شهرنامه : بخش 13

نویسنده: g_dehghanpoor9

یکی از چیزهایی که هر شطرنجبازی باید بداند اینست که از رویاروییهایی که نمی تواند با آنها برتری مهره یا زمان بخرد و چیزی جز فرسودگی نصیبش نمی شود, دوری کند.
من هم به عنوان یکی از اعضای انجمن ماگاهیا, تنها جاییکه این اصل را کناری می گذاشتم در ساقیخانه و در جایی بود که خودم یکی از دو سوی دعوا نباشم.
ان روز که تازه از انجمن برمی گشتم, در خانه را با احتیاط تمام گشودم و آهسته وارد شدم. اماده بودم تا با دیدن کوچکترنی اصری از مادرم در خانه, میدان را واگذار کنم و بی معطلی و همراه با نقاشیهای فریبا به سوی باغ آرمیتی بروم.
ولی نشانی نبود و خیال کردم آنطور که جلسه پیش رفت و هیچ کس حز بهزاد به حرفهای فرزانه اعتراضی نکرد و هرمز پذیرفت که گور کیوان را باز کنند, بی شک بهزاد و شیرین بی مکث خودشان را به ساقیخانه رساندند تا با سه برابر توان پیشین به تلاش برای کشف هوم در خوراکها بپردازند و مادرم هم با نیرویی 10 چندان شده یاریشان می کند و برای دعوا کردن با من زمانی ندارد. پس با خیالی که در اثر خاموشی خانه آسوده شده بود پا به درون گذاشتم و یکبار دیگر اساس را از نظر گذراندم ولی خبری نبود. دوست داشتم پس از پایان نشست همگانی, زودتر از بهزاد و شیرین خودم را به خانه برسانم ولی هم به خاطر آفرینگوییهای هرمز و دیگر اعضا و هم به خاطر گرفتن نقاشیهای فریبا از دست فرزانه آنقدری ماندم که بهزاد بدون نگاه به اینسو و شیرین با اخم و چشم غره نشست را ترک کردند و من پشت سر ماندم.
ولی انگار خطر از بیخ گوشم گذشته بود و توانستم بی هیچ دردسری به سرای خودم بروم و نقاشیها را زیر فرش بگذارم تا انجا بمانند و زمانی بعدتر که همه ی اینها گذشته بود نگاهشان کنم و یادگاری از فریبا داشته باشم. یادگاری به جز گلی که خودش به دستم داده بود و حالا بالای جای خوابم گذاشته بودم. گل را که هنوز هم پس از یک روز چیده شدن اثری از پلاسیدگی نشان نمی داد در دست گرفتم و فکر کردم که حتمن این گل هم بخشی از ناآرامی روان شهر را در خود گرفته که اینجور هراس به دلم انداخته بود. در جیبم گذاشتم تا شاید در روز مراسم و بیرون آمدن گور کیوان همراهم باشد و با رفتن روان کیوان از درون گور, گل هم به روند طبیعی خودش برگردد و با خیال آسوده بپلاسد.
این یک روز باقیمانده تا رسیدن شاه و جشن و پایکوبی همگانی, اهالی شهر بیشتر از همیشه به ساقیخانه سر می زدند و من هم اگر نیم دانستم که آنجا چهره ی برافروخته ی مادرم و بهزاد و شیرین در انتظارم هستند به انجا می رفتم. ولی ان روز بهترین جا برای من در کنار باغ آرمیتی بود تا اگر اردشیر حالش بهتر بود به همراه او نقشه ی خشکی را کامل کنیم. فکر کردم که حتی اگر حالش خوب نباشد هم نم سنج را می گیرم و خودم تا آنجا که بتوانم ادامه ی نقشه را می کشم. گزارشهای باغ بهرام را از روی صندلی گرفتم و از سرا بیرون رفتم. همینکه پایم از در سرای خودم بیرون رفت, فهمیدم که دچار یکی دیگر از مرگبارترین اشتباههای شطرنجبازان شده ام. آسودگی خاطر زیادی و شلنگ تخته انداختن در صفحه تا زمانیکه دیگر دیر شده و در دامی که حریف برایت چیده گرفتار شدی. با دیدن مادرم در کنار چارچوب در, نفرینی نثار خودم کردم که به جای بیرون رفتن از پنجره دوباره خواستم از در خانه بیرون بروم. نگاه کوتاهی به چهره ی درهمش کافی بود تا بدانم که خبرها به گوشش رسیده اند. تکیه داده به دیوار کنار در و با دستهایی در هم رفته گفت:" که خوب و خوش و سردماغی, ها؟ خوب با فرزانه چرت و پرتهاتون رو بافتین و تو انجمن گفتین و هیچکی هم حریفتون نشد. خیلی خب, خوش به حالتون. حالا نمی خوای بیای ساقیخونه جشن بگیری؟"
با تحربه تر از ان بودم که آتش زیر خاکستر این لحن به ظاهر دوستانه به گوشم نخورد:" نه, اونکه بیشتر از همه کار فرزانه بود. من هم دیگه به کار خودم باید برسم. به خشکی باغ آرمیتی"
سری تکان داد:" روی خشکی باغ پس فردا هم می تونی کار کنی دختر. ولی اگه اون هومی که باهاش مردم رو چیزخور می کنن پیدا نکنیم و این مراسم احمقانه اجرا شه, کسی نمی دونه چی می شه."
