شهرنامه : بخش 14
0
1
0
21
روز پیش از جشن, بیشتر اهالی شهر کار را به کناری می گذرانند و اگر از کله ی سحر به ساقیخانه نروند, دستکم در خانه می مانند. در این میان به جز اعضای انجمن و اشوانها تک و توک کسانی پیدا می شوند که در برابر وسوسه ی پیوستن به شور جشن مقاومت می کنند و این روز هم دست از کار نمی کشند. به این شیوه شهر به دو نیمه بخش می شود, که بدون دشمنی خاصی کنار هم روز را به شب می رسانند. نیمه ای که پیشاپیش به جشن فردا پیوسته و نیمه ای که می خواهد وانمود کند کار و بارش مهمتر از آنست که یک روز زودتر دست از آن بکشد. حوالی ظهر بود و من برای دیدن اردشیر به سوی خانه ی مهران می رفتم.رد شدن از کنار کارگاهها و دکانهای خالی و گروه چهار نفره ایکه دست در گردن هم بلند و ناهماهنگ آواز می خواندند و به سوی مقصد نامشخصی تلوتلو می خوردند, داشت مجابم می کرد که تنها ساکن نیمه ی دوم شهر هستم. دیدن روزبه پینه دوز خاطرم را جمع کرد که در این نیمه هم هنوز زندگی ,هرچند خمیده و با دستهای لرزان ,هنوز در جریان بود.
در چند قدمی در آبی رنگ خانه ی مهران بودم که از گوشه ی چشم حرکت گروه مستان به سوی روزبه را دیدم. روزبه بی توجه به دور و برش, گرم کوک زدن بود و ندید که گروه چهار نفره تصمیم گرفته شلنگ تخته اندازان از نیمه ی خودش عبور کند و وارد نیمه ی کاری شهر بشود. تنها مشت گره کرده ای که درست در فاصله ی میان سرش و کفش پارچه ای فرود امد و آن را به سوی زمین پراند توانست نگاهش را به بالا برگرداند. این هم از چیزهایی بود که هر از گاهی پیش می امد و اهالی این نیمه باید می پذیرفتند که شور و هیجان لازم برای دعوا با کسیکه سر پا بند نیست را ندارند. روزبه هم با موهایی به سپیدی برف این را می دانست و به حای خشمگین شدن آه بلندی کشید و به گروه چهارتایی که 3 نفرشان قهقهه می زدند گفت:" خیلی خب, خنده دار بود باشه. چرا نمی رین دور و بر ساقیخونه بخندین ها؟" در حالت عادی بایستی که این گروه به تلوتلو خوردنشان ادامه می دادند و در جستجوی چیز دیگری برای تفریح می گشتند ولی آن روزها روزهای عادی نبود. قهقهه ها با این حرف روزبه خوابید و جای خود را به نگاههای پر از خشمی داد. کسی که مشت را پایین آورده بود, یقه ی روزبه را چسبید و بلندش کرد:" حرف مفت نزن پیرمرد مفنگی. شهر خودمونه هر جا عضمون بکشه می ریم و میایم و تو هم گوه می خوری زر گنده تر از دهنت بزنی." یکی دیگر کفش پارچه ای را از روی زمین گرفت و با نعره ی بلند و زور قابل توجهی توانست آن را از وسط به دو نیم کرد.
