شهرنامه : بخش 10
0
1
0
21
در گرگ و میش بامدادی که به سوی خانه ی فرزانه می رفتم, سایه ههای کمرنگ زیر خانه ها و درختان سر و کله شان پیدا شده بود.سایه هایی که سرد و بی حرکت پخش زمین بودند و کاری به کار آیندگام و روندگان نداشتند.
صبح به آن زودی شمار رهگذران اندک بود و آنها هم مانند خودم پی کاری روان بودند و به اندازه ی سایه های روی زمین بی تفاوت. دو جهان که تنها لحظه ای با برخورد سایه ی پیاده ای به سایه ای بر زمین چند لحظه نزدیک می شدند و با دور شدنش به همان
بیگانگی پیشین برمی گشتند.با بالا رفتن سن و سال دیگر هیچ چیزی مثل دوران بچگی نیست حتی سایه ها که زمانی در سرای کوچک نیمه تاریکی می رقصیدند و 7ر از شر و شور بودند در بزرگسالی مانند مرده ای روی زمین می افتند و اینور و انور کشیده می شوند.
اینکه کسی نیست که آنها را به رقص بیاورد هم خالی از اثر نیست. باید کسی باشد که حوصله کند و حفره ی کوچکی در پرده ی سرای ساقیخانه درست کند تا روشنی از بیرون بتابد و دیوار سرا آماده ی رقص سایه ها باشد
بعد همانطور که من و فریبا و شیرین کنار دیوار نشسته ایم, خودش جلوتر بیاید و با دست کبوترها و سگها و شغالهای سایه ای درست کند که روی دیوار می پرند و به ماجراهای سایه ای می روند
ماجراهایی که تنها صدای مادرم از آنسوی پرده و داد و بیداد برای اینکه پدرم دست از بازی با بچه ها بردارد و این کار را برای مهمانها هم انجام بدهد تا بلکه درآمد ساقیخانه بالا برود می توانست چند لجظه ای قطعشان کند. ولی پدرم اهل بیرون رفتن
و سایه بازی با دیگران نبود تنها دست روی بینی می گذاشت و همه ساکت و بیصدا می نشستیم تا فریادهای مادرم به پایان می رسید و دوباره داستان ادامه پیدا می کرد
گاهی با سایه هایی در شکلهای عجیب و غریب که پدرم می گفت گاویست با سر مرغ و از دست جادوگری به این ریخت در آمده.
این روزها دیدن چیزهای عجیب و غریب تنها در ساقیخانه و با یاری چندین جام شدنی بود. هیچ تضمینی هم نبود که آن چیزهای شگفت انگیز دلپذیر خواهند بود
یا آنقدر هراس آور که یناز باشد با آب سرد از دستشان به جهان روزمره و همیشگی پناه ببری.
جایی که سایه ها شکل مشخصی دارند, خانه یا درخت. در همین افکار و نزدیکی خانه ی فرزانه بودم که سایه ی غریبی چشمم را گرفت.
می توانست سایه ی درخت باشد ولی در کناره اش انگار مار هایی در حال خزیدن بودند. سر بلند کردم و فرزانه را بالای درخت گیلاس دیدم. اشاره کرد تا نزدیکتر بیایم و بعد آنچه در دست داشت نشانم داد. گیلاس
عجیبالخلقه ای بود که در واقع دو تا بود و یکی از چوبها پیوندشان می داد. گیلاسی که کمی بالاتر بود یک چوب از مرکزش به سوی بالا می رفت و گیلاس پایینی یک چوب به طور افقی از میانش رد شده بود. گفتم:"
چیزهای عجیبی رو درختت درمیان." سری تکان داد:" باید به جای اینهمه تو انجمن و ساقیخونه وقت گذروندن یه کم به باغها هم سر بزنی. گیلاس اینجوری که روی درخت درنمیاد."
"باغ ارمیتی هم می رم ولی اونجا درخت گیلاس نداره. پس اگه از درخت درنمیاد خودت این ریختیش کردی؟"
سری تکان داد:" به نظرت شبیه چی شده؟"
" یه گیلاس بزرگ خیلی سیخ سیخی."
