پیشگویی اینکه کدام جمع مستانه در حال نزدیک شدن به آستانه ی جنگ و دعواست، از هنرهای ظریفی است که با عمری اخت گرفتن در ساقیخانه به دست می آید. از ابزارهای اساسی بقا در سرای همگانیست تا پیش از آنکه عربده ها بلند شوند و اسباب و اثاث به پرواز دربیایند، جایی باشی که از تیررس دور است ولی نه آنقدری که میدان نبرد به چشم نیاید و رجزخوانی پهلوانان دو سو به گوش نخورد.
برای این منظور بایستی در همان اول کار مانند پاک کردن برنج، وصله های ناجور را سوا کرد. آن تک و تنها نشسته هایی که همراه با آهنگ های های می گریند و با دستمال و آستین سیل اشک و بینیشان را مهار می کنند، کناری گذاشت. همینطور آن الکی خوشهایی که کنارترشان با پرش گروهی یا پیچ و تابهای تکی مشغول هستند هم الک می شوند. از جفتهای گوشه ای نشسته ی فارغ از دیگران هم باید صرفنظر کرد.
اینها که کنار بروند، درخشش امکانهای ساقیخانه مانند برق در چشم می افتد. تازه می توان آن اندرزگوی چیره دست که با چند جام، خودش را در جایگاه سخنرانی انجمن می بیند دید و گوشها را برای شنیدن حرفهای قلمبه و سلمبه ای از چگونگی رفتار با همنوع و گله از بی فرهنگی تیز کرد. اینجا همان جاییست که می توان هر آن در انتظار فرود آمدن چکیده ی آبداری لحظه شماری کرد. آن روز در سرای همگانی, مهران چشمگیرترین کس بود. چهارزانو با جامی نیمه خالی در رو به رو و دیسهای انجیرخشک و گوشت نمک زده نشسته بود. خطاب به برزو, پسرش که در انجمن کیمیاگر بود, داد و بیداد می کرد و دستهای مداخله گر اطرافیان که می خواستند آرامش کنند را پس می زد:" پیرزن رو همینجوری ول کردی به حال خودش و رفتی؟ که چی مثلن تو اون انجمن چه خبره که یه لحظه هم نیم شد بشینی کنار دستش و احوالش رو بپرسی؟ آخه آدم بودن همینه دیگه, تو اصلن می فهمی من چی می گم؟ ها؟ می فهمی یا نمی فهمی؟ ها؟ نمی فهمی؟" مهران به مرحله ی تکرار چندین و چندباره ی هر جمله رسیده بود. ولی حریف درخوری که پابه پایش بیاید نداشت. برزو که در انجمن بارها شاهد سخنوری و توضیحاتش درباره ی آمیخته های پروار کننده ی گوسفندان و بالنده ی گونه های گیاهی مختلف بودم, کوچکترین صدایی تولید نمی کرد و همین به برافروختگی مهران می افزود:" نمی خوای جواب بدی؟ که چی مثلن؟ شانت میاد پایین ها؟ در شانت نیست؟ تو ساقیخونه حرف بزنی طوری می شه؟ ها؟ که چی؟" مهران در دور تکرار دیگری افتاده بود و هر لحظه سرختر از پیش می شد. ولی برزو اهل بهره برداری از همچون لحظه هایی نبود و مهران هم با تمام تلاشی که داشت, دست تنها نمی توانست دعوا به راه بیندازد. نزدیک بود چشم ازشان بردارم و به دنبال گروه دیگری بگردم که اردشیر, دستهای آرام کننده ی دور و بر مهران را کنار زد و وارد معرکه شد:" چی کار به کار برزو داری عمو مهران؟ می خواست حرف بزنه تا حالا زده بود دیگه." مهران جام می را پایین گذاشت تا درست و حسابی برای این حریف تازه انگشت تکان دهد:" مگه این چیزها دل به خواهیه پسر؟ اینجا ما یه مشت آدم داریم زندگی می کنیم و باید واسه کارهامون جواب پس بدیم. وقتی رفته به اون مادر پیر من دواهاش رو بده و یه لحظه ننشسته پیشش که احوالش رو بپرسه, معلومه که خرش رو می گیرم که جواب بده. دلم می خواد و بر وبر نگاه کردن نداریم همچین موقعهایی."