روزبه که از بیهودگی جار و جنجال و دعوا در همچون شرایطی خبر داشت دستها را به نشانه ی تسلیم بالا برده بود ولی این هم برای فروخواباندن آن خشم ناگهانی بس نبود. با شتاب در خانه ی مهران را زدم تا شاید او هم مست باشد و بتواند با آتش پاسخ آتش را بدهد. ولی او با خونسردی در را باز کرد و آهی کشید:" اینجا هم ول کن نیستی دختر؟ خب اون شرابی که می خوای رو باید تو ساقیخونه دنبالش بگردی نه اینجا" ولی پیش از هر پاسخی که بتوانم بدهم سر و صدای دعوا توجهش را جلب کرد و گفت:" چه خبره اونور؟"
گفتم:" اون جهار تا یهو ریختن سر روزبه و بیخودی دعوا راه انداختن."عقب ایستادم تا مهران جلوتر برود و کاری بکند ولی او ایستاده در اجای خود تنها داد زد:" اوهوی پسرها, با شمام." شروع ناامید کننده ای بود ولی همین هم باعث شد لحظه ای وقفه در دعوا درست شود و مستها یکی با یقه ی بهروز و دیگران با ادوات دکانش در دست برگردند و به مهران نگاه کنند. مهران ادامه داد:" ولش کنین بدبخت رو. ول کنین برین بذارین به بدبختیش برسه." این ادامه از آن شروع هم ناامید کننده تر بود و از دست خودم هم بر می آمد. ولی آن دعوای پر از شر و شور در لحظه ای با همین جمله های شل و ول مهران خوابید و گروه مستان دکان روزبه که با دست بر سر نشسته بود را ترک کردند. مهران به روزبه گفت:" خیلی خب دیگه تو هم به کارت برس. چیزی نشد." روزبه که به شدت سر تکان می داد دوباره با دستان لرزان مشغول شد. مهران به من گفت:" خوب کردی صدام کردی. اینجور دعواها زیاد پیش میاد این روزها." چندان از این حرف مطمین نبودم. هر چند در ساقیخانه و میان مستان دعوا همیشه زیاد بود و گاهی به درون شهر هم می رسید. ولی نه انقدر بی دلیل شروع می شد و نه اینطور بی بهانه پایان پیدا می کرد. فکر کردم که بی برو برگرد این دعوا هم یکی دیگر از نشانه های ناآرامی روانی بود که فرزانه از آن گفته بود و فردا پایان پیدا می کرد.
پیش از آنکه مهران به درون برود گفتم:" من برای این دعوا در نزدم. یعنی زدم ولی قبلش با اردشیر هم کار داشتم."
"اگه اومدی احوالش رو بپرسی که بدک نیست خوبه. الان بمونه خونه و کسی رو نبینه بهتره."
"پس بهش می گین نم سنجش رو بهم بده؟" مهران لجظه ای با مکث نگاهم کرد با آه بلندی گفت:" بیا خودت هر چی می خوای ازش بپرس." و با غرغری زیر لب وارد خانه شد و من هم پشت سرش رفتم. گوشه ی حیاط, اردشیر که هنوز کمی رنگ پریده بود نشسته بود. مهران گفت:" با جنابعالی کار دارن." درخواست نم سنج را تکرار کردم و اردشیر با بدبینی نگاهم کرد:" پس کارهای مهم انجمنیت تموم شده که برگشتی اینور دوباره؟" مهران با اخم گفت:" یه روز قبل جشن چه کار مهمی هست آخه؟" حوصله ی حرف زدنم بعد از آن همه نشست به حد اقل رسیده بود. به کوتاهی گفتم:" درباره ی این رفتارهای عجیب و غریب مردم بوده که امروز تموم شد." اردشیر پرسید:" حالا به جز بهزاد کسی هم کاری کرد؟" مهران که تکه انجیری می خورد گفت:" اسم اون مردک رو نیار که یه کار بیشتر بلد نیست از جون و دل انجام بده. اینهام باید گور رو باز کنن و این قایله رو بخوابونن اگه یه جو عقل داشته باشن ها؟" نگاه پرسشگری به سویم انداخت. از میزان دست اولی اطلاعاتش کمی تعجب کردم تا به خاطر آوردم که شیرین و بهزاد به ساقیخانه رفته بودند و هر خبری از آنجا می توانست به سرعت در تمام شهر پخش شود. سری تکان دادم:" آره, دقیقن همین شد.مگه کسی بهتون خبر داد؟" مهران با دهان پر از انجیر خندید:" خبر؟ نه کدوم خبر. پس عقلشون اومد سر جاش. آفرین. بلاخره یه کار درست و درمون از اون انجمن بیرون اومد." اردشیر که نگاهش میان ما سرگردان بود گفت:" گور رو باز کنن؟ گور کیوان رو؟ خب که چی بشه؟"
"روان شهر و طبیعت و …" مکثی کردم و راستش این بود که این حرفها را وقتی فرزانه می زد به نظر منطقی می آمدند و خودم نمی توانستم آنجور بیانش کنم. مهران میان حرفم پرید:" دیو خشم پسر جون, دیو خشم رو می ندازه بیرون از گور که بره پی کارش."