با ابروهای درهم گفت:" اینرو که به هرکسی چشم داشته باشه بگی می تونه ببینه. نه, ظکل خاصی نداره به نظرت؟ " بخشی از وجودم کنجکاو بود و می خواست درست به گیلاس بزرگ نگاه کند و بخش دیگری که برای کار انجمن آنجا
رفته بود و نه گیلاس شناسی بی حوصله بود. گفتم:" نمی دونم, اون چیزی که به هرمز گفته بودی می خواستی بررسی کنی همین بود؟" لبخندی زد:" چه پر عجله, به اونم می رسیم. ولی نه اومدم برای راه گیلاس بچینم موقع چیدنه که هزار جور خیال به کله ی آدم می رسه
یه سری از این گیلاسها
رو که می بینی انگار خودشون می خوان یه جوری بچینیشون کنار هم. خب حدسم هم که نزدی ولی این دو تا گیلاس معلوم بود که باید اینجوری وصل شن. شکل یک کبوتر تکشاخ. قشنگ نگاه کن ببین الان نمی بینی؟"
با این سرنخ می توانستم ببینم که گیلاس بالایی سر کبوتر بود و پایینی تنه اش با دو بال. سری تکان دادم و کوتاه گفتم:" قشنگه." فرزانه آهی کشید و با چابکی که از سن و سالش بعید بود از درخت پایین پرید: و دامنش را تکان داد
:" چه ذوق و شوقی. باشه بفرمایین بریم به کارهای انجمن برسیم. بفرمایین
همانطور که به سوی در خانه ی سبزش می رفت و بازش می کرد گفت:" شرط می بندم مامانت حسابی سر ذوق اومد نه؟"
در را باز نگهداشت تا وارد شوم. بی آنکه منتظر جوابی بماند ادامه داد:" اوه, الان برگشته به دوران خوش زندگیش. بپره اینور اونور و خاک و گل بریزه تو خوراکیها . ته هم که نداره
می دونی تا خوراکی تو این شهر باشه می تونن بگن هنوز همه چی رو امتحان نکردیم. بهزادم همینه دیگه. برای همه چیز یه جواب از قبل اماده شده دارن."
در را پشت سرم بست . اولین بار بود که خانه ی فرزانه را می دیدم. دیوارهایی پوشیده از تصویرهای غریب داشت و اساس منزلش به شکل حیوان بودند. روی صندلی که شبیه طوطی بود نشستم و گفتم:" خب جواب آماده شده
هیچی نباشه بازم جوابه. تو که همون رو هم نداری, داری؟"
فرزانه رو به رویم بر صندلی گاو مانندی نشست و گفت:" خب تا چی رو جواب بدونی. نه, جوابی که بخوای باهاش مثل خرگوش بپری اینور و اونور و دست به کار بشی ندارم. تنها چیزی که می دونم اینه که نه هیچ کاری بی تاوان می مونه و نه هیج
زخمی تا همیشه بسته. اونم زخمی که به روان یه شهر خورده. هرچقدرم بخوای با سنگ و گل روی درزش رو بگیری و دفنش کنی و خاک روش بکوبی و خاطر جمع بشی که دیگه رفت و برنمی گرده, از یه درز و شکافی راه باز می کنه
و دوباره سر و کله ش پیدا می شه. اونموقع باید دو تا چشم تیز داشت و اون باز شدن رو دید و قبل اینکه عفونت کنه و گند بگیره مرهم گذاشت روش و تیمارش کرد که کار به بریدن اندام نکشه."
گیلاسهایی که از درخت چیده بود را دانه دانه و با احتیاط درون کیسه ای می گذاشت و با لبخند نگاهم می کرد. روان شهر از آن عبارتهایی بود که می توانست باعث شود چشمان مادرم یک دور کامل در حدقه بچرخد و با افسوس سر تکان بدهد.
