شهرنامه : بخش 12

نویسنده: g_dehghanpoor9

 فرزانه نگفت برای دیدن نقاشیهای فریبا به کجا می رویم. تنها زمانیکه بادبادکهای رنگارنگ را از دور در آسمان دیدم فهمیدم که به آرامگاه شهر نزدیک شدیم. بادبادکهایی که هر کدام بقایای حل شده ی تنهای مرده را در جام کوچکی به دوش می کشیدند. این هم از پیشنهادهای انجمن خودمان بود و پیش از این مرده ها درسته و پیچیده در پارچه یا سبدی چوبین در زمین دفن می شدند. در بایگانی انجمن نوشته شده که برای مدتها این کار سرچشمه ی کشاکش میان اشوانها و انجمن بود و اشوانها نمی خواستند که زمینها اینطور بی خاصیت و بیکار و تنها برای نگهداشت مرده ها که سال به سال بر شمارشان افزوده می شد, کناری گذاشته شوند. از طرفی انجمن هم برای مدتها در نشستهایش راهکارهایی را بررسی می کرد, از اینکه جسد رها شود تا لاشخورها بخورندش و حل کردن استخوان در آمیزه ای, ولی این راه حل هم برای بسیاری از مردم پذیرفتنی نبود. دست آخر یکی از کیمیاگران انجمن بود که توانست با آمیزه ی فدرتمندی تمامی جسد را حل کند. پس از این بود که آن پیشنهاد درخشان در ذهن فرانک نقش بست و نامش برای همیشه در تالار سوشیانتها به عنوان یکی از تازه کنندگان جهان نوشته شد.راه حل این بود که بخشی از آن جسد حل شده را در پشت بادبادکی گذاشته شود و به تنه ی درختی بسته. با این پیشنهاد هم خویشاوندان و دوستان در گذشته می توانستند یادبود زیبایی از او داشته باشند و هم زمینها دیگر بی مصرف نمی ماند و در جای هر کدام می توانست درختی کاشته شود که بر بالایش بادبادکی با نخ بسته می شد.
در طول راه فرزانه برخلاف کلبه اش حرفی نمی زد و تنها آوازی زیرلب می خواند تا به زمین آرامگاه رسیدیم.
فرزانه با مهارتی که نشان از بازدید فراوانش از آرامگاه بود در لا به لای درختها رد می شد, تا رسیدیم به درختی که روبان صورتی دور آن بسته شده بود. روبانی که نشان از اضافه شدن یک بادبادک تازه به درخت داشت. فرزانه با انگشت بادبادکی به رنگ آبی سیر را نشانم داد:" باید بشناسیش دیگه. " تنها از روبان صورتی رنگ می دانستم که این بادبادک باید مال فریبا باشد. وگرنه هیچ به خاطر نمی آوردم که به رنگ آبی سیر علاقه ای داشته. نه زیاد می پوشیدش و نه در نقاشیهایش از آن استفاده می کرد. فرزانه روی زمین نشست و کیف بزرگ وسیله هایش را کنار دستش گذاشت:" فکر کردم هیچجا بهتر از همینجا نیست برای اینکه نقاشیهای فریبا رو بخوایم بررسی کنیم. قبول نداری؟" و توده ی کاغذها را از کیفش بیرون آورد و روی چمنها پهنشان کرد. من هم نشستم و مدتی به نقاشیها خیره شدیم. با پیشبینی این دیدار دوباره, گل فریبا را صبح زود و پیش از آمدن نزد فرزانه در خانه جا گذاشته بودم. ولی باز هم خبره شدن به آن کاغذها و چشمهای عمیق کار آسانی نبود. فرزانه گفت:" پس دوستت بود ها؟ ولی از این نقاشیهاش خبری نداشتی؟"
"نه, اون موقعها که من می دیدمش نقاشیهاش اصلن یک ریخت دیگه ای بودن."
