در آبی رنگ خانه ی فریبا و اردوان هم به اندازه فریبا سرد و به اندازه ی اردوان, ناخشنود به نظرم می آمد. اردوان که همراهمان آمده بود, کلید را با کمی خشونت در حفره ی در چرخاند و در را باز کرد و ایستاد تا من و شیرین داخل خانه شدیم و بعد در را بست. درون خانه مجال چندانی نداد تا درست بتوانیم دور و بر را ببینیم. چیز چندانی هم برای دیدن نبود و باید برای دیدن تکه های اساس سر می چرخاندم و دقت به خرج می دادم. توانستم دو نشیمن چوبی و کمی دیسهای سیمی درست در کنار چند جامه که کنار انها هم تکه نانی بود را ببینم پیش از اینکه اردوان با شتاب به سوی سرای دیگری راهنماییمان کند. با پیشدرامد:" اینجا نقاشی می کشید, بفرمایید خودتون ببینید. ولی گمون نمی کنم اون چیزی که بهزاد بخواد اینجا پیدا کنین." بی آنکه خودش حتی نگاهی به سرا بیندازد دور شد و ما را تنها گذاشت تا از خانه ی خاکستری رنگ پا به درون اتاق فریبا که نور سرخی می تاباند بگذاریم. از همه جا، از روی زمین و از همه ی دیوارها او را دیدم و بدون نیاز به هیچ معرفی می دانستم که این زروان است. از میان کاغذهای نقاشی با چشمانی به سیاهی نیمه شبهای بدون ماه، با خشمی که پیش از این در کسی ندیده بودم نگاهم می کرد. هراسی ناشناخته باعث شد خودم را جمع و جور کنم ولی جایی برای گریز از چشمان کینه جوی زروان نبود.. با شانه های آویزان دستهایم را در جیب فشردم و در آن لحظه بود که موجی از هراس از دست راستم بالا رفت و وادارم کرد بر زمین بنشینم.
شیرین گفت:" سلیقه ش بدجوری افت کرده نه؟" و نگاهش به من افتاد و لبخندش محو شد:" چته؟ دیگه انقدرها هم بد نیستن. " سراسیمه شماری از نقاشیها را از روی دیوار کند. و با شکستن محاصره ی زروان بود که توانستم نفس راحتی بکشم و دست راستم را از جیب بیرون کشیدم. گلی بود که فریبا همان صبح در دستانم گذاشته بود. هنوز آنچنان شاد و با طراوت که انگار چند لحظه پیش از بوته چیده بودندش. گل را روی زمین گذاشتم و با کم شدن باری سنگین از دستم توانستم نقاشیها را بدون آن هراس چنگ زننده نگاه کنم. تصور اینکه اینها را همان فریبا نقاشی کرده که زمانی با دیدن نقاشیهایش می توانستیم از خنده روده بر شویم سخت بود. خیره به دیوار خالی گفتم:" این چیزها رو از کجا در آورده؟" شیرین شانه ای بالا انداخت:" عوض شده دیگه. باید ببینیم انجمن چی می گه." نگاهی به من انداخت:" بهتری؟ خبر نداشتم انقدر دل نازک شدی." لبخندی زدم و به کپه ی نقاشیها که از سرتاسر اتاق جمع و در دستان شیرین گرد شده بودند نگاهی کردم. پیش از رفتن گفتم:" بذار یه بار دیگه هم ببینم." شیرین به آهستگی اولین نقاشی را به سویم گرداند. . آنجا در زمینه ی آبی آسمانی بالای نقاشی, زروان ایستاده بود. با یالهای درخشان سرخ خونی رنگ دور چهره اش, ابروهایی درهم رفته و نگاهی که از نقاشی بیرون می زد و می توانست دل هر بیننده ای را ,حتی اگر دل شیر داشت, از ترس لبریز کند. دل شیر در برابر این شیر آسمانی که نیزه ای به بلندی گنبد آسمان در دست راستش داشت به کار نمی آمد. در پایین نقاشی, گروهی آدم بی خبر از نیزه ی بالای سرشان دور یک پشته ی رنگارنگ گرد آمده بودند و با بالا و پایینش ور می رفتند. شیرین دوباره نقاشی را چرخاند:" بسه دیگه, اینجور بخوای نگاهشون کنی نمی رسیم همین امروز برگردیم انجمن."
