شهرنامه : بخش 15

نویسنده: g_dehghanpoor9

حتی در زمانیکه روان جهان در نزدیکی شهر ما با خاری در پهلویش دچار ناآرامی بودهم می شد در نزدیکی باغ آرمیتی کمی آرامش پیدا کرد. با وجود نزدیکی یک روزه به جشن ورود شاه, کمی دیگر کار کردیم و بخشی از نقشه ی رنگارنگ خشکی را پر کردیم که کم کم داشت شبیه نیم دایره ی کوچکی می شد. ولی پس از دیدن نیم دایره, هر دو به این نتیجه رسیدیم که این میزان از پشتکار برای آن روز بس بود. به هر صورت در فرهنگستان همیشه گفته بودند که بایستی زمان روز را میان کار و استراحت و ستایش بخش کنیم. تصمیم گرفتیم در کنار باغ شیشه ای آرمیتی با سگهای باغ بهرام که اردشیر آورده بودشان, به ستایش طبیعت بپردازیم و با سگها چوگان بازی کنیم. با قرعه کشی قرار شد که اردشیر سگ خراسانی سیاه و بزرگش, شبرنگ, را راهنمایی کند و من سگ افغانی پر مویی که نگاهش غمزده بود و پژمان نام داشت. یک گوی در میان زمین گذاشتیم و بایستی سگها خود را به آن می رساندند و با هدایت گوی به دروازه ی گروه دیگر امتیاز می گرفتند. شبرنگ با هر فرمان اردشیر از جا می جست و چندین گام دورتر از جاییکه اردشیر نشان می داد می پرید و باعث داد و بیدادش می شد. ولی پژمان که موهای بلند و چهره ی پر اندیشه اش یاعث می شد به یاد مانی بیفتم, درست مثل خودش بدقلق بود. هرجایی که نشان می دادم و می خواستم که برود را تنها نگاه می کرد و بعد به سویی که خودش و می خواست می رفت.
بلاخره تصمیم گرفتیم شبرنگ را رها کنیم تا خودش در اطراف باغ بدود و دو نفری توانمان را برای هدایت پژمان گذاشتیم. اردشیر سوت می زد و من صدای جغذ از میان دستهایم در می آوردم ولی هیچکدام باعث نمی شد پژمان چندان توجهی به ما کند. با همه ی بی توجهی اش به ما ناگهان کمی دور شد و شروع به پارس کردن کرد. سایه ی بهزاد و شیرین که نزدیکتر می شدند به ویرم انداخت که حتمن سگها روانشان از ما به جهان نزدیکتر است و ناآرامیهایی که ما می کوشیم ندیده بگیریم از جلوی چشمشان کنار نمی رود. اردشیر قلاده اش را گرفته بود و دست بر سرش می کشید ولی ناچار شد آنسوی باغ ببردش تا دست از پارس کردن بردارد.
شیرین همینکه انقدری نزدیک شد که مطمین بود صدایش را می شنوم انگشت اشاره اش را تکان داد:" بفرما, همینجور بی خیال گرفته نشسته سگ بازی می کنه. عین خیالش هم نیست که ما باید اینور اونور بدویم."
بهزاد دستش بالا گرفت:" هیس, ناسلامتی مردم برای آرامش گرفتن میان اینجا. جیغ و ویغ نکن. این بیجاره ها هم حتمن تا الان مشغول نقشه ی خشکی بودن." اردشیر که از آنسو برگشته بود گفت:" تازه چند دیقه بیشتر نیست داریم استراحت می کنیم. فردا روز جشنه دیگه." نقشه ی خشکی را بالا گرفتم و بهزاد سری به تایید تکان داد.
شیرین که تنها اندکی صدایش را پایینتر آورده بود گفت:" باشه, اصلن شما هم مثل ما کار می کردین. ولی پیش نمی ره, اینجوری هیچی پیش نمی ره. دیگه باید همه چیز رو بگیم که شاید یه کاری درست پیش بره. اون گلی که فریبا اونروز بهت داد رو نشون بده"
اردشیر اخمی کرد:" گل داد؟ من چرا ندیدم؟"
شانه بالا انداختم:" چون این خانوم دچار توهم شده. اینها مال کار زیاده. بیخودی بهزاد رو کشوندی اینجا. ول کنین دیگه بابا, تموم شد. فرزانه که تو انجمن گفت و شمام شنیدین. یه روز مونده به جشن هم نمی خواین ول کنین؟"
شیرین محکم نفسش را تو داد و پیش از آنکه با جیغ محکمی بیرونش بدهد بهزاد باز دست بالا برد:" هیس, هیس.خیلی خب پس می خوای بگی فریبا دیروز صبح به تو گل نداد ها؟ بگو گل نداد و ما هم برمی گردیم."