فرزانه که کیسه ی گیلاس را میان من و خودش گذاشته بود, هسته ی گیلاسی درون دهانش را به سوی یک پارچه که روی زمین پهن کرده بود تف کرد:"همم, فکرش رو می کردم. اینها نشونه ی ناآرومی روانه. "
" شاید, گمونم الان باید حال روانش بهتر از دیروز شده باشه. " به بادبادک آبی سیر نگاهی انداحتم و یاد نگاه فرزانه به بالا افتادم:" اون موفع همه ش نگاهش به بالا بود. حتمن همین چیزها رو می دیده دیگه. همینکه اینها رو نبینه بهتر می شه." فرزانه همانطور خیره به نقاشیها بود گفت:" همین چیزها؟ چی منظورته؟ زروان رو می گی؟ پس هنوز هم خیال می کنی اثر هومه. خب اون جواب دم دستتریه. ولی بذار یه کمی ذهنمون رو بازتر کنی باشه؟ اینجا یه چیز دیگه هم هست." دست به سوی کاغها برد و چند تا را به چپ و چندتای دیگر را به راست گذاشت و بعد دست به کمر نگاهشان کرد:" می بینی؟ اینوریها حشمگینن و اونوریها انگار می شه گفت شادن نه؟" نگاهی به کاغذها انداختم. در خشمگینت بودن چشمان زروان در کاغذهای دست چپی که مردم سرگرم کارهای خودشان بودند تردیدی نبود. در دسته ی کاغذهای سمت راست مردم دور هم جمع بودند و در حال انجام هر کاری جشم از زروان برنمی داشتند. برای توضیف نگاهش در این دسته, شاد چندان وازه ی مناسبی به نظرم نمی آمد ولی در خرسندی اش شکی نداشتم. شانه ای بالا انداختم :" خب کیوانم همین رو می گفت دیگه. اینکه باید تو فکر زروان باشیم که شاد باشه و فراموشش کنیم و سرگرم چیزهای دیگه بشیم ناراحت می شه. اینم که همونه." فرزانهسر تکان داد و هسته ی گیلاس دیگری را به سوی پارچه تف کرد:" بذار یه کمی اون داستان رو فراموش کنیم و جور دیگه ای نقاشیها رو نگاه کنیم باشه؟ هوم و اون حرفها رو بگذار کنار." آهی کشیدم:" به جاش چی بذارم؟ تو هم می خوای هرجوری شده به روان و این حرفها وصلش کنی دیگه نه؟"
گیلاسی را جلوی صورتم گرفت: "وصلش کنم؟ نه, اینها وصل هستن و ما کافیه درست نگاه کنیم تا بتونیم ببینیمشون. یادته که؟ بخوای بی حوصله باشی فکر می کنی چیزی که جلوته یه گیلاس عجیب الخلقه ست ولی یه کم ذهنت رو باز کنی و سر بچرخونی و خوب زل بزنی بهش تازه می فهمی که یه کبوتر تک شاخ سر راهت سبز شده. اونوقته که ماجرا عوض می شه. حالا ما هم باید حوصله کنیم. وصل بودن این نفاشیها به روان هم همینجوریه. ناسلامتی این کشور بنا شده که آزار رو از روان جهان برداره. نکنه این چیزها رو دیگه تو فرهنگستان یادتون نمی دن؟" می دانستم که در آغاز شنا شدن کشور, ایرج شاه و همراهانش سوگند خورده بودند تا به روان جهان را که خشم و سنگدلی و دست درازی فرا گرفته بودندش یاری برسانند و در آبادانی و باروری جهان بکوشند. سر تکان دادم و فرزانه ادامه داد:" این نقاشیها فریاد کمک خواهی یک روان رنجور هستند. درسته از دست فریبا بیرون اومدند ولی از جای دیگه ای به روان اون دختر رسیدند." چوب گیلاسی که در دست داشت را کند و در گوشت گیلاس فرو کرد:" انگار روان جهان جایی این نزدیکی دچار آزار شده و زخم برداشته و از ما می خواد که اون خار رو ازش بیرون بکشیم." با این حرف تصویر دیگری در سرم شکل گرفت و ویرم دوباره به صرافت افتاد که بگوید:" کاش می شد برای روان جهان هم یک بادبادک درست کنیم و بفرستیمش بالا. اونم حالش جا می اومد." در میانه ی جمله از گفتن این حرف احمقانه آن هم جلوی یکی از اعضای ارشد انجمن پشیمان شده بودم. فرزانه با برقی در چشمانش کمی به جلو خم شد و بعد خیره به گیلاس درون دستش, آرام چوب را از گوشت گیلاس بیرون کشید و زیر لب گفت:" همینه, درست همینه."
"همم, می بخشی. فکر کنم حرف…"
فرزانه میان صحبتم پرید:" درست همینه. اونه که داره به روان این طبیعت و شهر آسیب می زنه." دوباره به نقاشیها انداخت:" همه ش جلوی چشمم بود و ندیدم. همه ش همینجاست."
"می شه یه کمی بیشتر…"
باز حرفم را برید و این بار به چشمانم نگاه کرد:" آفرین, این همه سال شیوا و بهزاد نتونستن کله ت رو از کار بندازن دختر. همینه. روان جهان نیست که به بادبادک نیاز داره. روان کیوانه که تو اون قبر سنگی مثل یه خار تو پهلوش فرو رفته و باید بیرونش بیاریم. اونم توی جشن همگانی." به کاغذها اشاره کرد:" می بینی, همه جمعن و دارن آسمون رو نگاه می کنن. پس همونجا جلوی همه باید روان کیوان رو آزاد کنیم تا بره و این شهر و طبیعت و جهان رو آروم کنه." دستم را گرفت:" تو هم می بینی مگه نه؟ قشنگ نگاه کن. همهش درست جلوی چشمهامون بوده." در زیر جشمهای پر از امید فرزانه, اینبار نگاه فریبا و اردشیر را جور دیگری در سرم دیدم. پس نگاهشان شاید نه از سر ترس از آنچه که می دیدند بلکه از سر ناراحتی از آنچه نمی دیدند بود. از سر ندیدن آسودگی روان کیوان. سری تکان دادم و فرزانه جوریکه انگار باری از دوشش برداشته بود لبخند می زد. کاغذها را جمع کردیم تا صبح زود به سوی انجمن برویم و آگاهی را به دیگر اعضا بدهیم. در راه فرزانه باز هم آواز می خواند و اینبار صدایش آنقدری بلند بود که بتوانم بشنوم چه می گوید:" فردا صد ستاره روید, از آسمانها بریزد, فردا از قلب ظلمتها ,نور گرمی برمی خیزد." 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.