" تو انجمن نشستین و به همچین چرندی رسیدین؟ دیو خشم؟"
"ول کن اردشیر. تو که نه تو انجمنی نه چیزی منم از دیروز دارم نشستهای اینها رو تحمل می کنم. اگه برای خشکی باغ میای بیا, اگه نه هم نم سنج رو بده که خودم برم."
اردشیر از حا پرید. نه, میام معلومه که خودم هم میام. مهران می خواست جلو گیری کند:" بشین استراحت کن پسر جون. هنوز از دیروز رنگت برنگشته باز پس می افتی. اونوقت کی ورت داره بیاردت خونه؟" اردشیر تنها دست تکان داد:" طوری نیست خیالت راحت/" و از خانه ی مهران بیرون رفتیم. در راه اردشیر هنوز هم نمی توانست مساله ی گور را رها کند:" خب ببینم. یعنی اعضای انجمن ماگاهیای شطرنج باز پر از خرد و اندیشه ی نیک و آرامش و همه ی این حرفها جمع شدین و خروجی این بود که به خاطر دیو خشم گور فلان کس رو باز کنیم که پر بزنه و بره؟ بهزاد هم هیچی نگفت؟"
"ببین این دیو خشم رو که مهران گفت. تو انجمن فرزانه از ناآرامی روان شهر و این چیزها می گفت که منطقی بود. انقدر چرت بود که کسی قبول نمی کرد. بهزادم که معلومه کلی چیز داره برای گفتن. خب اونهم تا فردا وقت داره نشونه ای از هوم پیدا کنه تا ساقیخونه. ولی خودت هم حالت اونجور به هم ریخت, چیزی می دیدی؟"
چند لحظه ای ساکت روبه رویش را نگاه کرد و بعد گفت:" شاید, هر چی از امروز صبح فکر کردم یادم نیست چی دیدم. فقط حسش یادمه که وحشتناک بود. یه چیزی داشت می اومد و … نمی دونم قرار بود چی بشه ولی همینقدر می دونم که خیلی بد بود. خیلی ترسناک. برای همین حتم داشتم که هومه"
"مگه خوراکی خورده بودی از ساقیخونه ها؟"
سری تکان داد:" فقط از همون می که مهران هم می خورد."
"خب دیگه, پس هوم نیست چون اون فقط تو خوراکیها می تونه قایم شه."
"تو می چی, نمی تونه؟"
"ببینم می ش به سرخی خون بود؟"
"معلومه که نه. خیال کردی مغزم کار نمی کنه که می اگه اون رنگی باشه یه مشکلی داره؟ "
"خب دیگه پس مطمین باش هوم نیست. هوم رو اگه بریزن توی هر چیز مایعی به سرخی خون می شه. برای همین حتی زمان کیوان هم تو می نمی ریختن. تو خوراکیها می ریختن. تو هم که چیزی نخوردی و حالت بد شد پس شک نکن که هوم نیست و حرف فرزانه درسته."
نگاه گیجی داشت و می دانستم او هم چیزهایی مثل روان و ناآرامیش را آنقدرها قبول ندارد. با دماغی چین خورده گفت:" خوبه که من تو انجمن نیستم و این چیزها رو نشنیدم."
"حالا فردا قراره ببینیش." محکم سر تکان داد و چین دماغش تنها در نزدیکی باغ آرمیتی کمی از هم باز شد.