دروغگویی در شهر ما مساله ی چندان پیچیده ای نبود و هر بچه فرهنگستانی می دانست که گل آلود کردن ذهن دیگران با دروغ تنها کار دروجوندان است و من هم خیال نداشتم ذهن بهزاد را گل آلود کنم. گل را که انگار تازه از بوته چیده شده بود از جیبم بیرون کشیدم:" بفرمایین, خب این گل چه دردی ازتون دوا می کنه؟" بهزاد کنارم نشست و دقیق گل را نگاه کرد. شیرین داشت می گفت:" می بینی؟ هیچ پلاسیده نشده, خب یه چیزی…" که با بالا بردن دست بهزاد ساکت شد و مدتی همه به گل خیره ماندیم. بهزاد بی آنکه چشم از گل بردارد گفت:" وقتی داشت این رو می داد, هیچی نگفت؟" سری به نشانه ی رد تکان دادم. اردشیر هنوز از اینکه گل را ندیده بوده گله داشت:" من از دور می دیدمتون. دیدم اومد طرفت ولی دستش یه جوری بود که توش رو ندیدم. از باغ گل رو کنده ها؟ یه سریها موقع مرگ هم باید به هرچی دم دستشونه آزار برسونن." گل را بالا گرفتم:" از ریشه که نکنده, دوباره در میاد نترس." اردشیر کمی خم شد تا گل را بهتر ببیند و شیرین دوباره با احتیاط به بهزاد گفت:" اینکه پلاسیده نشده چی؟ مگه می شه گل توی یه روز هیچیش نشه؟" به جای بهزاد که هنوز خیره گل را نگاه می کرد گفتم:" تو مگه گیاه شناسی؟ حالا این گل نپلاسیده دیگه داری می بینی. مثلن خیال می کنین که فریبا جادو جنبلش کرده که نپلاسه؟"بهزاد بلاخره نگاهش را از گل گرفت:" نه, گمون می کنم شاید که این گل به جادو نیازی نداشته." و با دیدن نگاه گیجم ادامه داد:" شاید که خودش به چیز دیگه ای وصله. به چیزی به جز خاک و طبیعت و اشا وصله. به دروج." رو به اردشیر گفت:" بوته ی این گل رو می تونی نشونم بدی پسر جون؟ " اردشیر که هیکل درازش را روی گل خم کرده بود دوباره با چهره ی پر اخمی صاف شد:" راستش به همین داشتم فکر می کردم. این همه سال کنار باغ بودم و کلی تو کاشتها کمک کردم ولی هیچ یادم نمیاد همچین گلی رو حتی تکی دیده باشم. "
آهی کشیدم:" پروردگارا, خب که چی؟ الان کارهاتون رو ول کردین اومدین دماغتون رو کردین تو این گل؟ ما باید نقشه ی خشکی رو بکشیم اردشیر. اگه نه هم اقلن بریم جشن, شما هم برگردین…" بهزاد بی توجه به حرفم بخش پایینی ساقه ی گل را چید و باعث شد گل را برای محافظت در جیبم بگذارم:" بهزاد! تو ساقیخونه خوراکیها رو گلی کردین هیچی پیدا نشد حالا اومدی اینجا گل من رو هم تیکه پاره کنی." بهزاد بدون پاسخ دوان دوان به سوی باغ آرمیتی رفت. برای شیرین خط و نشان می کشیدم که دیگر هرگز چیزی به او نخواهم گفت و او هم دفاع می کرد:" خودت از اول باید می گفتی, این چه گزارش دادنیه که اخرین کار فریبا رو نگفتی." اردشیر اصرار داشت که دوباره گل را بهتر ببیند تا شاید جایش را در باغ به یاد بیاورد و پیش از آنکه کار به درگیری بکشد, بهزاد با همان شتابی که رفته بود برگشت و جلویمان ایستاد. جامی که پر از آب حوض کرده بود را بالا گرفت:" حالا می بینیم که جنس این یادگاری دوستت از چیه." و ساقه ی کنده را در آب انداخت. کمی در سکوت به جام خیره ماندیم. ساقه آرام پایین و پایینتر رفت و روی کف شیشه ای جا خوش کرد. گفتم:" بهزاد دیگه هر چیزی که دستت برسه رو تو آب می ندازی؟" دستش را روی بینی گرفت و به جام اشاره کرد. ساقه ی بریده شده مثل یک پرنده ی زخمی خون می ریخت و آب جام را از پایین سرخ می کرد.   
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.