش را بریدم و از روی کتاب آخرین جمله ای که دیگر هم متعلق به کیوان و هم فریبا بود را خواندم.
دهان اردوان نه باز و نه بسته مثل ماهی از آب بیرون افتاده کمی تکان می خورد.با پایان موفقیت آمیز ماموریتم, به سوی جایگاه نزدیک شیرین رفتم و اردوان هم نشست. استادش, فرزانه, از کنار دست بلند شد:" بفرما, از الان می خوای اون روال سابقت رو پیش بگیری بهزاد؟ کارآموزت میون حرف دیگران بپره, خودتم بری خونه ایکه عزادار توش هست رو بالا پایین کنی دنبال رد یکی که تو 15 ساله داره تو گور سنگی می پوسه؟" رو به هرمز, رییس انجمن که در میانه ی نیم دایره نشسته بود و داشت با مهره ای در میان انگشتانش بازی می کرد انداخت:" اگه می خواین انجمن باز به اون وضع پیش شناخته بشه و افسار تصمیمها به دست کسایی بیفته که مردم بهشون شکارچی می گفتن, باشه بذارین بهزاد بررسی کنه. صلاح انجمن رو که خودت بهتر از همه می دونی." نشست و بهزاد بلند شد:" بابت بریدن حرف اردوان پوزش می خوام ولی نمی خوای راحع به اصل مطلب چیزی بگی؟ این دختر چرا درست مو به مو همون چیزی که کیوان 15 سال پیش گفت رو بازگو کرد و خودش رو کشت؟ نکنه به نطر بقیه تون این عادیه و من زیادی حساس شدم؟" سر و صدای تاییدآمیزی که پس از حرفهای بهزاد از دیگران بلند شده بود را صدای ریز پروین برید که با موهای خرمایی فرفری ایستاد, هرچند در ارتفاعش از حالت نشسته تغییری حاصل نشد:" من که با حرف بهزاد مساله ای ندارم ولی می خوام بگم که آیا زمان خوبیه؟ این 3 روز مونده تا جشن و بازدید شاه رو سپری کنیم و بعد برسیم به این دخترک بینوا بهتر نیست؟ انجمن که هنوز خراج هزینه های جشن رو صاف نکرده و یه تنی از اهالی رو هم باید مهار کنه. جهت نمونه همین امروز سحر گزارش گرفتم که در ساقیخونه یک دعوای اساسی میون 4 نفر بالا گرفت و پس از بازپرسی دو تاشون هیچ چیز یادشون نبود. " در میان صدای نازک پروین نگاه زیرچشمی شیرین و لبخند پنهانش را پاسخ دادم. هرچند ساقیخانه هر روز شاهد داستانهای جورواجور از درگیری میان خود ساقیها و سرگرم کننده ها از ساززن و رقصنده تا طناب باز و به ویژه میان مهمانهای مست بود ولی همه چیز در نزدیکیهای جشنها کمی دیوانه وارتر می شد.
حالا هفته ی دیگر نه تنها جشن آبانگان برپا بود بلکه منوچهر شاه آن روز را برای بازدید از شهر کوچک ما برگزیده بود. چیزی که دستکم در عمر من تازه بود و دعواهای مستانه آن هم از سپیده ی صبح نشان می داد که برخی از دیگر اهالی هم چنین احساسی دارند. با نشستن پروین, هرمز دستی به ریش بافته اش کشید و با آه بلندی گفت:" دعوای مستی وقتی هنوز آفتاب بالا نیومده. گزارشش رو بهم بده پروین. ولی بهزاد تا اونجا که می دونم در خراج کار نمی کنه ها؟ " رو به بهزاد کرد:" اگه بخوای کنار اون آروم و بی سر و صدا و جدل, به فریبا برسی مساله ای نمی بینم. اگه کس دیگه ای می بینه, روشنمون کنه." سکوتی که حکمفرما شد, نشانگر پایان نشست بود.