شهرنامه : بخش 7

نویسنده: g_dehghanpoor9

در فرهنگستان برایمان از مغز گفته بودند که در آن, آنکه برمی گزیند خرد است و آنکه از بیرون می پذیرد دانش است و آنکه خواستار است و چیزها را به هم می رساند ویر است و انکه نگهبان گنجینه است, هوش. آن روز که دوباره به انجمن بازمی گشتم ویرم بود که انجمن را جور دیگری دید. مثل زمانیکه ناگهان متوجه تارهای موی سپید روی سر کسیکه هر روز می دیدی می شوی و یادت می آید که روی این زمین, بی آنکه درست بدانی چرا و چطور کاشته شده ای و به راحتی هر وزش بادی می تواند خودت و هر کسی که می شناسی را بی هیچ پیش آگاهی, با خودش ببرد. ستونهای سنگی و کنده کاری شده ی انجمن که پیش از این در راستی و استواریشان گمانی نمی بردم, آن روز ناگهان شکننده شدند. زیر پرتوهای نارنجی رنگ گلوله ی دوردست خورشید, مانند چند خلال دندان که بچه ای برای بازی کنار هم می چیند سست و آسیب پذیر به نظر می آمدند. در کناره شان گروههایی با تندی یا آهستگی می رفتند و می آمدند و مانند خود من تا صبح آن روز به پایداری این ساختمانها باور داشتند.
ستونهای نازک را پشت سر گذاشتم و دوباره وارد تالار نشست همگانی شدم. چشمها اینبار بر روی پریسان, ساقی سرای همگانی ساقیخانه, که با جوش و خروش حرف می زد قفل بود. من هم کنار شیرین نشستم و آنچه دیگران می دیدند, دیدم. چهره ی گر گرفته ی پریسان و قطره هایی که گاه و بیگاه از میان دندانهایش بیرون می پرید در حالیکه می گفت:" مردم نگران می شن با این وضع. اون از باغ آرمیتی و اونم از خرداد و کم کم شروع می شه که نکنه درست بوده. نکنه که این همه زمان رو ما اشتباه می کردیم و کیوان بود که راستش رو گفته بود. که داره میاد, زروان داره میاد و اینها هم مال پیش از اومدنشه. وگرنه دیگه چی می تونه باشه؟" بهزاد از جا پرید و هرمز اشاره کرد تا پریسان مکث کند. بهزاد تکیه داده به میز گفت:" این داستان بافیها و چرندیات همه ش از گور اون سرای همگانی ساقیخونه بلند می شه. یه مشت آدم مست و پاتیل دور هم مزخرف می بافن و خودشون هم باور می کنن و مغز دیگران رو هم از کار می ندازن."
هرمز به فکر فرو رفت:" چی می گی بهزاد؟ نزدیک جشن که فکر بستن اونجا و هر جور جمع کردنی رو هم نباید بکنی." بهزاد سر تکان می دهد:" نه, نه, ولی فکرش رو بکنین که چرا بخش عمده ی این حرفها از اون سرای همگانیه. نکنه یه چیزی تو خوراکش ریختن." پریسان سری تکان داد:" بفرما, باز شروع شد." بهزاد با صدای بلندتری گفت:" اون هیچوقت پایان نگرفت که بخواد شروع بشه پریسان. بله, هوم. به این فکر کردین؟ که دارن تو خوراکیها هوم می ریزن که این مزخرفات نه فقط برگرده تو کله ی مردم که توی انجمن هم بشینیم و داستان بافی گوش کنیم؟"
ابروهای هرمز در هم گره خورده بودند. همیشه وقتی چهره اش این شکل را می گرفت, می توانستم ترازوی ظریفی را بالای سرش خیال کنم که داشت با دقت هر چه می شنید در کفه های گوناگونش می گذاشت تا بالا و پایین بروند. حالا در یک سمت این ترازو, بهزاد شکارچی باسابقه, نگرانی همیشگی اش از آلودگی خوراکیهای ساقیخانه به هوم را گذاشته بود. همان پودر سفیدی که کیوان برای به شور آوردن همراهانش در خوراکشان می ریخت و اینکه از کجا درست می شد را حتی با تهدید مرگ به زبان نیاورد. در کفه ی دیگر ترازو, پریسان ترس از زروان را گذاشته بود و اگر همه چیز یکسان می ماند کفه ی ترازوی بهزاد با اختلاف چشمگیری پایین می آمد و گره ی ابروهای هرمز هم باز می شد. ولی پیش از این, فرزانه به آرامی بلند شد:" پس اجازه بدین من از این انجمن برم بیرون هرمز. اگه قرار باشه کارها دوباره بیفته بر این روال, که بهزاد و شاگردهایی که دست و پا کرده بخوان باز آسایش مردم رو بگیرن, برن تو خونه ها سرک بکشن و تو خوراک مردم سنگ و گل بریزن که ببینن توش هوم پیدا می کنن یا نه من نمی تونم تو این انجمن بمونم. نمی خوام که بمونم. با اون بدبختی شیوا رو بیرون کردیم که حالا با کوچکترین بهانه دوباره کار بیفته دست این فکر؟" ترازوی بالای سر هرمز در فکرم حسابی بالا و پایین می شد ولی نه انقدری که پاسخ فرزانه را ندهد:" کسی قرار نیست از این انجمن بره فرزانه. اون چیزی که تو می گی رو هم نه من پروانه ش رو می دم و نه گمون کنم بهزاد حالش رو داشته باشه ها؟" بهزاد بلند شد:" خیر من این رو نگفتم. ولی مثل همیشه باید حرفم پیچونده بشه تا فرزانه بتونه همون چیزی رو ازش بیرون بکشه که می خواد. حرف ما سر ساقیخونه بود, نه خونه ی مردم. خوراک ساقیخونه رو امتحان کردن کی رو قراره ناراحت کنه به جز همونیکه داره توش هوم می ریزه؟" پریسان به زبان امد:" امتحان کنین؟ یعنی اون نون و نمک و خوراکی که مردم بدبخت این شهر به زور بازوشون در میارن رو می خوای دوباره توش خاک بریزی که ببینی هوم داره یا نه؟"
بهزاد باز به زبان امد و از این گفت که این امتحانها را برای خاطر همان مردم شهر می کند که دیگر از حمله ی مشتی مست به باغها در امان باشند. بحث حمله ی باغها در جریان بود و بیشتر از همه بهزاد و فرزانه بودند که در کفه ی ترازوهای بالای سر هرمز هر چه در چنته داشتند از داستانهای گدشته و حس مردم می ریختند تا بلکه کفه به سودشان برگردد. جای چیزی در این میانه خالی بود و با دیدن چهره ی شیرین که گردنش مانند پرنده ها از سوی کوینده ای به گوینده ی دیگری می چرخید, نقاشیهای فریبا را به خاطر آوردم که هنوز زیربقل شیرین بود و در اثر گزارش حمله به باغ خرداد, پاک از یادمان رفته بود. اینبار هم ویرم بود که به دستم فرمان بالا رفتن داد, در حالیکه حس می کردم دیگر بخشهای مغزم کمی حیران و شگفت زده نگاهم می کنند. هرمز که آماج انبوه وزنه های اهالی انجمن شده بود, چند لحظه خیره نگاهم کرد و بعد دستش را بالا برد تا سکوت حکمفرما شود. با اشاره ی سرش بلند شدم و یکی از نقاشیهای فریبا را بی آنکه چشمم به ان بیفتد رو به اعضا و بویژه هرمز گرفتم:" این نقاشیها رو از خونه ی فریبا و اردوان و از اتاق فریبا گرفتیم. همه ی نقاشیهای اتاقش همچین شکلی داشتند." هرمز سری تکان داد:" بله جانم, اونها رو دیدیم پیش از گزارش باغ خرداد. بحث زروان هم از همینجا شروع شد که فریبا هم انگار در اثر عاملهای ساقیخونه بوده." ویرم که همچنان خیال سکوت کردن نداشت, این جمله ها را جاری کرد:" ولی فریبا و من از کودکی دوست بودیم و اون همیشه پیشم می اومد توی ساقیخونه و اون زمانها همچین چیزهایی نمی کشید. از ساقیها و ساززنها می کشید و فقط وقتی دیگه ساقیخونه نیومد نقاشیهاش اونجوری شد." نشستم تا اثر اضافه شدن این وزنه ی تازه را بر سر هرمز و دیگر اهالی انجمن ببینم. شیرین لگد ملایمی زد و نگاه پر از اخم بهزاد را روی خودم حس می کردم که نمی دانستم عصبانیست یا غرق در فکر.
فرزانه بود که اول از همه از جایش بلند شد:" پس می بینین که از ساقیخونه نیست. اون دختر طفلکی که پاش رو اونجا نمی ذاشته به گفته ی آتوسا. ولی ناآرومی روانش رو می تونین از کشیده هاش ببینین و تو کاری که امروز صبح کرد. پس مساله همه ی شهره, یه سایه ای روی شهر و روی روان اهالی این شهر داره سنگینی می کنه. وزن همونه که اینجوری داره دیوونه شون می کنه." هرمز گفت:" خیلی خب, گزارش و فکر و خیال و گمان دیگه برای این نشست بسه. بهزاد می خواد بره خوراکیها رو آزمایش کنه که ببینه هوم هست یا نه. تو چی کار می خوای بکنی فرزانه؟ " فرزانه آهی کشید و با نگاهی به تک تک اعضا گفت:" گمون می کنم باید نقاشیها رو بیشتر ببینم تا بدونم چی می تونه بشه. یه چیزی هست که روی روان اهالی این شهر سنگینی می کنه. شاید راهی باشه که بشه سایه ش رو کمرنگتر کرد." زمزمه ای در تایید حرفهای فرزانه بلند شد. مشت بهزاد روی میز گره شده بود و رگهای گردنش را می دیدم که انگار آنها هم داشتند بیرون می زدند تا درست و حسابی هرمز را ببینند که کفه های ترازوی بالای سرش به همراه نگاهش می چرخیدند تا دست آخر نگاهش روی من افتاد و کفه ها متوقف شدند:"بسیار خب, آتوسای جوان که دوست فریبا بوده رو هم با خودت ببر و خوب بررسیشون کنین. تا اون زمان بهزاد بدون دورریز زیادی ببین هوم پیدا می کنی یا نه, دیگران هم به کار و زندگیتون برسین."  
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.