اردشیر رو به روی مهران نشست: "خب کار داشته حتمن, امروزها انجمن حسابی شلوغه اینجور که می شنوم. اون پیرزن هم مگه احوالش رو تو یک جمله و دو جمله خلاصه می کنه؟ "
مهران لحظه ای سکوت کرد و صورتش را جلوتر برد:" چشمم روشن, رفتین تو فلان گروه و یه کار نیمبند دستتون دادن. اونوقت هوا ورتون داشته که چیزی شدین و دیگه برای پرسیدن احوال کسی هم وقت ندارین ها؟ انجمن شلوغه! این مزخرفها رو شماها می ندازین تو کله ی این بچه ها. خودتم بام تا شام اسباب بازی می گیری دستت و باهاش تر و خشکی زمین رو می زنی که چی؟ بزرگ شدی؟ می خوای تو به مردم بگی چطور زمینشون رو بچرخونن؟ نه پسر, آدمی که هست و نیستش رو این خاک به تف بنده نباید انقدر بی چشم و رو باشه. "
در ساقیخانه بار ها شاهد دعواهای پر از اندرز مهران با دیگران بودم ولی اردشیر تازه به میدان آمده بود و در جای تحربه ی سالهای دراز مهران, زور جوانی را داشت. با جلوتر آمدن صورت مهران, عقب نشینی نکرد و خودش هم کمی جلو رفت. انقدر که نزدیک بود دماغشهایشان به هم بخورد:" اسباب بازی, اون اسباب بازیه که تعیین می کنه کجا داره خشک می شه و کجا زمین حالش خوبه. کی داره درست می رسه به کارها و کی داره تنبلی می کنه و وقتشه که یه تلنگری بخوره.همه ش این حرفها رو بهونه می کنی که سر هر کی دستت رسید داد و بیداد کنی و شاخ و شونه بکشی."
"پس چی که شاخ و شونه می کشم! جلو روی اونیکه می خواد باد بندازه تو سر و کله ی یه مشت جوون خر که فکر کنن کی هستن و دارن چی رو می چرخونن و دو دیقه نمی تونن بشینن احوال بپرسن, نکنه دیرشون بشه معلومه که شاخ و شونه می کشم. اون باد کله رو باید خوابوند, هنوز بچه ای دهنت بوی شیر می ده, نشستی اینجا از تلنگر زدن به مردم می گی."
در جاییکه دیگر فضای جلوتر رفتن برای هیچکدام نمانده بود, اردشیر سرش را عقب کشید. مهران برای لحظه ای فکر کرد حریفش عقب نشسته ولی زمانی پیشروی دست اردشیر به سوی جامش را دید که کار از کار گذشته بود و نیمی از جامش به کام دشمن رفته بود. اردشیر جام را محکم روی زمین کوبید:" این هم از این, هنوزم دهنم بوی شیر می ده؟" همه چیز برای فرود امدن یک سیلی فراهم بود, مهران دستش را بالا برد ولی نه به سوی اردشیر. دستش را روی سر خودش گذاشت و گفت:" این می خام بود پسرنباید از این می نوشیدی." اردشیر پاسخی نداد. به جلو خم شدم تا ببینم این سکوت از سر پیروزمندیست بود یا پشیمانی. ولی از هیچکدام اثری نبود. چهره اش بیشتر از هر چیزی گنگ و کمی شگفت زده به نظرم آمد. بی توجه به مهران که داشت شانه اش را تکان می داد کمی بالا را نگاه می کرد. این حالت آشنا بود که باعث شد از جا بپرم و به محل درگیری نزدیکتر شوم. چشمهای اردشیر گشاد و گشادتر می شدند و نه تکانهای شدید مهران که دیگر علاوه بر شانه از سر تا پایش را می لرزاند و نه دستی که من جلوی صورتش تکان می دادم اثری نداشتند. تنها برخورد شره ی آبی که برزو از جامی روی چهره ی اردشیر ریخت نگاهش را از بالا به پایین برگرداند. نگاهی که چند لحظه میان من و مهران که در نزدیکی صورتش بودیم می رفت و می امد.
