دیگر در شهر رفت و امدهای ظهرگاهی در جریان بودند. بساطهای گروهی نخریسی زنانه و پیشه ورها با سر زندگی برپا بود. کسی خبری از توده ی ناآرامی که از کنار باغ آرمیتی شکل گرفته بود و حالا در زیر بقل شیرین به سوی انجمن می رفت نداشت. به چهره های آرام و بی دغدغه نگاه می کردم و در خیال این بودم که چقدر از چیزی که می توانست شهر را تکان بدهد دورند. ولی در نزدیکی کوی ساقیخانه بود که چهره های بی دغدغه جای خود را به صورتهایی پر از تشویش و نگرانی دادند. از دهان گروه گروه کسانیکه از سمت دیگری به اینسو می آمدند نام "باغ خرداد" شنیده می شد.کمی جلوتر می شد صدای عربده های دوری را شنید که با هر گامی کمی بلندتر می شدند. شیرین که کاغذها را سفتتر چسبیده بود, گامهایش را تندتر کرد. ولی با دانستن اینکه در بالای کوی خبری درست بیخ گوشمان در حال شکلگیری بود, نمی توانستم از کنارش بگذرم. به شیرین گفتم که به دفتر بهزاد برود و خودم کمی دیرترخواهم آمد. اعتراضش را با یادآوری سرپرستی خودم که بهزاد واگذار کرده بود نادیده گرفتم و صدای عربده ها را به سوی باغ خرداد دنبال کردم. باغی که بهترین ساخته های پیشه وران در آن مانند گیاهانی دستساز خودنمایی می کردند. ظرفهای طلایی با نقشهای کوبیده شده از صحنه های بزم ساقیخانه و رنگ آمیزی شده با گوهرهای درخشان و تندیسهای گاوهای سنگی و سیاه براق که انگار زنده بودند, جا به جا چیده شده بود. باغی که مینوی پر از درنگ و باریک بینی و شکیبایی خرداد در هر کنجش شناور بود.
دروازه ی طاقوار فیروزه ای و ساختمان گردش که از دور نمایان شد و جا به جا به طاقهای کوچکتر سبز زمردی آراسته بود را بارها دیده بودم. آن روز برای لحظه ای تصویر دیگری مانند ابری سیاه و بارانی روی چشمم افتاد. آسمان آبی سیر, به سرخی خون شد و در رو به رو چیزی صدها برابر هراسناکتر از حمله ی هزاران لشکر بود. قامت بزرگی از دوردستها پاکوبان نزدیک می شد. سر شیر با یالهای طلایی و چشمانی گشاد و سیاه و خیره و دهانی که به خالت غرش باز مانده بود, بر روی تنه ی دوپایی قرار گرفته بود. نزدیک می آمد و به توده ی مردمی که به یک ساختمان حتی اندازه ی ارزنی دلبسته بودند, نگاهی به تیرگی سیاهی انتهای گور می انداخت. نگاه فریبا به بالا را به یاد آوردم و فکر کردم که نکند همان زمانیکه من روی چمنزار سبز و زیر درخشش خورشید و کنار گلهای رنگارنگ باغ آرمیتی نشسته بودم, او به همراه بار اشعه های این چشمان کینه جو راه می رفته.
دستی که دامن ردایم را گرفت دوباره به زمین برم گرداند و در ادامه ی دست, چهره ی چروکیده ی مانی, درویش پیر شهر را دیدم. با چشمانی براق گفت:" عجب روزی بوده, عجب روزی." کنارش روی لبه ی پله ی دیوارهای بزرگ باغ که دیگر داشت خلوتتر می شد نشستم. بنا به قرار همیشگی سکه های کوچک مسی را در دستش گذاشتم تا جاییکه خودش دست ببندد. آن روز به جای 10 سکه ی همیشگی 15 سکه گرفت و بعد با مشت بسته به در خراب باغ خیره شد. گفتم:" نکنه نگران زیاد شدن قیمتهایی مانی؟ خبری نیست, نزدیکی جشن همه چیز ارزونتر می شه." سری تکان داد:" امروز روز جشن مانیه." "آه, ببینم نکنه زادروزته؟" آن زمان دیگر سالها بود که مانی را می شناختم. هر روز خونسرد و آرام و گاهی چشم بسته گوشه ای از شهر می نشست. برخلاف چند درویش دیگر شهر, خودش به سراغ کسی نمی رفت و حتی گاهی کسانی که می خواستند کمکی کنند را ندیده می گرفت. ولی فکر کردم که با این همه از زمان زادروزش هیچ خبری نداشتم. با تندی سری تکان داد:" آدم با خرد برای همچون چیز بی ارجی جشن نمی گیره دختر." جشن و پایکوبیهای فراوانی که هر روز بابت زادروز کسی یا گروهی برپا می شد را ندیده گرفتم. مانی حوصله ی بحث نداشت و هر آن امکانش بود که چشم ببندد و دیگر توجهی به گفته ی طرفش نکند. پس ادامه دادم:" اگه اون نیست پس برای چیه؟" بی آنکه چشم از در ویران باغ بردارد گفت:" دیوار خودپسندی امروز ریخت. فرداست که همه جاش از هم بپاشه." این از آن حرفهایی بود که کسی مانند مادرم را می توانست برای ساعتها مثل اسفند روی آتش گدازان کند. تا جاییکه حتی بخواهد گله ی کسی را به انجمن ببرد و در زیر نگاه شکیبای داورها توضیح بدهد که چرا فلان پیرزن و ساقی جوان بخت برگشته, می توانند باز هم خطر برگشتن کیوان را در شهر زنده کنند و بایستی با هشدار به دیگر شهرها, در زمان از شهر بیرون شوند.
من خیال دعوا با مانی را نداشتم. تنها سکه ای به سمتش گرفتم و گفتم:" چیزی از هم نمی پاشه مانی, خیالت آسوده باشه. بیا این رو هم بگیر و امروز جشنت رو حسابی برگزار کن." اینبار دستش را باز نکرد و چشمهایش را بست و این نشانه ای بود برای من که مانی دیگر خیال حرف زدن ندارد. بلند شدم و دور از باغ شکوه از دست داده ی خرداد به سوی انجمن رفتم.