شهرنامه : بخش 11
0
1
0
21
تقه ها با شتاب و محکم به در می خوردند. فرزانه با خونسردی کیسه ی گیلاسها را کناری گذاشت و انگشت سرخ شده اش را با دستمالی پاک کرد. در میان صدای رگبار انگشتی که در را می لرزاند, آهسته بلند شد و با چند گام خودش را به آستانه ی در رساند. ایستاد تا باز هم صدای برخوردی در را بکوبد. بعد در را به روی چهره ی برافروخته ی اردوان گشود که بی معطلی به درون خانه پرید و داشت می گفت:" ببینم شنیدی یا نه؟ دمدمهای امشب …" که با دیدن من دهانش در میانه ی جمله نیمه باز ماند و جمله ی دیگری را شروع کرد:" که اینطور. انگار دیگه هیچجا از دست جناب بهزاد و شاگردهاش در امان نیستیم." فرزانه که در را پشت سر اردوان می بست گفت:" آتوسا به عنوان عضو انجمن و دستیار من تو این کار اینجاست, نه شاگرد بهزاد. حرفت رو بزن." اردوان که دیگر از آن حال پریشان روز پیش به کل در امده بود با پوزخندی گفت:" تو هم دلت زود خوش می شه. عضو انجمن کجا بود. یعنی کسی که عمری شاگرد بهزاد بوده و دختر شیوا, یه روزه به دستور هرمز می شه عضو عادی انجمن و دستیار جنابعالی؟" پیش از آنکه فرزانه چیزی بگوید پیشدستی کردم:" شدن که می شه. مثلن من به حز همه ی اینهایی که گفتی یه عمری هم دوست فریبا بودم و تو ساقیخونه خوش می گذروندیم. بعد از اینکه تو سر و کله ت پیدا شد خیلی یهویی دیگه دوست نبودیم. می بینی که چیز یهویی زیاد پیش میاد." دیگر جوری به هم خیره شده بودیم که انگار قرار بود اولین کسی که چشم بر هم بگذارد توسط نیروی چشم دیگری نیست و نابود بشود. اردوان دوباره پوزخندی زد:" به به, هم زیردست شکارچیها بودن و هم پلاس تو ساقیخونه میون جماعت مست و عیاش. پس خیالم آسوده باشه که گنجایش ذهنی برای فهمیدن حرفهای من رو دارن."
"پس چی که دارم. فریبا هم وقتی تو همون ساقیخونه پلاس بود, نقاشیهای خوشگل می کشید. نه از این چرت و پرتهایی که امروز دیدیم."
اردوان انگار بنا به عادتی پس از هر چیزی که می گفتم باز فرزانه را خطاب قرار داد:" سلیقه ی خوبی هم داره, اون جفنگیات فریبا رو که من دیده بودم یه مشت چرت و پرت بی معنی و شنگول که فقط تو مست بازار خریدار داره. این امروزیها, خوب و بدش پای خودش و باید ببینیم داستانش چیه, ولی نمی شه رد کرد که هیبت عحیبی دارن. جوریکه تفاوت میون زمین تا آسمونه با اون کاغذهای بشکن و بالا بنداز. خب سلیقه ی این دستیارت هم تراز اوله." فرزانه که تا اینجا با شکیبایی در انتظار پایان این حرفها بود پادرمیانی کرد:" اومدی اینجا خبری بدی یا می خوای تا شب بمونی و کل کل کنین با هم؟" اردوان نگاهش را از من برداشت و گفت:" خبر که هست, حالا این سرکار که از ساقیخونه اومده هم بهت نگفته مگه؟ دیشب باز وضع ناجور شده و اینبار یکی از اون اشونها انگار یه حالی شده و از ترس خودش رو خیس کرده و بردنش." از جا پریدم:" چرا دروغ می گی؟ کجا خودش رو خیس کرد؟ یه بار برزو روش آب ریخت و یه بارم مهران شراب." اردوان باز رو به فرزانه گفت:" من که چیز دیگه ای شنیدم. عموش بردش پیش خودش که آبروریزی نشه زیاد. ولی یه کم که مستیها خوابید مردم فهمیدن چه خبر شده و خبرش حسابی پیچید و الانم دیگه کلی از مردم دل نگرانن. اگه قراره اشونها هم اینجور توزرد از آب در بیان باید فکر اساسی برای اوضاع کرد." فرزانه با دست زیر چانه گفت:" عجب. ممنونم که گفتی. ما هم باید بریم که ببینیم چه فکری می شه کرد دیگه. پس شاید بهتر باشه زودتر راه بیفتیم." ولی اردوان هنوز تمام نکرده بود. ادامه داد:" فکر کردن هم خوبه ولی منم فقط برای همین که نیومدم پیشت. گفتم یه چیزی بهت بگم که داشته باشی کنج طاقچه ی مغزت. ببین از ساقیخونه چیزهای دیگه هم می گن یه سریها. یه چیزهایی که اولش یه کمی عجیبه ولی تو این شرایط نمی شه نشنیده گرفت. اینکه نکنه آتیش این چیزها داره از اون گور بلند می شه."