ولی فرزانه مانند پدیده ای به روشنی و آشکاری نور آفتاب آن را به زبان می آورد. مانند یک پرنده ی زخمی که می توانی بالهای شکسته اش را ببینی و دلیل این شکستن راصاف و ساده بدانی
آنقدری از بهزاد و بایگانی انجمن می دانستم که بتوانم به این عبارت اعتراض کنم:" اونوقت این روان از نظر تو به خاطر چی زخم شده؟ به خاطر جلوگیری از دزدی؟"
بی آنکه در لبخندش تزلزلی ایجاد شود گیلاسی که در دست داشت را کمی بالا گرفت و خیره به آن گفت:" دزدی؟ نه هیچ چیزی انقدر صاف و ساده نیست که بخوای بچپونیش تو یه کلمه و سر و تهش رو قیچی کنی.
اونم کیوان و همراهانش و کارهایی که می کردن و چیزهایی که می خواستن. دزدی؟ "
" خب روی اینکه یه سری آدم بریزن تو باغ خرداد و هرچی خواستن بگیرن و زمینها رو از دست اونهایی که می تونن آبادشون کنن بکشن بیرون و بدن به کساییکه عرضه نداشتن نگهش دارن چه نامی باید گذاشت که سر و تهش قیچی نشه؟
فرزانه که هنوز لبخند کمرنگی بر لبانش مانده بود گیلاس را درون کیسه ی روی دامنش گذاشت و بعد آرام سر کیسه را کمی باز کرد جوریکه می توانستم صف فشرده ی گیلاسهای به سرخی خون را ببینم. خودش هم خیره به گیلاسها گفت:"
هنوز جوونتر از اونی که انقدر تنگ و بسته به چیزها فکر کنی. ولی اینم از ویژگیهای انجمنه که می تونه آدمها رو مثل چوب خشک کنه. یه جوریکه هرچیزی که جلوی چشمشون هست رو درست همون ببیینن و لاغیر.
ببین مثلن این صف گیلاسها رو نگاه کن"
دامنش را تکان داد و گیلاسها به اینسو و آنسوی کیسه قل خوردند . بعد گیلاس کبوتری را بالا برد و ادامه داد:" می بینی؟ می تونن هر شکلی برای خودشون بگیرن. حالا یکی رو من کردم کبوتر تک شاخ . که بد هم نشد ولی خب تا وقتی اون دو تا گیلاس کبوتر تک شاخن
هزار تا شکل دیگه ای که می تونن بگیرن رو هنوز نگرفتن. "
چوب هایی که دو گیلاس را کنار هم گذاشته بود بیرون کشید و آنها را به درون کیسه انداخت تا قل خوردند و به جمع هزاران گیلاس دیگر پیوستند:" الان می تونن هر چیز دیگه ای بشن, ولی قبلش لازمه که دیگه کبوتر تک شاخ نباشن
حالا باغ خرداد و آبادی زمین و اشوانها و انجمن و همه ی این داستانها , کسی که با اینها مشکلی نداره خوبن ولی خب می دونی بودنشون باعث می شه چند هزار باغ دیگه رو نداشته باشیم؟
چون باغ آرمیتی و خرداد رو داریم و دیگه تموم شد و رفت و باید بچسبیم بهشون؟
"
"پس تو توی انجمن چیکار می کنی؟ تو که مثل چوب خشک نیستی مثل بقیه ی ما
شانه ای بالا انداخت:" من توی انجمنم چون هست. تا وقتی باشه هم من توشم. ولی کیوان می خواست جور دیگه ای باشه, بعد اونم یکی می اومد و جور دیگه ای می ذاشت و همینجور تا آخر.
این یعنی زندگی.
" صدای تقه ای که به در خورد حرفهایش را برید. سر کیسه ی گیلاسها را بست و گفت
:" حسابی پرجرفی کردم ها؟ خب دیگه بسه, پشت این در رو می بینیم و بعدش یه کاری می کنیم که تو هم دوست داشته باشی. راه میفتیم می ریم یه جای دیگه. هم؟ می ریم خونه ی خودش تا ببینیم می تونیم بفهمیم این داستانها چیه "