حسابی به چشمانش دقت می کردم تا شاید بتوانم نشانه هایی که مادرم و بهزاد و گسارندگان هوم می گفتند را درشان ببینم, ولی خبری از سرمستی و شادی دیوانه وار نبود و او هم خیره خیره به من نگاه می کرد:" چته اینجور نگاه می کنی؟"
" من چمه؟ تو چرا با یه جام شراب اون شکلی شدی؟ مست بودی؟" سرش را خاراند و پیش از آنکه چیزی بگوید مهران با لحن غمزده ای گفت:" اون خام بود دخترجون. هر کسی تابش رو نمیاره, این جوونم اینطوری نگاهش نکن نازکتر از این حرفهاست." منتظر بودم تا اردشیر از این توضیف از جا بپرد ولی تنها کمی به مهران خیره شد و بعد سر تکان داد:" چیز عحیبی بود." به دنبال جامی که اردشیر نوشیده بود چشم گرداندم:" کدوم؟ بدین منم امتحان می کنم, همینه؟" جامی با نقش قوش که میان اردشیر و مهران بود را نشان دادم. مهران تایید کرد و با دستانی لرزان خواست آن را به سویم بیاورد که با تکانی ناگهانی روی فرش سرنگون شد.
کمی از محتوای جام روی شلوار اردشیر هم ریخت که بدون هیچ جرکتی تنها با چشم به لکه چشم دوخت. مهران که حسابی از خود بیخود شده بود سر تکان داد:" آخ, آخ چه افتضاحی. بیا بریم خونه پسر, بریم لباست رو عوض کن و یه استراحتی کن.ها؟ راه بیفت بریم" اردشیر مثل کودکی رام و بی اعتراض بلند شد و با دستهای مهران روی شانه اش به سوی در به راه افتاد.
به برزو که مشغول خوردن تکه ای گوشت نمک زده بود گفتم:" این جام رو کی برای مهران ریخته بود؟" با انگشت به فرنگیس, ساقی موخرمایی, که کنار ساززنها نشسته بود و با لبخند بشکن می زد اشاره کرد. دستی تکان دادم و فرنگیس خودش را رساند. خواستم از همان می خام که به مهران داده بود برایم بریزد. گردنش را عقب برد و غش غش خندید:" خوب شجاع شدی, حتم داری دووم میاری یا می خوای مامانت رو صدا کنم؟" جام را به سویش بالا بردم:" تو کارت رو بکن, با بقیه ش کاری نداشته باش." خم شد و جام را پر کرد:" بفرمایین." جام را به سویش بالا بردم و بعد زیر نگاه هنوز خندانش جرعه ای نوشیدم. تلخیش نه تنها چهره ام را در هم برد و چشمانم را بست که باعث شد لحظه ای روی زمین خم شوم. بعد آرام و با احتیاط و کمی ترسان دوباره سرم را بلند کردم و چشم گشودم, ولی تنها نگاه خندان فرنگیس در انتظارم بود:" آفرین دختر خوب, آروم آروم, باشه؟ آروم." دستی به سرم کشید و به کنار ساززنها برگشت. باقی شب را کنار برزو ماندم و جام می که مزه ی زهر مار می داد را تمام کردم. هر از گاهی به بالا نگاه می کردم ولی با تمام شدن جام هم چیزی جز سقف کاشیکاری شده ی ساقیخانه در برابر چشمم پدیدار نشد.