عمری تجربه نشانم داده بود که در برابر این حرفها چیزی جز سر تکان دادن نباید می گفتم. ولی آنروز دستم آنقدر پر بود که کوتاه نیایم:" هومی در کار نیست مامان. حالا اگه خودت و بهزاد و شیرین می خواین دنبال نخود سیاه برین ایرادی نداره ولی من نمیام. دیروز جلوی چشم خودم اردشیر حالش بد شد و هیچی هم نخورده بود جز می. پس هومی در کار نیست. "
"شنیدم چی شد, لازم نیست تو به من بگی تو ساقیخونه چی می گذره. تو که می دونم وقتی می شینی فقط دنبال دعوا و دردسر چشم می چرخونی, حالا می خوای بگی هرچی اون پسرک خورده بود رو رصد هم کردی؟ نه دختر جون. با یه عمر تجربه ی من بحث نکن."
" فعلن که یه عمر تجربه ت نتیجه نداده و حرف فرزانه تو انجمن قبول شده."
پوزخندی زد:"فرزانه! اون که باید یه پای کار می بود. از همون موقعهایی که من تو انجمن بودم هم دوست داشت بلند شه و چرت و پرت ببافه. حتی وقتی اون مردک زنده بود و راست راست راه می رفت و صاف و پوست کنده از باغ خرداد می دزدید و به بهانه ی دادن به این بدبخت و اون بیچاره می فروخت چیزها رو, همون موقع هم این فرزانه بود که بلند می شد و می گفت این ناراحتی مردم بابت سختگیری اشوانهاست. نباید انقدر زود زمین رو بگیرن. حالا یکی بلند نیست بچرخونه, باید یادش داد. انگاری روان زمین معطل نشسته که یه مشت چلقوز بی عرضه بخوان این دست و اون دست بکنن. باید اون هومهایی که تو خوراک مردم می ریختن رو جلوی اون چشمهای وق زده اش با قاطی کرد آب و خاک نشون می دادیم که چطور سرخ می شه تا بلاخره اون دهن گشادش رو ببنده. حالا هرمز کار انجمن رو به جایی رسونده که دوباره دهنش باز شده به چرند بافی."
همانطور که به سمت در می رفتم گفتم:" باشه, باشه, اون چرند می گه بقیه هم همه خنگن به جز تو. خب منم خنگم دیگه قبول کن. بذار برم به کارم برسم و تو برو هوم رو کشف کن باشه؟"
دستم را گرفت:" نه, این خبرا نیست. بقیه می تونن هر چی که می خوان باشن ولی دختر من نه. یه عمر بزرگت نکردم که حالا انقدر راحت هر آسمون ریسمون باقتنی رو دو لپی فورت بدی پایین. این خیالبافی ها مال مرداست، که ببافن و بزنن و بکوبن و بریزن و بپاشن و وقتی گه تا گردن همه اومد بالا بگن خیلی بد شد. دیگه از حد بگذره هم تلپی بیافتن و بمیرن. ولی یه زن… یه زن نباید فراموشش بشه که زنه. طبیعت تو رو فراموش نمی کنه دختر، پس تو هم از یادش نبر، چشمت رو از چشماش ورندار، دست انداختن به دامن هیچ بشر و جمعی هم نمی ذاره از زیر چشمش قسر در بری، هر چقدرم که بخوای فرار کنی و ابر و باد بشی و بری بالا و لای هر گروهی خودت رو گم کنی، پیدات می کنه و کشون کشون میاردت پایین. کارت که به اونجا برسه دیگه خیلی دیر شده، دیگه نه راه پیش داری، نه راه پس، نه راه مرگ."
" مرگ کجا بود دیگه. همین کارها رو کردی و سر هر چیز الکی ترسوندی مردم رو که از انجمن بیرونت کردن. حالا یه کاری بکن منم بندازن بیرون. من می رم به کار خودم می رسم تو هم به کار خودت برس ببینیم چطوری می شه. خوبه دو تا دستیار هم داری. به شیرین بگو من به فکرشم, دو برابر تندتر می دوه باشه؟"
دستم را از چنگش بیرون کشیدم و پیش از سرازیر شدن یک آبشار پند و اندرز دیگر از خانه بیرون زدم و برای دیدن اردشیر راهی خانه ی مهران شدم.  
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.