چشمهای سیاه و بزرگ و نگران مادرم, در سرای ساقیخانه تک تک واژه هایی که از دهان بهزاد بیرون می آمد را می کشید و مثل می نوش قهاری هر لحظه بزرگتر و تشنه تر می شد. در یکی از سراهای خصوصی ساقیخانه نشسته بودیم. مادرم به جلو خم شده بود تا سر و صداهایی که از پشت پرده ی سرخ و طلایی رنگ پشت سرش در جریان بودند, با حرفهای بهزاد آمیخته نشوند. سر و صداهای مستانه و سرخوشانه ی همیشگی ساقیخانه که از داد و بیدادهای بلند تا صدای ساز را در خود داشت. سرانجام لحظه ایکه سالیان سال در فکر و خیالهایشان برایش کمین کرده بودند از راه رسیده بود. آن هم نه یواشکی و روی پنجه های پا, بلکه با شلنگ تخته و پررویی هرچه تمامتر و آن هم درست در کنار گوش مادرم. سرش را تکان داد:" همون اول صبح که پریسان گفت اونور دعوا شده, از فکرش بیرون نیومدم. پس همینه, آخه چیز دیگه ای نمی تونه باشه. فرزانه هم یه حرفهایی می بافه برا خودش. " این سکوی پرتابی بود به حرفهای همیشگی که مادرم پس از آنکه انجمن عذرش را خواسته بود می زد. اینکه کسی باید حواسش به این شهر باشد تا آنچه شده بود دیگر هرگز دوباره نشود. و اگر انجمن نمی خواست این بار را به دوش بکشد, خودش در ساقیخانه و با سر و سامان سفت و سختی که می توانست به سراهای خصوصی آن بدهد تا آنجا که در توانش بود آن را با خودش می کشید. با زنگوله هایی که آویزان کرده بود تا مهمانها بزنند و سامانی که به پادوها و ساقیها و همه داده بود, آنجا را از یک ساقیخانه ی دورهمی به جایی برای برگزاری بهترین جشنها بدل کرده بود. تنها سرای همگانی بود که از زیر چنگالهای مانند شاهینش در امان بود و پریسان آن را جداگانه و به همان کندی همیشگی می چرخاند و مهمانهایش که از درویشان و بی چیزتر بودند هم گله ای نداشتند.
آن روز فرصتی دست داده بود تا مادرم بتواند بلاخره چنگال آماده اش را در سهم پریسان هم فرو کند و سبب دعواهای ناگهانی در سرای همگانی را بیابد. با برق چشمانش, به همراه شیرین از سرای خصوصی به همگانی فرستادمان تا پریسان را پیدا کنیم و به سوی سرنوشتش ببریم. در سراهای خصوصی چیز شگفت انگیزی به چشم نمی خورد. مهمانها برخی تکی و برخی گروهی, برخی هنوز کمرو و برخی گستاخ با ساقیهایشان در سراها مشغول بودند. در راهرو, پادوها با سینیهای پر و خالی در دست می رفتند و می امدند. اشکان را در سرای گروهی از زنان و مردان دیدم که تنبور درست شده اش را حسابی در آغوش می فشرد و با دیدنم اخمی نثارم کرد.
از سرای خصوصی چندین گام آنسوتر شدیم که شیرین ضربه ای به بازویم زد:" بازم کار خودت رو کردی دیگه." و با ادا ادامه داد:" دوست بودیم از کودکی.خوبه که 4 ساله با دختره حرف نزدی"
"ولی دوست که بودیم و به هر حال که باید می گفتم این رو. هرچی بیشتر می دونستن تصمیم بهتری می گرفتن."
"پس گل چی؟ اون رو چرا نگفتی که بهتر تصمیم بگیرن؟"
برای این حرف پاسخ سرراستی نداشتم. تنها اینکه فریبا چطور آن گل را در دستانم گذاشته بود. آرام و آهسته و کوتاه, بی هیچ حرفی .مانند رازی دو نفره که همین که شیرین از آن خبر پیدا کرده بود هم بی احتیاطی من بود. شیرین سکوتم را به نشانه ی بی پاسخی گرفت:" بفرما, بازم هر کاری دلت خواست کردی. بهزادم از گل نازکتر بهت نگفت. حالا من باید این روزها تو ساقیخونه اینور اونور بدوم و خوراکیها رو جمع کنم و تو هم با خیال آسوده بشین یه گوشه و با فرزانه از روان حرف بزنین." نفسش را محکم بیرون داد. شانه بالا انداحتم:" خب اونیکه من گفتم رو تو هم می تونستی بگی دیگه. می خواستی زودتر از من بگی."
"من که بیماری تو رو ندارم که خودم رو بندازم میون هر چیزی ببینم چی می شه."
"پس بدو دنبال خوراکیها." دماغش را چینی انداخت و رویش را برگرداند. از روی سینی یکی از پادوها تکه نانی برداشتم که اعتراض کرد ولی راهرو شلوغتر از آن بود که بایستد. نان را مقابل بینی شیرین که دیگر قهر کرده بود و جلویش را نگاه می کرد گرفتم:" خب, این هوم داره یا نه؟ بدو برو یه لیوان آب بیار و بریز توش و بعدشم خاک بریز ببینیم چه رنگی می شه. بدو ببینم." با انگشت نان را از جلوی صورتش تا نزدیکی شانه ی من هل داد و صدای کمی لرزان پریسان از کنار گوشم گفت:"دیگه نشنوم و نبینم با همچین چیزی شوخی می کنی." صدایش را بالاتر برد:" می دونی چقدر ادم تو این شهر سر ناسیر زمین می ذارن. اونوقت می خوان باز بیفتن به جون تهمونده ی شیره ی این شهر و با خوراک مردم گل بازی کنن. اونوقت شماها می خندید؟" می دانستم دستکم بخشی از لرزش صدایش نه به خاطر تصویر همشهریهای گرسنه, بلکه به خاطر مادرم است که توانسته بود در نبرد میان سراها هرچند موقتی پیروز شود. گفتم:" کی اینجا خندید پریسان, ولی فعلن مشکل شهر کمبود خوراک و گرسنگی نیست, برعکسشه. اتفاقن زور و بازوی مردم زیاد شده که هوس می کنن هم میون خودشون و هم با در و دیوار دست به یقه بشن. کمتر بشه شاید از این وضع در بیان."
پریسان داشت از بی چشم و رویی و احتمال موروثی بودن آن می گفت که شیرین با خونسردی و حق به جانبی که همیشه در هنگام دریافت خویشکاری پیدا می کرد این گفتگوی نه چندان دوستانه را برید:" برای این حرفهاتون یه زمان و مکان دیگه پیدا کنین. شیوا و بهزاد می خوان باهات حرف بزنن پریسان." آهی کشید و با شانه های فروافتاده به راه افتاد و شیرین با همان نگاه از بالای دماغ جلوی آمدن من را گرفت:" نه خیر, این یکی نشست میون آدمهای هماهنگ کننده قراره باشه. شما برو به همکاریت با فرزانه برس." و به همین آسانی از دیدن یک دعوای حسابی محروم شدم. هنوز سر شب بود و تا سحر که باید به دیدن فرزانه می رفتم زمان زیادی مانده بود. تصمیم گرفتم که دیدن یک دعوا را با دعوایی دیگر طاق بزنم و در گوشه ای از سرای عمومی و با چشمانی منتظر, پاسی از شب را بگذرانم.