راست می گفت و زمان دیدن نقاشی نبود. با نبود نقاشیها تازه توانستیم اتاق را بررسی کنیم و اینجا هم چیزی نبود. تعدادی قلم و کاغذهای سفید روی زمین افتاده بودند و گلی که فریبا به دستم داده بود کمی آنسوتر معصومانه افتاده بود. دوباره در دست گرفتمش و اینبار خبری از ترس و دلهره نبود. به جیبم برش گرداندم و شیرین را ندیده گرفتم که گفت:" این چیه باهاش بازی می کنی تو این وضعیت؟" . دفتر کاغذ فریبا را بررسی کردم ولی تمامن سفید بود. این وضعیت باعث شد تصویر دیگری در سرم درست شود. اینکه آن نقاشیهای پر از خنده و شوخی چطور به همچون نقاشبهای دهشتناکی بدل شده بودند در ذهنم یک دلیل مشخص پیدا کرد. از اتاق, که دیگر مانند همه ی خانه خاکستری شده بود بیرون رفتم و بالای سر اردلان نشسته بر زمین سبز شدم:" ببینم به ذهنت نرسید که باید همچین چیزهایی رو به انجمن گزارش بدی؟" به شیرین اشاره کردم و یکی از نقاشیها را به اردلان نشان داد که با چشمهای گشاده آن را نگاه کرد و زیرلب چیزی گفت.
" پس می خوای بگی تا حالا اینها رو ندیده بودی؟"
"باور کنین که نه. من که بیشتر روزهام تو انجمن می گذرونم. فریبا هم اونجا رو سرای نقاشیش کرده بود. فکرش رو هم نمی کردم."
به چشمانش زل زده بودم:" پس کنجکاو هم نبودی؟" شانه بالا انداخت:" نه، راستش نقاشیهاش رو تو ساقیخونه دیده بودم. چیزهای بامزه ای بود، ولی اینها خیلی فرق داره. چیه؟"
" باید زروان باشه." نوبت گشاد شدن چشمهای شیرین بود:" از کجا به همچین نتیجه ای رسیدی؟" " خب مگه یه عمر حرفهدی کیوان رو نخوندیم؟ شیر بزرگ آسمانی و. دیگه جز اون چی می تونه باشه؟" شیرین با فکر نگاه دوباره ای به یکی از نقاشیها انداخت:" اها، آره جور در میاد. پس جز بید بید لرزیدن فکر هم می کردی اونجا" جز بازگشت به انجمن کار دیگری در آن خانه نداشتیم. در راه انجمن و کمی دورتر از خانه بود که به شیرین گفتم:" دروغ نمی گه؟"
"می گی اینها رو دیده بوده و نگفته به انجمن؟ این که برای خودش بده."
"نه, بحث دیدن نیست. تو نقاشیهای فریبا رو یادت رفته, ها؟ از میخونه می کشید و چطوری برای بابک 8 تا دست درست می کرد و رو سر نسرین گلهای دهندار می کاشت؟"
نگاه متفکری به دوردست انداخت. :" این فکر و خیالها رو همون زمان هم داشتی که چی؟ اردوان به دختره گفت دیگه نرو با اینها حرف نزن و بشین جاش این دروجها رو بکش؟ خب آدمها عوض می شن دیگه."
"عوض بشن هم که شب نمی خوابن و صبخش عوض شده باشن. و به حای آدمیزاد اون نقاشیها رو بکشن."
"می بینی که این دختره شد. همونجوری که دیشب خوابید و امروز صبح پا شد و جلوی چشم خودت مگه…" حرفش را نیمه تمام گذاشت. شیرین از همان زمان هم که درگیر رقابتهای شطرنجی سخت برای ورود به انجمن شده بود, چندان به رفتن فریبا اهمیتی نمی داد. ولی من برای اینکه فریبا عوض نشده بود و همان دختر سابق بود دیگر سندی در جیب داشتم. گل رنگارنگ را بیرون کشیدم که در آفتاب می درخشید و عین خیالش نبود که دیگر ریشه ای ندارد تا به خاک وصلش کند. شیرین دوباره جیغ ریزی کشید:" بازم که این رو گرفتی دستت. از باغ آرمیتی چیدی؟ اون پسره اردشیر ندید که یه ضرب شستی نشونت بده؟ حالا نگه این اعضای انجمن شعور ندارن که از تو باغ چیزی نچینن"
" نه, این رو یکی بهم داد."ابروهایش را بالا انداخت:" راستی؟ کی؟ نکنه خود…" حرفش را بریدم:" ولم کن. نه فریبا همین امروز ضبح این رو داد." جیغش تیزتر شد:" اونوقت به مغزت نرسید که تو انجمن و به بهزاد هم بگی؟." سر تکان دادم:" نه, چرا بگم؟ می گفتم هم جدی می گرفتن؟ این یه چیز خصوصی بود. می دونی گمونم فریبا می خواست با این یه چیزی رو بهم برسونه. که همه ی اینها تقصیر اردوانه." شیرین آهی کشید:" اینها رو که خوب شد نگفتی. بد هم نشد. کسی که جلوی باغ همچون کاری می کنه به رفتارهای دیگه ش هم اعتباری نیست." کمی رفتیم و زیر لبی گفت:" زمان انجمن رو بیخودی می گرفت."
از ترس کوچکی که با لمس گل در دلم جوانه زده بود چیزی نگفتم. در سکوت و در زیر آسمان آبی که دیگر کمی به دوستانه بودنش شک پیدا کرده بودم به راهمان ادامه دادیم.