فرزانه برای اولین بار کمی شگفت زده به نظر می رسید:" گور؟ گور کیوان؟"
اردوان سری تکان داد:" آره, خب مردم دارن می گن نکنه دیو خشم یا ترس یا چیز دیگه ای از اونجا داره می زنه به شهر و اوضاع رو به هم ریخته. نکنه لازمه که گور دوباره بیاد بیرون و تنش رو مثل بقیه ی مرده ها بذارن آزاد باشه برای خودش. بلکه روانش آروم شه و این شهر رو ول کنه." چشمان فرزانه با هر جمله ای گشادتر می شد و اینبار من بودم که پوزخند می زدم:" اونوقت داشتی به نقاشیهای فریبا می گفتی مستانه. برای این حرفها نگران گنجایش ذهنی من بودی؟ من که تو سرای همگانی گوشم از این چرت و پرتها پره. این حرفهام جاش تو همون سرای همگانیه آقای عضو انجمن. دیو خشم!" اردوان بی انکه نگاهم کند گفت:" اتفاقن گنجایش ذهنی می خواد که میون خرافه هم بتونی چیز به دردبخور پیدا کنی. قرار نیست هر چیزی یا قالبی درست باشه یا چرند. حالا بذار بزرگترها حرفشون رو بزنن." و در انتظار فرزانه ماند که گفت:" اینم حرفیه, ولی خودت می دونی که همجین چیزی رو جلوی هرمز بگی دیگه تا عمر داری حرفت رو جدی نمی گیره."
"خب برای همین دارم به تو می گم نه به هرمز. یادت بمونه فقط همین. شایدم که چیز مهمی نباشه ولی به هر حال داره تو دهن مردم می گرده و می دونی که. تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها. خلاصه, از من گفتن بود. ببینم امیدوارم زیاد چرند نگفته باشم ها؟ به نظرت هیچ حرف حسابی تو این داستان نبوده؟" فرزانه در سکوت به اردوان خیره مانده بود و نگاهش لحظه ای به جایی رفت که کیسه ی گیلاسها را رها کرده بود و بعد باز به اردوان نگاه کرد:" همه ش چرند باشه؟ نه, گمون نکنم هیچ چیزی همه ش چرند باشه اردوان. ممنونم که بهم خبر دادی." اردوان آهی از سر خرسندی کشید و بی آنکه نگاهی به سوی من بیندازد با بدرود بیرون رفت. فرزانه که هنوز دستش زیر چانه اش مانده بود در صندلی گاو فرو رفت و کیسه ی گیلاسها را در دست گرفت. گفتم:" به نظرت همه ش چرند نبود؟ من زیاد تو سرای همگانی ساقیخونه می رم, باور کن اونجا پیدا کردن حرف درست و حسابی از میون چرت و پرتها مثل گشتن دنبال به قطره روغن تو اقیانوسه." فرزانه پاسخی به حرفم نداد و تنها انگشتش را میان گیلاسهای کیسه گذراند و بعد گفت:" خب, بهتره که راه بیفتیم."